قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

سه شنبه در لندن

امروز شش فروند غاز از روی قطار ما عبور کردند و درست همان موقع خانم سیاه پوستی که پاپیون سیاه به سرش زده بود و کت و دامن و جوراب شلواری و کفش سیاه پوشیده بود و حدوداً شش ماهه حامله بود عطسه کرد. من داشتم به لیست خریدم نگاه می کردم که از صدای عطسه اش پریدم. زیر چشمی نگاهش کردم و پیش خودم گفتم الان است که ویروس ها پخش شوند و بیایند سمت من. از جا پاشدم و رفتم روبروی در قطار. همچین کمین کرده بودم که تا در باز می شود بپرم بیرون. وسواس بدی تمام وجودم را گرفته بود. فکر می کردم دارم لشگر ویروس ها را می بینم که به سمت من می آیند. قطار ایستاد و من پریدم بیرون. دختر بی شعوری که هنوز یاد نگرفته باید صبر کند تا اول مسافرها پیاده شوند، بعد سوار شود، به من تنه زد و خودش را انداخت توی قطار. من تابلوهای راهنما را دیدم و رفتم به سمت خط صورتی. خط خودم آبی تیره است. خطی که می رود بانک آبی آسمانی است. خطی که شهر را به دو قسمت تقریبا مساوی تقسیم می کند قرمز است. آنکه اکثر آخر هفته ها بسته است زرشکی است. خط زرد دور خودش می چرخد و خط سبز همان است که من اکثرا سوار نمی شوم.

رسیدم به سکوی خط صورتی. چهار دقیقه به آمدن قطار مانده بود. روزنامه ی رایگان عصر را باز کردم و دیدم آرنولد ده سال پیش با یکی از کارکنان خانه اش خوابیده و از او یک بچه دارد! نمی دانم چرا اصلا به قیافه ی آرنولد نمی خورد از این کارها بکند اما به هرحال کرده و زنش هم گذاشته رفته. همه توی فیس بوک برای زنش لایک زدند.

قطار آمد و من چشم هایم را مثل عقاب تیز کردم تا صندلی های خالی را قبل از توقف کامل قطار نشان کنم و در کمترین زمان ممکن بهشان برسم. سه تا صندلی خالی بود که کنار دستی ام در هر سه تایشان آدم های فربهی بودند. چون خودم هم خیلی بروباریک نیستم یک صدم ثانیه شک کردم که روی کدامشان بنشینم که همین مقدار مکث باعث شد دوتایشان را از دست بدهم. به ناچار خودم را چپاندم توی سومی. بغل دستی ام انقدر بزرگ بود که دسته ی صندلی داشت می رفت توی کلیه ام. قطار خط آبی تیره ی خودمان از این مشکلات ندارد حتی اگر آدم های ایکس ایکس اِل کنار هم بنشینند. ابرو انداختم بالا برای خط صورتی. روزنامه را دوباره باز کردم و دیدم ملکه با یک لباس سبزآبی رفته ایرلند و در بدو ورود یک بمب پیدا کرده اند توی یک اتوبوس. بعد یکهو اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد... هچچچچچچچچچچو... روی صورت ملکه. ویروس ها دنبال من آمده بودند توی خط صورتی و به نظرم صبر آمده بود برای سفر الیزابت دوم. امیدوارم نرود روی هوا.


نه، من به مردن فکر نمی کنم

برایم چه می نویسی؟

چند بسته قرص نارنجی یا سبز؟

یا شاید توصیه می کنی به خوردن چند جرعه و افتادن روی تخت با پاهای باز به شکل عقربه ها وقتی ساعت یازده است یا یک؟

پیشنهاد می دهی دفترچه خاطرات بنویسم؟ یا کمی به روزتر، وبلاگ نویسی کنم؟

می گویی آرام بگیر روی صندلی، تکیه بده عقب و یک نفس عمیق بکش. آنهم در اتاقی که حتی یک پنجره هم ندارد!

انقدر دست دست نکن، انقدر ساعت دیواری زشت ات را چک نکن. من حرف هایم را زده ام.

برایم یک تیر خلاص تجویز کن!

زودتر

.

.

.

من همه چیز را خواهم نبشت


هرچه می بینیم شعر است

هرچه برما می گذرد

هرچه می بارد از آسمان


گر کمرشکن باشد

یا بوی مرگ بدهد

یا حتی زخم های کهنه را بگشاید

مردن در جزیره - دو

دَنیل، وقتی گریه می کنم، وقتی دردهایم آنقدر شدید است که تورا در اتاق می بینم، ایستاده ای روبروی پنجره، پشت به من. ضدنور شده ای و سایه ات که افتاده روی قالیچه ی سفید، چهارشانه است.

