-
نوستالژی (۱)
سهشنبه 30 مرداد 1386 22:55
توی ترافیک خیابان ولیعصر، از پارکوی به سمت تجریش، یک پیکان سبز درب و داغون با یک اگزوز پر سروصدا بین دهها ماشین دیگر گیر افتاده. تک برفپاککن سمت راننده این طرف و آن طرف میرود و دانههای تگرگ را از روی شیشه کنار میزند. تگرگ آنقدر شدید است که در عرض چند دقیقه سطح خیابان سفید شده. انگار برف آمده باشد. پیکان سبز...
-
سنت و مدرنیته
یکشنبه 21 مرداد 1386 10:24
ببین٬ میخوای به من بگو «اولد فشن» یا هرچیز دیگهای که دلت میخواد! اما من هنوزم فکر میکنم رشته کوه البرز و دماوندش مظهر زیبایی شهر تهرانند و این برج میلاد تنها یه سوزن تهگرده که فرو کردند توش!
-
شهرزاد قصهگو
یکشنبه 14 مرداد 1386 00:38
همانطور که یک روز خیلی ساده و صریح به او گفتم دیگر نمیخواهم ببینمش٬ همانطور هم پنج سال بعد٬ یک روز عصر به محل کارش رفتم و او را با حضورم شوکه کردم. اضافه و کم شدن دوستان و رفت و آمد آنها در برنامهی روزانهی آدم، تاثیرات زیادی بر زندگی میگذارد. او روشهای خاصی را در زندگی دنبال میکرد که مورد تایید من نبود. خب٬...
-
مانیفست
دوشنبه 1 مرداد 1386 01:42
من زنم، یک زن! و از بابت این واقعیت هیچ مشکلی ندارم. همانطور که اگر مردی بودم هم نداشتم. میتوانستم رنگین پوست باشم. میتوانستم وبلاگنویسی اسپانیایی زبان باشم و یا رشد یافته در فرهنگ و مذهبی دیگر، در قارهای دیگر. اما من یک زن سفیدپوست ایرانی هستم. متولد کشوری با فرهنگی آمیخته به اسلام. نه فقیرم و نه بسیار ثروتمند....
-
دوستی!
پنجشنبه 21 تیر 1386 23:13
یک بعد از ظهر گرم دو پسر بچه داشتند از شیر آب توی پارک آب میخوردند: - علی...تو ناراحت شدی بهت گفتم «موش»؟ - نه! چون من موش نیستم. همونطور که وقتی به تو میگم «خر»٬ تو هم ناراحت نمیشی چون خر نیستی!
-
روزنگار
دوشنبه 18 تیر 1386 10:56
زندگی روی تِرِدمیل دایر است. تا وقتی که که با همان سرعت رویش راه می روی (یا احیاناْ می دوی) کاری به کارَت ندارد. اما اگر یک لحظه بایستی و به آنچه می کنی شک کنی٬ فکر کنی و ... گوروپس!... پرتت میکند سمت دیوار بتونی! * اخیراْ کشف کردم که دو چیز مرا خوشحال میکند: ۱) بعد از ۷ ماه کار کردن بالاخره حقوق بگیرم. ۲) بولینگ...
-
چشمها خسته اند
چهارشنبه 6 تیر 1386 21:33
نمیشود گفت حسودیم میشود. نه٬ نمیشود. اما وقتی میبینم دوستان خاص و عجیب غریبم٬ دقیقاْ به آنچه چند سال پیش برایم تصویر کرده بودند رسیدهاند٬ کرختی و نا امیدی چنگ میاندازد دور گردنم و خفهام میکند. فکرش را بکن تنها افتخارت برای نوهها این باشد که دوستِ چند آدم موفق بودهای! حالم به هم میخورد. این روزها چرا همه چیز...
-
زمزمه ای مرا به او میرساند
جمعه 1 تیر 1386 18:03
Lonely The path you have chosen A restless road No turning back One day you Will find your light again Don't you know Don't let go Be strong Follow your heart Let your love lead through the darkness Back to a place you once knew I believe, I believe, I believe In you Follow your dreams Be yourself, an angel of...
-
الماس تراش خورده
سهشنبه 29 خرداد 1386 15:32
او 28 سالش است. لیسانس دارد. با هر پسری که آشنا میشود پز بالاشهر بودنش را میدهد و فکر میکند دختر عمه اش شانس آورده چون با اینکه با یک بچه طلاقش دادهاند اما در عوض یک خانه 300 متری به نامش شده است!!! همیشه مطابق آخرین مد لباس میپوشد. موهایش را مطابق آخرین مد آرایش می کند. انواع و اقسام رژیمهای لاغری را از بر است....
-
گند زدن به رادیو در ۲ سوت
چهارشنبه 23 خرداد 1386 23:34
۱) خانم مجری به مهمان برنامه: اِ... مگه تهران سال ۱۳۱۷ افتتاح شده بوده؟؟؟ ۲) خانم مجری به شنوندگان٬ ۵ دقیقه بعد: امیدواریم مسئولین به این فکر بیاندیشند !
