قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

پاییز

به آسمان نگاه می‌کنم‌‌

و خورشید برگ‌ها را

می تاباند در چشم من

به آسمان نگاه می‌کنم
و باد ابرها را
می‌رباید از چشم من

به آسمان نگاه می‌کنم
و آبی وسیع
می‌کشد مرا
و برگ‌ها را
و ابرها را
در خود

روز و شب


بعضی وقت‌ها که زندگی معنی خودشو از دست می‌ده و من شب توی تخت به تاریکی خیره می‌شم و می‌گم «آخرش که چی؟»، نمی‌دونم واقعا باز دچار یاس فلسفی شدم یا باز پریودم!

این یه مرض بی‌درمونه که من نمی‌تونم بیشتر از دوسال یه جا کار کنم. یعنی یه سالم که می گذره شروع می‌کنم نق‌نق و از دو سه ماه بعدش خل بازی‌هام شروع میشه و آخرهای دوسال دیگه هار می‌شم! حالا اینبار بدیش اینه که کار و اقامت و کل زندگیم به هم گره کور خوردن وگرنه فردا ممکن بود نامه استعفا رو ایمیل کنم به باس!

دلم می خواد راجع به خیلی چیزا بنویسم که متاسفانه نمی‌تونم اینجا راجع بهش صحبت کنم. حتی نمی‌تونم پای تلفن صحبت کنم، اصلا نمی‌تونم با کسی راجع بهشون حرف بزنم. اما واقعا یه عالمه حرف دارم. باز دلم می خواد بنویسم اما محدود شدم و خیلی فشار رومه. نوشتن مرتب می‌خوام که شاید حالم رو بهتر کنه. نوشتن مرتب، مرتب... آهان من با خود این کلمه‌ی «مرتب» مشکل دارم. مرتب نیستم و نمی‌تونم بشم. نیروی گریز از مرکزم فعال شده.

به نظرم اینجور موقع‌ها خوبه یکی با آدم لاس بزنه. یکی که تورو انقدر خوب می‌شناسه که می‌دونه اگه یه میم رو فلان جور تلفظ کنی یعنی چی! یکی که دیگه هیچ‌جا نیست اما یه شب پیداش می‌شه و میگه:

- شما انتهای کمالاتی. یعنی این خط‌های کمالات یه جایی همدیگرو قطع می‌کنن... اون نقطه تقاطعشون، شما همون‌جایی!

بعدش تو می‌دونی اینا همه کشکه. یادت میاد این آدم ۱۲ سال پیش چکار کرده تو جاده چالوس باهات! اما می‌خندی بهش. میگی آره... من اینم.

حالم داره به هم می‌خوره از همه‌چی. از تظاهر به همه چی که هر روز باید تحمل کنی. از آدم‌های نفهمی که باید باهاشون با احترام برخورد کنی. از باقالی پلوهایی که باید تنها بخوری یا دوستت دارم‌هایی که هیچوقت نباید بگی. حالم داره از همه چی بهم می‌خوره. از همه دلتنگ شدنا... از همه بارونا... از همه شب‌ها و روزهایی که هنوز نیومدن... واقعا حالم داره بهم می‌خوره... برم یه لیوان آب بخورم. شاید خونم رقیق بشه و یه کم بهتر بچرخه تو مغزم. شاید بهتر شم... شاید بهتر شم...


جیپسی هیل

ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هوا هشت درجه سانتیگراد. باد داشت شدید می‌شد و صدای آتش بازی‌ها بلندتر.

همه می‌دانستند که باید زودتر همه‌چیز را بفرستند هوا چون باران چیزی نمانده بود شروع شود. ما روی «تپه‌ی کولی‌ها» نشسته بودیم توی یک پاب که سال ۱۹۱۰ اداره پست بوده، پشت یک میز پایه بلند که من همیشه برای نشستن روی آنها موذبم. همیشه فکر می‌کنم وقتی پایم به زمین نمی‌رسد مضحک به نظر می‌رسم. اما حقیقت این است که وقتی پاهایم به زمین چسبیده هم مضحک به نظر می‌رسم.

یک تابلوی بزرگ را نشانم داد: «اینا رو ببین، اینا همه توی این اداره پست کار می‌کردن. حالا همه مرده‌ان، حتی اون سگه! مام می‌میریم.»

شب که برمی‌گشتم، توی ایستگاه قطار، زن‌هایی از کنارم می‌گذشتند که مغزهایشان از پیشانی زده بود بیرون، یا شاخ‌های قرمز داشتند، یا دندان‌های بلند و تیز با ردی از خون روی چانه و گردن. من همانقدر هالووین را نمی‌فهمم که احتمالا این‌ها چهارشنبه سوری را! شب را پیش خودم مرور کردم. بدنم کمی کرخت بود. فکر کردم دوهفته پیش چه حال خوبی داشتم؛ تک‌تک سلول‌های بدنم راضی و بدون تنش بودند. تک‌تک سلول‌ها در حال دو نقطه پرانتز دائمی بودند. گاهی البته یک حس تلخ و شیرینی میامد سراغم. از پوستم جذب می‌شد اما خیلی نمی‌ماند. خیلی سریع در آن حال شیدایی حل می‌شد. مثل یک قطره خون که بیفتد توی یک تنگ بزرگ آب. بعد قطره تبدیل شود به نوارهای رنگی توی آب، انگار نوارهای رنگی توی تیله... بعد رنگ ببازند و بعد دیگر از رنگ خون خبری نباشد. اینطوری زلال می‌شدم با یک مکانیزم عجیب و ناشناس.

عشق هم یکجور مخدر است که یک روز باید ترکش کرد برای همیشه. یا درش فنا شد برای همیشه.

لاو از نوع کامپلیکیتدش!

- خاک بر سرت، تو برو همون پیراهن گلبهی بپوش!

- بدبخت، با اون سلیقه‌ای پیرزنی هی لباس سورمه‌ای بخر!

[نیش‌های باز، چشم‌های خندان]