قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

گذشته درمانی

 آقای دکتر به اسکن مغزی متفکرانه می نگریست. دختر خیلی متین روی مبل چرمی مطب نشسته بود و با

اعتماد به نفس  یک پایش را روی آن یکی پایش انداخته بود . رو به دکتر گفت:

      - آقای دکتر لطفاً خیلی روراست و بی تعارف نظرتون رو بگید .من از اون مریضهای خیلی منطقی و کوول هستم!

 

دکتر که انگار یادش رفته بود کسی در اتاق نشسته به خودش آمد و به سمت دختر برگشت :

-         راستش رو بخواهید مغز شما مشکلی نداره! یعنی حداقل از لحاظ فیزیکی مشکلی نیست.اما….

-         اما چی؟

دکتر مکث میکند.و با لحن نا مطمئنی جواب میدهد:

-         آخه یه چیز خیلی عجیبی این تو هست که اصلاً قابل توضیح نیست!

-         خب حالا شما سعی کنید ساده توضیح بدید.همه میگن من باهوشم. زود میگیرم!

دکتر کاملاً معذب جواب میدهد:

-         توی این عکس یه تعدادی سلول مغزی هستن که تکون می خورن!!!

-         ای بابا پس فکر کردین من برای چی به شما مراجعه کردم؟

-         نه آخه ببین عزیزم این عکسه!!! فیلم که نیست!!! مگه میشه تو عکس چیزی متحرک باشه؟؟؟

دختربه قول خودش خیلی کوول جواب میدهد:

-         حالا که شده!

-         یعنی چی؟؟؟ اصلاً ممکن نیست...یعنی توضیح علمی و منطقی نداره!

-         خب حالا من چکار کنم؟ این حرفا یعنی شما نمی تونین کمکم کنین؟

-         چه کمکی؟

-         ای بابا ! آقای دکتر من اومدم پیش شما که این مشکل منو حل کنین.دوایی...عملی...چیزی بالاخره!

دکتر کاملاً حود را باخته است. خودش رابه مبل بزرگ و راحتش می رساند. بعد عینکش را کمی جابه جا میکند،نفس عمیقی میکشد:

-         میشه دقیقاً برام بگی مشکلت با این سلولها چیه و من چکار میتونم بکنم؟

-         خب مشکل من همینه که اینها یه سری محتویات قدیمی توشون دارن...مثلاً یه سری خاطره! اما مثل بقیه سلولها آروم نمیشینین و هی این محتویات قدیمی رو میارن جلو چشم آدم.هی ورجه وورجه میکنن.تمرکز آدمو می گیرن...شما چی میگین؟..آهان آدمو دیپرس میکنن! عین این سایتها که آپدیت شدن اما بعضی وقتها صفحه قبلیه بازم برات باز میشه! من می خوام اینا ساکت شن! اصلاً گم شن! نمیدونم یه جوری بشن که رو نرو من نرن! دیگه چطوریش در تخصص شماست!

دکتر کله تقریباً کچلش را می خاراند:

-         خب آخه این از نادر موردهایی است که من داشتم! باید خوب بررسی بشه.باید اصلاً دید میشه کاری کرد یا نه!

-         دکتر ،علم هر روز داره پیشرفت میکنه.لابد یه راهی هست! البته من خودم یه راهی به ذهنم رسیده که اگه اجازه بدین بگم!

-         چی؟

-         همینطور که میبینین اینروزا همه جا پر شده از لیزر درمانی. پوست و مو و خال و خیلی چیزهای دیگه! من میگم خب این سلولها رو هم لیزر کنیم بره! جیزززززززز بسوزونیمشون! هان؟ چی میگین؟

 دکتر میداند که شاخ در نیاورده است اما اگر درآورده بود هم تعجب نمیکرد:

-         آخه به همین سادگی؟ ممکنه چیزهای خوبی رو هم از بین ببره؟ آسیبی بزنه! عوارض جانبی...

-         ببینید دکتر ، آسیب ماسیبش الان که اینطوری دارن زندگی منو می خورن بیشتره! عوارض جانبیش رو هم بیخیال شین! حالا مثلاً من توی 60 سالگی ممکنه یه چیزیم بشه! به جهنم! الان که جوونم رو باید نجات بدم. شما موافق نیستین؟!

-         - والا چی بگم؟ شایدم ...

-         آخ جون! پس حله؟ کی وقت میدین واسه لیزر؟

-         من نظرم اینه که یه کم روش تامل کنیم شاید...

-         نه نه! به هیچ وجه! باور کنین من خودم به اندازه کافی روشون همه کار کردم،تامل انگشت کوچیکشونه! دفترچه بیمه هم دارم .ارزون حساب کنین!

دکتر تسلیم است. فکر میکند نیاز دارد از خودش هم یک اسکن بگیرد!

-         5شنبه هفته دیگه خوبه؟

-         عالیه!

 دختر شادمان بلند میشود خداحافظی میکند و در را محکم پشت سرش می بندد. دکتر گوشی تلفن را بر میدارد و به منشی اش میگوید بقیه بیماران امروز را کنسل کند. بعد می نشیند روبروی اسکن دختر و سلولهای رقصان رابا شگفتی می نگرد.

پلاک ۱۷

اولین دوستت یادت هست؟

نه گاگول منظورم اولین نفری نیست که بهش شماره دادی!!!

من یادمه.