-
روزنگار
جمعه 18 خرداد 1386 15:28
امان از دست این بچهها! این دختر کوچولوی نازنازی٬ برای مدتی طولانی شبها کابوس میدید و جیغ میکشید و از خواب میپرید و ساعتها گریه میکرد. بعد کمکم انگار با این کابوس نازنازی ارتباط برقرار کرد و حتی اگر یک شب به سراغش نمیآمد دنبالش میگشت و صدایش میکرد و حتی گاهی برایش تله میگذاشت. حالا دیگر به هم عادت کردهاند....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 خرداد 1386 11:35
زمستان دست و بالش را کوتاه میکنیم. هوا که گرم میشود خودش را میکشد بالا٬ قد میکشد٬ و بازوهایش را روی نردههای ایوان آویزان میکند. تمام تابستان روی نردهها لَم میدهد٬ آفتاب میگیرد و نسیم را قلقلک میدهد. امسال خوب به خودش رسیده٬ توتهایش دُرُشت و شیرینند.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 اردیبهشت 1386 02:29
- بانو٬ راز زیبایی چشمانت چیست؟ - هرشب٬ با اشک برق میاندازمشان٬ برای تو.
-
لجنزار
دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 22:35
- حتماً حدس زدی که من با این سنم متاهلم؟ - آره - اشکالی نداره؟ - داریم یه چت ساده میکنیم. چه اشکالی داره؟ - آخه بعضی خانوما تا بهشون میگی «زن دارم»، فرار میکنن! - به نظرم کار درستی میکنن. - وا... چرا؟؟؟ - چون اکثر آقایون متاهل ایرانی که دنبال دختر مجرد میگردن برای چت کردن، دنبال دوست دختر، معشوقه یا در بهترین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اردیبهشت 1386 02:06
صمیمیترین ، امشب بر روی بالش نمناکم میخوابم و همچنان آرزو میکنم تو در آغوش محبوبت آسوده باشی. صمیمیترین، کودکی ما چگونه گذشت؟ به یاد داری؟ کودکیمان در جنگ و نوجوانیمان در سازندگی! و حال، جوانیمان... در اضطراب و سردرگمی و افسردگی. بر اینها نیست که میگریم. به فنا رفتن یک نسل سوگی بیشتر از گریهء شبانه میطلبد. یادت...
-
من و نمایشگاه
جمعه 14 اردیبهشت 1386 22:39
- تو هم بچه داری؟ - چطور؟ - آخه میبینم تو هم با یه ولع خاصی کتابای کودک رو نگاه میکنی. - آهان! نه... اون کتابارو واسه خودم نگاه میکنم! - خیلی باحالی. ------------------------------------------------------------------------ نمایشگاه کتاب امسال فقط یه چیزیش خوب بود. اینکه یه دوست جدید پیدا کردم همسنای خودم که تمام...
-
حیرانی
سهشنبه 11 اردیبهشت 1386 00:08
مدتها پیش ریشهای داشتهام که از آن قطع شدهام از کمر گاهی دلم میخواهد بروم و پیدایش کنم. اما این میل را فراموش میکنم درست اندکی پس از آنکه به سراغم میآید. زندگیِ سرآسیمهء امروز!
-
تست ۴ جوابی
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1386 14:07
- حق با رئیس است یا معاون؟ الف) بستگی دارد در کدام کشور باشند. ب ) بستگی دارد در کدام ارگان باشند. ج ) حق با کسی است که زورش بیشتر است. د ) حق چیه؟
-
تقدیم به همهء ارشادگرانِ بیمغز
دوشنبه 3 اردیبهشت 1386 12:05
... بیا پنجرهها را ببند دستهای مرا ببند و دهان مرا ببند٬ باز به هر سو که بنگرم تو آوازی خواهی شنید! میگویی چشمهای تورا نیز خواهم بست باز به هر چه بیندیشم٬ تو آوازی خواهی شنید! چه خاکسترم در تخیل باد و چه بیگورم بر عرش آب. چه کنم٬ شاعرم! من مجبور به اقرارِ این قرائتِ سبزم! ع.ص
-
فیلها
یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 00:26
اشیاء هم زندگی جالبی ندارند. مثل ما. دو مجسمۀ فیل سنگی کوچک در هند، شهر دهلی نو تراشیده شده بودند. یکیشان در دست پسرکی فقیر، نزدیک مقبرۀ مهاتما گاندی بود که دنبال توریستها میدوید و التماس میکرد آنرا بخرند. دومی در یک مغازۀ لوکس سنگ فروشی، در همان شهر چند کیلومتر آنطرفتر. اولی خرطوم سربالایی داشت. انگار دارد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 فروردین 1386 23:23
آدمهایی رو دوست دارم که همیشه یه چرخوفلک از گوشهء حرفهای جدّیشون پیدا باشه.
