قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دیازپام ده

یادم باشد وقتی می رفتم، نسیم پاییزی وزیدن گرفته بود و ترافیک تهران بدتر از همیشه بود. سریال قهوه ی تلخ به جای تلویزیون از توی بقالی ها پخش می شد. گوجه فرنگی هایم نارنجی بودند و توی کوچه چهارمین ساختمان پنج طبقه در حال ساخت بود. رو تشکی صورتی داشتم و اتاقم پر از نور بود.

یادم باشد وقتی که رفتم، ولی عصر از ونک به پایین یک طرفه بود و از پارک وی به تجریش با بلوک های بتونی دو نیم شده بود. سوپر صدف مدیریتش را جدید کرده بود و سوپر تندیس کارت های تبلیغاتی می داد برای دلیوری رایگان!

یادم باشد که پدر کیک شکلاتی بی بی خریده بود روز آخر و خواهر جانم یک روز زودتر از من از ایران رفت. پدرم تازه یاد گرفته بود همه چیز را اسکن کند و مادرم هنوز می ترسید لپ تاپ را تنهایی روشن کند.

یادم باشد من جمعه شب بغض کردم و یادم آمد که خیلی چیزها را نبرده ام و جا هم ندارم که ببرم. آرزوی محال از نیمکره جنوبی تنها کسی بود از میان دوستان که هوای مرا داشت و به قول پدر «دَمبل جیگر» می داد و کلی ذوق داشت برای رفتن من و کلی هم تشویقم می کرد.

یادم باشد که من روزهای آخر وحشت کردم. وحشتم از این بود که خودم را ناامید نکنم و به این «شاید» آخرین شانس زندگی ام گند نزنم. فکرم مشغول این بود که دوست صمیمی ام را از دست دادم، کسی که حتی حاضر نبود یک زنگ تلفن حرامم بکند.

یادم باشد که چشم های کاوه هنوز در دوماهگی آبی بود و همه فکر می کردیم که آبی خواهد ماند و به دایی اش خواهد رفت. آخرین بار با دوستانم پاستا فکتوری بودیم و من لازانیا سفارش دادم.

یادم باشد که پارکینگ شماره سه ی فرودگاه امام آنطرف ترمینال مسافری، وسط بیابان بود و باید برای طی کردن مسافت میان این دو سوار اتوبوس هایی می شدیم که مثل اتوبوس های شهری پر از صندلی های به هم چسبیده بود و کسی عقلش نرسیده بود که همه ی مسافرها حداقل یک چمدان همراهشان هست که نمی توانند روی سرشان بگذارند.

یادم باشد که همه چیز حرص مرا در می آورد و شنیدن اخبار بهم حالت هیستریک می داد. شب ها از فکر و هیجان و استرس خوابم نمی برد و از تخیل مثبت عاجز بودم.

دلم می خواهد یادم باشد که وقتی می رفتم، ما ملت بدبختی بودیم! و این تنها به یک نظام مربوط نبود.


و فردا روز دیگریست


ما

با گذشته‏‏ هایی متفاوت

و آینده ‏هایی بی ‏ربط

در این لحظه

در آغوش یکدگریم


بخند

چشمانت را ببند

که ما

در این لحظه

معجزه ‏ایم


حمله ی عصبی بر روی سجاده های خاکی


ما دیگر دعا نمی کنیم

سرمان را می اندازیم پایین

و گرمای آتش رقیبت را می پذیریم

 

ما دیگر دعا نمی کنیم

گل ها و گلدان ها همه آفت دارند

دیگر آب و نور برای شادابی کافی نیست

 

ما دیگر دعا نمی کنیم

خسته ایم و می خوابیم

یا بیداریم و اخبار می بینیم:

یک نفر به محاربه متهم شده

بیست میلیون آواره ی سیل شدند

و کارگردانی ممنوع الخروج

 

ما به تو قسم نمی خوریم

ما کلا این روزها چیزی نمی خوریم

این روزها را باید استفراغ کرد

و دیگر دعا نکرد

 

یک چیز جدید

دوباره یکی پایش را گذاشت روی گلوی اینترنت. مبارزه و مخالفت و اظهارنظر پیشکش، اینجا حتی تضمینی نیست که صبح که بیدار می شوی بتوانی ایمیل هایت را چک کنی، با خواهرت آن ور دنیا حرف بزنی، اخبار روز را بخوانی یا برای کارت از اینترنت استفاده کنی!

برای داشتن یک زندگی معمولی باید رفت. بعد یکجای دیگر که می روی زندگی معمولی بکنی، ایمیل را همیشه می شود چک کرد و کسی پایش نمی رود روی سیم اینترنت اما هزارتا چیز دیگر معمولی نیست. باید اول خودت را پیدا کنی بعد تطبیق بدهی. تطبیق بدهی یعنی کلی جاها کوتاه بیایی، توقعاتت را کم کنی، دلتنگی ها را تحمل کنی، نشدن ها را به جان بخری. همه و همه برای این که بتوانی یک زندگی ماشینی معمولی یا یک زندگی معمولی ماشینی داشته باشی.