دنیل، امروز وقتی داشتم زندگی اَندل را می ریختم توی کیسه های زباله تا اسبابش را بکشد فکر می کردم چطور یک آدم می تواند بدون چمدان زندگی کند؟ آدم ها این همه می روند، آدم ها اینهمه داغ دارند که با خودشان ببرند... پس چطور بی چمدان سر می کنند؟

دنیل، به نظرت این بار هم داستان پوست انداختن است؟ مگر ما چندبار پوست می اندازیم؟ اینبار پوستم چسبیده به خون و گوشت. پوستم که می خواهد کنده شود، خون فواره می زند در اتاق، می پاشد روی قالیچه ی سفید... و سایه ات را لکه دار می کند.


مردن در جزیره - یک

دَنیل، دو روز است که صبح ها، درست ساعت پنج و نیم، خورشید با چنان شدتی می ریزد توی اتاق که من هربار فکر می کنم مُرده ام و در بهشت بیدار شده ام. فکر می کنم شاید چیز مقدسی در اتاقم ظهور کرده یا شاید ستاره ای افتاده! 

امروز بعد از هفت ماه که در این اتاق زندگی می کنم، پرده را باز کردم. دُم روبان زرد را از یک طرف آرام کشیدم تا باز شود و پرده ی قهوه ای بیفتد سرتاسر پنجره ی دوجداره. دَنیل، من این چندماه خیلی به نور نیاز داشتم، احساس می کردم هوای خاکستری عاقبت مرا خواهد کشت اما این دو روز دیدم نور به مراتب بیشتر مرا می ترساند تا تاریکی.

دیشب قبل از خواب رفتم روبروی آینه ی کوچکی که روی یخچال گذاشته ام، ایستادم. نگرانی ام به جا بود؛ دو نقطه ی بسیار کوچک در مردمک چشمانم می درخشید که به هیچ وجه نویدبخش و امیدوارکننده نبود. یک لحظه برخود لرزیدم که شاید قرار است تو بیایی. اما می دانم که این اندیشه جز جنونی گذرا نبود.

دنیل... من به سایه ها پناه برده ام.


همیشه می شود ایستاد؟


این خستگی ها و پریشان حالی ها

بهانه های منند برای فرار

وگرنه

همیشه می توان ایستاد

و صدای خرد شدن روح را شنید

صدای درد درون را

که می خواهد عزتش را حفظ کند


چه کسی می پندارد

که رفتن راه ساده تری است؟

چه کسی مرا ملامت خواهد کرد؟

چه کسی می گوید

که کار درستی نبود؟

وقتی تنها راه برای «نجات»

همان یکی است!

کسی از ایران نیست؟

ما هشت نفر بودیم. شاید هم نُه نفر!

نشسته بودیم روی تپه ی پارلیمنت، روی چمن های سبز انگلیسی. بادبادک ها بالای سرمان توی هوا شنا می کردند. گاهی باد می افتاد و پشت سرش باران بادبادک بود که بر ما می بارید. علی از مسابقات بادبادک پرانی پاکستان می گفت و اینکه تازگی ها ممنوع شده. می گفت دلیلش بادبادک های چینی است که انگار نخ هایشان انگشت چند کودک را قطع کرده.

کیارا به دختر سه ساله ای که دنباله ی بادبادک ما را می کشید چشم غره می رفت. می گفت اگر مادرش نیاید جمعش کند بلند می شوم ها! می گفت تمام هفته از سه بچه ی قد و نیم قد انگلیسی پرستاری می کند و آخر هفته دلش می خواهد هیچ صدا و اثری از بچه نباشد دوروبرش. کیارا پاستا با گوجه فرنگی و ریحان و پنیر موتزارلا آورده بود با خودش. می گفت برای یاد گرفتن عربی چندماه مصر بوده. می گفت سه تا سگ دارد که الان توی میلان پیش خانواده اش هستند و تا وقتی آنها از نگهداری سگ ها پشیمان نشوند، اینجا می ماند تا انگلیسی اش را تقویت کند. گفت وقتی برگردد ایتالیا می خواهد شهرش را عوض کند چون آدم ها با حیوانات مهربان نیستند. من راجع به قانون جدید سگ گردانی در ایران برایش گفتم. با دهان باز نگاهم کرد.