5سالم بود.صبحها بعد از صبحانه می رفتم پنجره راهرو رو باز میکردم.باید روی نوک پاهام وامیستادم و خودمو حسابی کش میدادم تا قدم به دستگیره پنجره برسه. بعدش دستم رو میزدم زیر چونه ام و منتظر مینشستم تا بیاد. چند دقیقه بعدش یه پنجره عین مال خودمون اونطرف کوچه باز میشد. یه دختر همسن و سال خودم میومد تو چارچوب و ریز می خندید. به هم دست تکون میدادیم. بعد اون عروسکاشو میاورد و شروع میکرد جلوی من باهاشون بازی کردن. گاهی هم به من لبخند میزد که یعنی حواسم بهت هست.

 

من همینطور نگاهش میکردم و از بازی کردنش لذت می بردم. آرزوم این بود که اجازه داشته باشم باهاش بازی کنم،بتونم برم خونه شون یا اون بیاد پیش من . قیافه اش برام خیلی جالب بود: موهای مشکی فرفری،چشمهای درشت سیاه و یه صورت کوچیک و با نمک. خودمو توی آیینه نگاه میکردم: موهای بور و چشمهای روشن. چقدر لوس بودم! نمیدونم اون از من خوشش میومد یا نه.

 

هیچوقت اجازه نداشتم با بچه های غریبه بازی کنم و یا خونه همسایه ها برم. توی کوچه رو که اصلاً حرفشو نزن. اما بالاخره بعد از یه مدت طولانی تونستم از مامانم اجازه بگیرم که اون بیاد خونه ما. صبحش از این طرف پنجره داد زدم: " از مامانت اجازه بگیر و بیا خونه ما"

نیم ساعت بعد اون پیش من بود. کلی بازی کردیم.اسمش شیوا بود. خیلی مظلوم و آروم بود. عصر که مامانش اومد دنبالش دلم نمیومد که بره، بغض کردم، اونم نمی خواست بره ولی خب...رفت.

 

اونشب قبل از خواب تمام فکر وذکرم این شده بود که فردا چه بازیهایی باهم بکنیم. اما ما دیگه نتونستیم همدیگر رو ببینیم و یکهفته بعد از اون محل رفتیم بدون اینکه کسی به من اجازه بده با شیوا خداحافظی کنم.

 

هفته پیش توی بزرگراه یه ماشین عروس جلوی ما بود که راهو بند آورده بود. فیلمبردار هم توی ماشین بغلی تا کمر بیرون اومده بود و هی به عروس و داماد میگفت چیکار کنن. من کلافه شدم و از سمت راست ازشون سبقت گرفتم.از کنار ماشین که رد میشدم یه نگاه خشمناک به عروس کردم و...میتونم قسم بخورم که شیوا بود. اون بیچاره نفهمید که چرایهو نگاه غضبناک من تبدیل به یه لبخند ملیح مسخره شد ولی من تا خونه یه احساس بی وزنی غیر قابل توصیفی  داشتم. *

 

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

* این مطلب در تاریخ 13 بهمن 1379 نوشته شده و چون من دفتر قدیمیم رو بعد از 6 سال به طور تصادفی پیدا کردم،فکر کردم بد نیست یه کم قلم دیروز و امروز رو بگذارم کنارهم.

برای ناخدای جوان (۶)

در خواب دید یک مرغ دریای است که بر فراز اقیانوس پرواز میکند.آسمان و اقیانوس هردو آنقدر آبی اند که مرزشان پیدا نیست. در آسمان دو چشم میشی آشنا دنبالش بود. آنها را میشناخت.

صبح سرحال نبود. به کارگر مغازه غرغر میکرد.حوصله حساب و کتاب روزانه را نداشت. حوصله نظم دادن به انبار را نداشت. دلش میخواست هیچ مشتری ای را راه ندهد. در این سه سال اولین بار بود که میخواست فرار کند و گوشه ای تنها به فکر کردن بپردازد. به گوشه ای خیره شود و رویا پردازی کند.با خود حرف بزند و بخندد! آه دلش می خواست روی عرشه باشد...

برخود لرزید.این راه طولانی را آمده بود که به همان حس قدیمی برسد؟  زندگی جدید و موفقی را برای خودش ساخته بود تا دوباره حسرت زندگی گذشته اش را بخورد؟ باورش نمیشد. فکر کرد خودش را به بیخیالی بزند.این حس نمیتوانست عمر زیادی داشته باشد. همه اش اثر خواب بی مورد شب قبل بود.

 

نقشه های زیادی داشت که بهشان فکر کند. کارهای زیادی داشت که تا شب مشغولش میکرد پس چرا روزش را به توهمات بگذراند؟ زندگی همانجا مقابل چشمانش بود. در کارش موفق بود .پس اندازی داشت.در بانک حساب باز کرده بود. برخلاف گذشته به لباس پوشیدنش اهمیت میداد به مراسم و مجالس میهمانی می رفت و البته توانسته بود از مصاحبت و انرژی زنانه نیز بهره فراوان گیرد. دختر پیرمرد ،صاحب مغازه ، به او دلبسته بود و او نیز دوستش داشت. دختری سالم ، پر انرژی و باسواد.

 

با ازدواج با او و توسعه کارش یک زندگی تایید شده در اجتماع پیدا میکرد. مثل خیلی از مردم عادی!

 

بانوی زیبای من!

« بزایید و بزرگ کنید که شما ترویج دهندگان محبت اید.»

بشمار ۱...بشمار۲...بشمار ۳...تا ۱۲۰ میلیون جا داری یـــــالّا!