این که می گویند هرجا بروی آسمان همین رنگ است، به همان اندازه که درست است، به همان اندازه هم ایراد دارد.

خلاصه من حالا حالاها درگیری دارم با رفتن (هنوز نرفته) شما جدی نگیرید لطفاْ!

لیدی این رِد

اون موقع که کک افتاده بود در تنبان مبارکش که دوچرخه سواری کنه به صورت حرفه ای، یه روز باهم رفتیم اون دوچرخه فروشیه بالاتر از میدون مینا. بعدش سرویس کرد دهن فروشنده رو. یارو هرچی دوچرخه داشت به این نشون داد و مشخصات همه شون رو توضیح داد و قیمت و کوفت و زهرمار. منم عین بز اینارو نگاه می کردم. حرفاشون که تموم شد، این با چهره ی متفکر به دوچرخه ها می نگریست و معلوم بود نمی دونه خودش که چی می خواد بخره. توی اون لحظه سکوت کوتاه، آقای فروشنده یه نگاهی به من کرد و گفت: «واسه خانوم چیزی بر نمی دارین؟» بعدش در اون «آن»، در اون «لحظه»، یه قندی توی دل من آب شد و یه حظی کردم که انگار به ا.ر.گاسم رسیدم!

حالا گاهی یادم میفته که چقدر شاد شدم واسه اینکه اون آقاهه فکر کرد من خانومشم و باورم نمی شه که تا اون حد خوشحال شدم! یعنی دلم یه همچین لحظه ای رو می خواد. دلم دوباره یکی رو می خواد که اگر آقا فروشندهه اشتباهی فکر کرد من خانومشم، من انقدر قند توی دلم آب بشه! اصلا احساسات خیلی عمیق و کوبنده رو دیگه ندارم. یعنی نمیان سراغم. یعنی چیزی به اوج نمی رسه. یا دستش به اون ته نمی رسه و این خیلی بده به جان خودم.

فَکت یا چی؟

می گم: این جمله رو گوش کن! مال کیمیاگرِ پائولو کوئیلوئه. انگار یادم رفته بود که اینو یه زمانی خونده بودم. «در این دنیا همواره یک نفر منتظر دیگری است، چه درمیان بیابان باشد، چه در وسط یک شهربزرگ. و وقتی آن دو نفر از کنارهم می گذرند و چشم شان به هم می افتد، گذشته و آینده رنگ می بازند و تنها همان لحظه اهمیت می یابد و...»

می گه: مشکل همینه که همواره یک نفر منتظر «دیگری» است، عزیزم!

پی دوم عقب یا جلو

من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و صندوقچه ی رمزدارش را نگاه می کنم. یادم هست که مخمل قرمز داشت و پر از سکه بود. سکه های مختلف از همه جای دنیا. خاله ام با سکه هاش که روی مخمل قرمز صندوق ریخته بود مرا به سفر کردن عاشق کرد. که بروم و تک تک سکه ها را خودم پیدا کنم. این داستان را چند بار گفته ام؟ دیدی بعضی وقت ها داستان های آدم انقدر براش مهم اند که هزاران هزار بار می گوید و سیر نمی شود؟ تازه هرچقدر سنش زیاد می شود هم بدتر می شود!

اما من هرچقدر بزرگ تر می شوم باز هم بچه ام. می خواهم سکه ها را خودم پیدا کنم و بریزم توی قوطی فلزی شکلات لینتی که دارم. یک موقع هایی خوشحالم از اینکه هنوز بچه ام اما گاهی هم مثل امشب می ترسم. دلم یک آدم بزرگ و جدی و منطقی می خواهد همین حالا که تلفیقمان با هم معجون قابل قبولی از آب در بیاید. من بچگی به او یاد بدهم و او مرا بزرگ کند کمی!

فرق این طرف و آن طرف برای من این بود که این طرف همه چیز بیشتر نزدیک به ناممکن است. همه چیز به سمت صفر میل می کند و آن طرف خیلی چیزها ممکن به نظر می رسند و افق ها باز است و تهش پیدا نیست. آن طرف بهشت نیست اما من دوست نداشتم برگردم و این کمی آدم را می ترساند. کمی؟ بیا و صادق باش... ته دل آدم را خالی می کند.

آن طرف که هستی همه تورا می کشند طرف خودشان. عین قلعه بازی می ماند. تورا دوره می کنند و می کشند سمت خودشان. باید تقلا کنی و از بازوانشان بگریزی. همه می پرسند برنامه ات چیست؟ نمی خواهی بمانی؟

بعد من هنوز احساس بچه بودن می کردم و در می رفتم از جواب های جدی. من هم می خواهم بروم اما من قرار است همان بچه ای که همیشه بوده ام، باشم و بروم و اصلا نمی دانم که بعدش چه می شود؟ چه بلایی دارد سر من می آید؟ من از چه اینهمه می ترسم؟

سوال من این است که آیا زندگی من قرار است تغییر فاز بدهد؟ یا فقط تغییر مکان؟ من از اینکه دومی باشد می ترسم.

من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و سکه ها مرا سحر می کنند. هیچ چیز هم مرا نمی ترساند.