آنیکا تنها دوهفته است که آمده لندن و دو هفته ی دیگر هم می رود اردن. گفت توی یک شهر کوچک در شمال آلمان زندگی می کند که اگر اسمش را هم بگوید من نمی شناسم پس نمی گوید! آنیکا زیبا بود اما لاک های رنگ و رو رفته ی آبی داشت. آمده بود اینجا توی یک خوابگاه کار می کرد تا خرج اقامتش را دربیاورد. توی آلمان شروع کرده بود معماری خواندن توی دانشگاه اما یکهو تصمیم گرفته بود ول کند و برود دنیا را بگردد. گفت هنوز جوانم، 21 سالم بیشتر نیست. بعد من فکر کردم که ماها در 21 سالگی باید حداقل توی دانشگاه باشیم تا خانواده و جامعه دست از سرمان بردارند. نمی دانم یکهو چی شد که من راجع به سفرم به کلن و فیلم از کرخه تا راین برایش حرف زدم. برایش جالب بود که ما توی اسم فیلممان «راین» داریم!

گوشا گوش تلخ بود. ازش خوشم نیامد. نمی دانم چرا همه می گویند من شبیه لهستانی هام. من هیچ شباهتی به گوشا نداشتم. گوشا خیلی بی پروا بود. خیلی خیلی بی پروا. خیلی وحشی. مدام با پای برهنه روی چمن ها می دوید. کف پاهایش سبز شده بود. لیوانش مدام از شراب قرمز و سفید پر و خالی می شد. با توماش سر اسمش درگیر شد. می گفت اسمت توماس است نه توماش. توماش ابروهایش را انداخت بالا و بهش گفت یعنی تو می خواهی تلفظ درست اسم مجارم را بهم یاد بدهی؟ من فکر می کردم به توماش برخورده اما بیست دقیقه ی بعد دیدم این دوتا شدیدا گرم صحبت شدند و دارند قرار می گذارند شب بروند پارتی.

آدام تمام آن تپه ی تیز را با دوچرخه آمده بود بالا. به نظرم خل بود! البته فقط به خاطر همین کارش، وگرنه خیلی مطلع و سیاستمدار بود. به آنیکا گفت یک موقعی برود اردن که او هم برگشته باشد خانه و بتواند یک جای خواب بهش بدهد. جیمز تنها لندنی ما بود که تمام مدت به کایت بزرگ سبز و خاکستری چسبیده بود. انقدر هیجان داشت از کایت پرانی که بین ما بند نمی شد.

خدایا بازهم بودند... آن دو پسر گِی که از کلمبیا آمده بودند اما زود رفتند. یا آن یکی بلونده که یادم نیست از کجا بود. یا آن یکی که از لیتوانی بود و آخر از همه آمد. قیافه اش شبیه هنرپیشه ی مولن روژ بود. مدیربرنامه مولن روژ با آن موهای قرمز و چشم های بزرگ.

هرچه به غروب نزدیک می شدیم باد شدیدتر و سردتر می شد و من استخوان هایم صدا می داد. تمام بدنم شروع کرد به درد گرفتن. همه ی آنها که آنجا بودند، آمده بودند تنها یک روز تعطیل را به خوبی و خوشی بگذرانند، همین. همه شان در مقطعی از زندگی بودند که فقط می خواستند بگردند. هیچ چیز جدی ای برایشان وجود نداشت! 

حتی میکو که از همه جدی تر بود و با روزنامه برای آجیل هایمان ظروف کاغذی درست کرد، چیزی از آینده نمی گفت. البته آدم روز یکشنبه از نقشه های آینده اش نمی گوید. میکو می گفت حتی دیگر اخبار را هم نمی خواند چون اخبار مربوط به زلزله و پالایشگاه فوکوشیما زندگی اش را می ریزد به هم. گفت حالا حالاها به ژاپن برنمی گردد.

ما چندین و چندنفر بودیم. هرکدام از یک نقطه روی نقشه. همه روی چمن های سبز انگلیسی تپه ی پارلیمنت نشسته بودیم و بادبادک ها بالای سرمان شناور بودند. آفتاب پایین می رفت و من فکر می کردم یعنی اینها هم دارند از چیزی فرار می کنند؟

قرارم نیست

بالاخره آدم باید یک جا با خودش کنار بیاید. نمی شود که یک عمر با خودت دربیفتی. یعنی می شود اما خیلی فرسایشی است. پدر دربیار است. من هم برای همین فکر کردم باید یک بار برای همیشه خیالم را راحت کنم. باید قبول/اعتراف کنم که من هیچوقت از زندگی خودم راضی نخواهم بود. اینطوری دیگر دنبال رضایت نخواهم گشت و خودم را بی جهت خط خطی نمی کنم که چرا حتی وقتی به چیزهایی که خواسته ام رسیده ام، باز هم ناراضی هستم. باز هم نق دارم و باز هم دلم می خواهد خیلی وقتها بمیرم از بی قراری!

