قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

غفلت

*

دلم٬ از لابه‌لای چین‌های پرده‌ تور  پَرمی‌کشد

و می‌رود روی کاج یخ زده‌ء حیاط می‌نشیند

از آن دورتر نمی‌رود

خسته‌ام٬

خوابم برده است.

روزنگار

*

حاجی مثل همیشه با دسته گل‌هایش روی پل رودخانه‌ی گل‌آلود ایستاده بود . از دور که نرگس‌هایش را دیدم کیسه‌های گوجه فرنگی و نارنگی را دادم دست چپم و برای باز کردن زیپ کیفم که بیشتر شبیه توبره است تقلا کردم. وقتی به حاجی رسیدم دسته‌ها را گرفته بود جلوی صورتم: « هرکدوم رو می‌خوای بگو بدم بهت.» گفتم :« دوتا می‌خوام... این‌و... اون یکی.» بعد پول را درآوردم و به دستش دادم.

داشتم کیفم را جمع و جور می‌کردم که بروم٬ حاجی دوباره دسته گل‌ها را گرفت جلوی صورتم که: «هرکدوم رو می‌خوای بردار.» فکرکردم حالا ببین رویش زیاد شده پیرمرد٬ پیش خودش گفته این که پول دارد بگذار بیشتر بخرد. گفتم: « نه٬ من فقط دوتا دسته می‌خواستم.» حاجی خندید و گفت:«دخترم می‌شناسمت. آدم باید مشتریش رو بشناسه و هواش رو داشته باشه. نرگس دوست داری. یه دسته بردار٬ هرکدوم رو که دوست داری. هدیه‌ی حاجی‌.»

*

از جلوی فست فودی که حرفش را زده بود رد شدم و گفتم: « اِ ایناهاش... یادم باشه که بهش بگم... » یادم آمد که بهش نخواهم گفت دیدمش.

*

اخیراْ یک سری نشانه‌های ریزه میزه و خوب  به چشم می‌خورند. یعنی می‌شود که آنچه من می‌خواهم بشود٬ نه آن چیزی که همه منتظرند بشود؟ این راز را امتحان می‌کنیم ببینیم چه می‌شود.

*

مامان می‌گوید کاش می‌شد. می‌گویم اما نشد! بعد دلم می‌گیرد در یک روز بارانی آذرماه. دلم می‌خواهد دست در دست از پله‌ها پایین برویم بعد سرمان را خم کنیم تا  سنسورِ چراغ حیاط مارا نبیند و روشن نشود چراغ لامصب! چراغ تِقی روشن می‌شود و من حرص بخورم که چرا همه چیز باید قایم موشکی باشد؟ چرا باید؟ چرا نباید؟ چرا...‌؟

افعال روز

 

رفتن. ناپدید شدن. هیچوقت نبودن. موافق بودن. فهمیدن. تموم شدن.

پس از باران

 

برگهای پاییزی زیر پا

خش‌خش نمی‌کنند

آنطور که باید

نم کشیده‌اند

شهوت و فراموشی

بعضی وقتها احتیاج داری یه نفر آروم بزنه روی شونه‌ات و بهت بگه: «کار درستی کردی» یا « می‌دونم کار سختیه اما تو از پسش براومدی» یا یه همچین چیزی. یه قوت قلب. حتی اگر تو بدونی که این همدردی یه حرف مفت بیشتر نیست. اما باز هم یه جور تاییده. و تایید دیگران همیشه حال آدم رو بهتر می‌کنه. کار آدم رو توجیه می‌کنه و به تو یه حس پذیرفته شدن میده. یا مثلاً یه حس تقدیر از خود برای کاری که کردی و فکر می‌کنی مثل یه فداکاری بزرگ می‌مونه.

 

بعضی وقتها باید یه چیزی رو تموم کرد. باید قبول کنی که ظرفیت تحمل یک موقعیت خاص رو نداری. قرار نیست ادعا کنی یه آدم دردکشیده‌ای یا خودتو با کسایی مقایسه کنی که توی زندگیشون فاجعه‌ای رخ داده. فقط قبول می‌کنی که تو با این شخصیت، با این روحیه، با این میزان عقل و احساس دیگه قادر به مدارا با وضعیت فعلی نیستی. قادر به ادامه‌ی یه بازی قدیمی نیستی.

 

می‌خوای یک جریان متوقف بشه. صدای یه رودخونه رو که از پشت خونه‌ات رد می‌شه نمی‌خوای دیگه بشنوی. یا باید کر بشی یا خونه‌ات رو عوض کنی. و بالاخره یه روز این تصمیم مهم رو می‌گیری؛ اینکه چطور یه داستان رو تموم می‌کنن. مثل یه نویسنده که اولین کتابش رو تموم می‌کنه بدون اینکه اهمیت بده خواننده چی می‌خواد. جوری تمومش می‌کنی که باید. جوری که احساس آرامش کنی. هرچند این آرامش، مطلقاً به معنای بی‌خیالی و درازکشیدن تو یه ساحل شن سفید نیست. فقط یه سبکی ساده است.