-
سندباد جونم
پنجشنبه 30 فروردین 1386 21:30
خواب دیدم یه کاروان دارم. منظورم از این اتاقکهاییه که به ماشین وصل میشه و قابل زیسته. کاروانه امکانات کامل داشت. اتاق خواب و آشپزخونه و دستشویی و خلاصه همه چی به صورت فشرده شده توش بود! در ضمن یه پرندۀ سیاه کوچیک هم توش بود. نه میتونست بخونه نه زیبایی داشت. نمیدونستم چرا همچین پرندهای باید همراه کاروان باشه. حالا...
-
شهین
دوشنبه 27 فروردین 1386 00:26
صبحها مارو با خودش میبرد تمشک و آلوچه بچینیم. شاید 7-8 سال از ما بزرگتر بود. همیشه یه روسری کوچیک سرش بود، همیشه. لاغر و استخونی و سیاهسوخته. مهربون بود. ما بچهها هر کدوم با یه سبد دنبالش راه میافتادیم و دنبال بوتههای تمشک میگشتیم. درشت و مشکیها رو میچیدیم. قرمزها خوشرنگ بودن ولی کال. اون چون قدش از ما بلندتر...
-
غلتان
یکشنبه 19 فروردین 1386 22:16
بعضی شبها (مثل دیشب) دنیا به آخر میرسه. بعضی روزها (مثل امروز صبح) وقتی بیدار میشی تعجب میکنی که چطور همهچی سر جاشه.
-
افشد (افسردگی شدید)
چهارشنبه 15 فروردین 1386 23:27
دیشب در میان خواب و بیداری یک تعبیر تازه از خودم به ذهنم رسید که خیلی رسا و توپس بود! درست شبیه یک کشتی شدهام که ناخدایش کمی شیرین میزند و یادش رفته به ملوانها بگوید لنگر را بکشند. کشتی همینطور خودش را رو به جلو میکشد و لنگر هم کف دریا کشیده میشود و گِل و جلبک بلند میکند. سرعت کشتی کم شده محیط زیستِ آبزیانِ عزیز...
-
قطرههایم
یکشنبه 12 فروردین 1386 00:14
این شیشههای بخار گرفتهء لعنتی آدم را حالی به حالی میکنند. یعنی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و رویشان شکلک نکشم. چشم چشم دو ابروی خندان. اگر عاشق بودم حروف اول اسم خودم و اورا وسط یک قلب میکشیدم. یا ستارههای کوچک و بزرگ. هر چیزی که بکشی چند لحظه بعد تبدیل به قطره آب میشود و از روی شیشه شُره میکند، هر چیزی. و بعد...
-
بهارانه
پنجشنبه 2 فروردین 1386 13:12
«هوا بهاری شده سوار گاری شده میره میون جاده سرعتشم زیاده» این شعر اثر کودک درون بود٬ به صورت فیالبداهه! سال تحویل شد و من صدای نقارههارو نشنیدم؛ من نقاره میخوااااااااااااااااااااااااااااااام. در روزهای پایانیِ سالی که گذشت فهمیدم ایدهء داستانی رو که میخواستم بنویسم ٬یه نویسندهء معروف دزدیده و کتاب رو نوشته. و...
-
عاشقانهء ممنوع
دوشنبه 28 اسفند 1385 01:33
عزیزم، میدانی که من در پشت آن چشمان لجباز همواره زنی مطیع بودهام. شاید به همین خاطر است که به صورت خستگی ناپذیری سعی میکنم زندگیِ بدون تو را ، همانطور که برایم تفهیم کردهای، به جلو برانم. ما هرکدام آیندهای مجزا خواهیم داشت و قلبهایمان را به آدمهای دیگری خواهیم بخشید.میدانم... اما فاصلهء دانستن تا به باور رسیدن...
-
عیدانه
سهشنبه 22 اسفند 1385 00:02
شبی که تازه 28 ساله شده بودی- نزدیکهای نوروز- از من پرسیدی: «حال و هوای تهران این روزها چگونه است؟» و من که آن روزها میل به پوچگراییام شدت گرفته بود به تلخی پاسخ دادم: «حال و هوای خاصی ندارد. عیدها برای من فقط چند روز تعطیل است، همین! » تو به بدخلقی من اعتنایی نکردی و معصومانه گفتی: «آخر، قدیمترها تهران حال و...
-
لا لا
یکشنبه 20 اسفند 1385 00:59
می خوام نخوابم. همینطور یکسره از شب تا صبح و از صبح تا شب بیدار بمونم و بنویسم. هیچ تصمیم نگرفتم راجع به چی! امشب ماشها رو خیس کردم. دو ساله که بهار نمیآد، باور کن. هنوز فیلم اشکها و لبخندها رو میشینم کامل میبینم و تو صحنههای حساس و رومانتیک اشک میریزم! قضیهی بی تو هرگز با تو عمراً کاملاً واقعیه. پاهام درد...