نشسته بودیم کیک سیب میخوردیم. هوا خیلی دم داشت ولی اَندرو با همون لباسی که بیرون تنش بود، نشسته بود و شیرجهها رو تماشا میکرد. من واقعا دلم میخواست بیکینی تنم بود اونموقع، حتی با اینکه هیچوقت لب دریا هم بیکینی تنم نیست! بگذریم...
اندرو دو متر قدشه، پوستش در حد سفیدبرفیه و موهای جینجر داره. آره، میمیرم بگم نارنجی یا هویجی یا هرچی! به خاطر اینکه موهاش و مژههاش جینجره! یه چیزی بین نارنجی و طلایی، زنجفیلیه. موهاش همینطور عین علفهای هرز رشد کردن و هر طُره یه طرف رفته. من این شلختگیاش رو هم دوست دارم اما اگر دوستپسرم بود زده بودم تو سرش مرتیکه رو! خب، شونه کن اون لامصبو! اما خوبه همینطوری... چشمای آبیآسمانیش پیدا میشه گاهی توی موج موهاش.
میگفت بعد المپیک یه ماه مرخصی میگیره و استراحت میکنه. بعدش جمع میکنه میره هنگکنگ! گفتم حواست هست که دفعه پیش گفتی کانادا؟ گفت اِممم... نه اما الان میگم هنگکنگ! گفتم خب چرا آخه بچه؟ گفت دوسسس دارم خب! گفتم اگه اون پاسپورت بریتانیایی رو نداشتی بهت میگفتم دوس دارم یعنی چی!!! پاسپورتمو نگاه کرد، بعد منو نگاه کرد. گفت این عکسه اصلا معلوم نیست توییها!
پسر جینجرمون که به نوعی رئیس من محسوب میشه و مطمئن نیست که 24 سالشه یا 25، یه بار رفته هنگکنگ و از اونجا خوشش اومده. هیچکس رو هم نمیشناسه اونجا اما روحیهاش ماجراجوئه، میخواد بره کشف کنه همهچی رو خودش به تنهایی! نمیدونه که ماجراجویی جزو بندهای حقوق بشر نیست وگرنه منم تا الان از این کارا زیاد کرده بودم. غلطهای زیادی با پاسپورت ایرانی؟
اولین بار که دیدمش بهش گفتم اهل کجایی؟ گفت بگم هم بلد نیستی. بعد چون دید من ضربه روحی خوردم با این جواب، گفت ببین آخه من از یه شهر کوچیک میام، خود انگلیسیهام نمیدونن کجاست! گفتم حالا تو به من بگو که من یاد بگیرم شهرت کجاست. بعد دیدم راغب شد. انگار تا حالا واسه کس دیگه مهم نبوده «استوک» کجاست. گفت یه جایی بین منچستر و بیرمنگام. بعد من مثل نکته درسی تکرار کردم «بین منچستر و بیرمنگام. دیدی یاد گرفتم شهرت کجاست؟» بعدش خندید. یعنی کلا خنده است! مدام داره چرت و پرت میگه، خاطره تعریف میکنه و از اینکه یه بچه شهرستانیه که توی لندن سرسام میگیره، جوک میسازه. میگه عاشق کَمدِن تاونه. نمیدونم چرا هربار از من میپرسه «برنامه آخر هفتهات چیه»، من خیلی صادقانه جوابشو میدم؟ زبونم نمیچرخه چیز دیگه بگم. جینجر در حد کار کافیه!
بهش گفتم بازم کیک سیب میخوای؟ گفت نه، بریم ناهار. نشسته بودیم تمرین مسابقات شیرجه رو میدیدیم توی دهکده المپیک! رئیس بزرگ خبر نداشت کار رو پیچوندیم. اما همهش تقصیر اندرو بود. تقصیر اون بیخیالی و جوونی و شوخطبعیاش. تقصیر سرنوشتش، که توی یه شهری به دنیا اومده که کسی اسمش رو نشنیده اما با پاسپورتش میتونه هرجای دنیا که میخواد بره و عکس توی پاسپورتش عین خودشه، با موهای ژولیدهی نارنجی-طلایی و پوست سفیدتر از برفش!
آن درخت
که در زمستان میشکفد
خواهد مُرد
آن مسافر
که به راه تو
قصد میکند
طوفان خواهد کُشت
من
که در گردابی سخت
دست و پا میزنم
به دست شیطانی پیر
نجات خواهم یافت
و تا آخر
در سردابی تاریک،
خاموش
خواهم ماند.
زمان، یه دقه صبر کن! من هنوز توی هفتهی گذشته جا موندم. من هنوز دارم به پریشب فکر میکنم. زمان، یه دقه بتمرگ یه جا! من میخوام بشینم یهکم فکر کنم با خودم راجع به یه چیزایی. راجع به خیلی چیزایی!
بیحسی... این چیزیه که امروز اینجاست. توی این ارگانهای زنده. توی این انگشتایی که دارن تایپ میکنن توی این ادیتور مزخرف بلاگاسکای. و من هنوز نمیدونم چرا هنوز از این سرویس استفاده میکنم؟ شاید به اینم فکر کردم اگر تو یه دقه آروم بگیری و جایی نری!
یه حکایت مسخرهای هست که میگه: من هرموقع مراسم اسکار رو میبینم بعدش شروع میکنم توهم زدن که منم یه روز میرم اون بالا. بعدش تو توهم شروع میکنم به نوشتن متن سخنرانیم. مسلما توی بخش بهترین فیلمنامه هم برنده میشم. حالا که فرهادی با وودی آلن رقیب شده، چرا که نه؟
آخر حکایت هم احساساتی میشم و گریهام میگیره! راستی چقدر خوب بود امسال کیت وینسلت نبود توی اسکار. توی فیلما خوبه اما وقتی میاد بالا جایزه بگیره یه حالت هیستریکی داره که منو مورمور میکنه!
آقا من دلم نمیخواد آرزوی محال ازدواج کنه. اصلا هم مهم نیست که به من مربوط نیست یا آخرش که چی؟ مهم اینه که من دوست ندارم. من یه عالمه تیکههای بی ربط دارم اینجا که باید سروسامونشون بدم. برای همین زمان جان شما باید وول نزنی یه مدتی، یه یه ماهی مثلا؟ نه زیاده خیلی خب، دوهفته؟
همینجوری نگهش دار تا من به خودم برسم. همه چی داره تندی از من رد میشه. همه چی داره منو جا میذاره. همه چیزای با معنی از من گذشتن و حالا فقط شب روز کن و روز شب کن شدم. بعدش با خودم میگم که آخه یعنی چی؟ خب نمیخوام اصن هیچی رو. یعنی آخه واقعا کسی اهمیت نمیده من چی میخوام. واسه همین اگه همهی اون چیزایی که من خواستم، نشده، پس منم دیگه نمیخوام چیزیو! اینجوری حداقل فکر میکنم یه کم حرف حرف منه!
این بی حسی باعث میشه آدم به ها بره. بره یه جایی که تا دوهفته دیگهام نمیرسه برگرده. من از این زمان لعنتی بدم میاد. ازش میترسم. خسته شدم از اینجا. خسته از خودم. خسته از خیال، خسته از واقعیت، خسته از اجبار، خسته از اختیار. بیان منجمد کنن منو، صد سال دیگه درم بیارن ببینیم اون موقع دنیا چه کثافتی شده.