 

گاهی این تموم شدن مثل قطع شدن یه طناب ضخیمه و سقوط کردن یه چیز سنگین مثل یه آسانسور پر از آدم و خاطره‌. تو اون بالایی و تبر به دست دیگه هیچوقت از سرگذشت آسانسور باخبر نمی‌شی مگر حماقت کنی و اونهمه طبقه رو بری پایین و شروع کنی با دست خالی خرابه‌هارو زیرو رو کردن و جنازه‌ها رو درآوردن. البته اینو اصلاً بهت پیشنهاد نمی‌کنم!

 

طناب پاره شده، یه سرش اون بالا پیش تو می‌مونه که می‌تونی مثلاً یه گلدون شمعدونی بهش آویزون کنی یا به عنوان دکور با چند تا طناب دیگه ببافیش. بعد از چند سال دیگه به نظرت نمیاد. دیگه به چشم نمیاد. پشت یه ویترین جدید شیشه‌ای یا یه کتابخونه‌ی چوبی اونقدر می‌مونه تا سالهای زیادی پشت هم بیان و برن.

 

بعد یه شب روی تخت دراز کشیدی و از پنجره‌ی نیمه باز اتاق خواب یه نسیم موزی می‌وزه. یهو یه چیزی توی دلت خالی می‌شه. یهو خاطره‌ها جون می‌گیرن. انگار یه روح از حفره‌ی خالی اون آسانسوره اومده باشه بالا. پرت می‌شی توی یه دنیای دیگه. دنیایی که انگار شبیه‌سازی دنیای قبلیه اما خودت می‌دونی که هیچ‌وقت همون نیست. گذشته تکرار نمی‌شه فقط ذهن با یه رنگ و لعاب دیگه بازسازیش می‌کنه. یه جاهایش محوه. خطوط کامل نیست، یه هاله‌ای وجود داره. انگار ذهن حیله‌گر مخصوصاً یک جاهاییش رو پررنگتر یا کم رنگتر می‌کنه. به خاطر میاری.

 

اون لحظه، یک آن، نفست حبس می‌شه و بعد از سالها، تردید و وحشت تورو تا گلو توی خودش می‌پیچه. بدنت یخ کرده. «آیا اشتباه کردم؟»... « آیا باید بازهم صبر می‌کردم؟»... و بعد تخت تکونی می‌خوره و دنیای فانتزی و غیرواقعی تبدیل به همون اتاق‌خواب تاریک می‌شه که نسیمی درش می‌وزه و نور کمی از تیر چراغ برق کوچه روی تشک افتاده. همسرت غلت زده. به عقربه‌های شبرنگ ساعت کوچیک روی میز نگاه می‌کنی و برای فکرهای بی سروتهی که کردی از خودت تعجب می‌کنی. پهلو به پهلو می‌شی و چشماتو می‌بندی تا زودتر بخوابی و فردا دیر سر کار نرسی.

 

ماه را در بغل می‌گیرم

 

امروز به خودی خود از آن روزهای دلپذیر بود. آفتابی و سرد! من اینجور روزها را دوست دارم. روزهای پاییزی یا زمستانی که کپه‌های ابر را مثل پشمک این ور و آن ورِ آسمان می‌توان دید اما  هوا آفتابی است و سوز سردی هم به صورتت می‌خورد.

به مناسبت زنده بودن و دیدن دوباره‌ی یک همچین روزی و داشتن همچین حسی یک جفت جوراب پشمی قرمز برای خودم خریدم و یک دسته نرگس. اولین نرگس امسال. خرید درمانی. گاهی وقتی مضطربم یا افسرده یا حتی کمی سردرد دارم برای خودم چیزهای کوچکی می‌خرم که دلم را خوش کند. بعضی وقت‌ها موثر است. دلم می‌خواست دوتا دَمبِل یک کیلویی هم برای ورزشم بخرم اما پول توی کیفم نبود.  امروز بر خلاف روزهای دیگر کیفم را چک نکرده بودم.

چند روزی است که از ویرجینیا وولف کتاب می‌خوانم و عجیب اینست که ظرافت او و جزئیاتی را که می‌نویسد دوست دارم. آخر من حوصله‌ی جزئیات را ندارم. کتاب‌هایی که می‌خواهند دقیقاْ همه چیز را تشریح کنند و اجازه خلاقیت و تصویرسازی را از آدم می‌گیرند٬ دوست ندارم. خسته‌ام می‌کنند. اما ویرجینیا این جزئیات را از روح و ذهن و احساسش می‌کشد بیرون و من در جریان افکار او به سبکی شناور می‌شوم. این اولین کتابی است که از او می‌خوانم اما همیشه نسبت به او احساس نزدیکی داشتم. انگار دورادور می‌شناختمش و دوستش داشتم. انگار.

از این ایمیل‌ها که به زور می‌خواهند به خوردتان دهد که فردا روز دیگری است و همیشه امید هست و غمها پایان می‌پذیرند را دیده‌اید لابد؟ نه چنین نیست. هرچه هست باید از همین امروز بیرون کشید و باید با تمامش - خوب و بد- کنار آمد. ما را بد بار آورده اند. به جای داستان‌های شاه پریان باید شرِک را سی سال پیش می‌ساختند تا حساب کار دستمان بیاید.

تمام دوستانم افسرده اند. من از این موضوع رنج می‌برم. خیلی. خیلی. خیلی.