البته این طوری هم نبوده که مثلا هیچوقت روزهای خوب و بی نقض نداشته باشم ها، چرا داشته ام. بهترین مثالش سه ماهی بود که رفته بودم کنار بندر و داشتم یاد می گرفتم تجارت حمل و نقل کشتیرانی چیست! آن روزها چهره ی من خوشحال بود، قلبم خوشحال بود. مالیخولیایی در کار نبود. روزهای سخت و آسان باهم بود، حتی گریه هم می کردم گاهی -بله گریه هم می کنیم چطور؟- اما عالی بود زندگی برای چندماه. بعدش دوباره به گل نشستیم و همه چیز روزمره شد. 


بعدش من همیشه در موقعیتی هستم که وقتی دهنم را باز کنم به زر زدن که آقا من دارم از شدت افسردگی و بی قراری نابود می شوم، از هرطرف چشم غره و سرزنش به طرفم روان می شود. همه حق به جانبند، هی می خواهند برایم مثال بیاورند هی من را با خودشان یا بقیه مقایسه کنند. خیلی منطقی برخورد می کنید خب، من اصلا منطق شمارا نمی توانم بپذیرم. حداقل وقتی اینقدر حالم چپ اندرقیچی است که حالم از توضیح بدیهیات شما به هم می خورد. من مریضم اصلا، خوب شد؟ این را یک جا نگه دارید بعدا هرجا دلتان خواست علیه من استفاده کنید. اما من با همین حال نامتعادلم این همه راه را آمده ام. هرکاری که در زندگی کرده ام، اگر بشود دستاوردی به حساب آورد، با همین طرز فکر و جنون های آنی به دست آورده ام. جور دیگر بلد نیستم، نمی توانم، ازم برنمی آید.


پریروز داشتم فکر می کردم ماندن در ترافیک مدرس-شمال بین میرداماد و خروجی صدر بهتر است یا ساعت ها رفت و آمد توی متروی سریع لندن، آن هم در تاریکی دق آور چندین متر زیر زمین؟! بعدش به خودم آمدم زدم به پیشانی ام که این مقایسه ی ت.خمی چی بود کردی؟ از کجات می آوری این فکرهای بی خودی را؟


یعنی تمام هدف ها و برنامه ها و آرزوها و خیلی چیزها را یکهو می فروشم به فکرهای آنی و ساده و شاید -فقط شاید- بی ارزش. اما من به همین افکار درهم و نامیزان زنده ام. اگر واقعا بتوانم به خودم بقبولانم که من در هیچ کجای دنیا راضی نخواهم بود و در هیچ شغل و منصبی راضی نخواهم بود و با هیچ شکل و قیافه و لباسی راضی نخواهم بود، شاید بیشتر خودم را دوست داشته باشم، شاید کمتر از دست خودم کلافه و ناامید بشوم و با خیالی آسوده تر رویاهایم را محقق کنم. آهسته و پیوسته پیش بروم و از اینکه آنچه مرا راضی می کند هنوز پیش نیامده، دلخسته و مغموم نباشم.


خالی شده ام از دانستن. انگار هیچوقت، هیچ چیز نیاموخته ام. وقتی کسی از توانایی های من استفاده نمی کند، وقتی جایی به درد خاصی نمی خورم، اینجوری می شود. همه چیز سطحی است. یه کم از این می دانم و یه کم از آن. بعد هیچ کار مشخصی نمی کنم. یه کم از این و یه کم از آن. من هیچوقت آدمی نبودم که یک خط را بگیرم و بروم تا تهش. چون همیشه یک جایی بالاخره یک چیزی پیدا می شود که حواس مرا پرت می کند به موضوعی تازه. به یک خط تازه. بعد من هم مثل آهو می پرم از روی پرچین ها و می روم همانجا که حواسم آنجاست! این پرش ها، این تغییر مسیرها یعنی «من»! 


اما خب آسان نیست. چون وقتی «من» شروع می کند مثل «تو» فکر کردن، می بیند چقدر خر است! اما مهمتر از همه اینست که «من» همیشه در نوسان است که مثل خودش فکر کند یا دیگران!


صلح با خویشتن

دشوارتر از صلح با دشمنان تن است

هزاران هزار برابر

هزاران

هزار

برابر