قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

Coppélia

چشمام رو می‌بندم. صدای تک‌تک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم می‌شنوم که دارن کوک می‌شن. صدای هم‌همه‌ی آدم‌هایی که هنوز رو صندلی‌شون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسه‌ی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم می‌گه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز می‌کنم و می‌فهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند می‌شم که رد شه. اونم تنهاس.

دوباره چشمام رو می‌بندم. چشمام رو باز می‌کنم، روی صحنه یه مردی با موهای سیاه وایساده که یه عروسک خودساخته داره که عاشقشه. با عروسکش شراب می‌نوشه، اون رو سر میز می‌شونه و بعد هم باهاش می‌رقصه. وقتی می‌رقصه مردم می‌خندن. مردم احمق نمی‌فهمن که این تلخ‌ترین و غم‌انگیز‌ترین صحنه‌ی این نمایشه!

من قلبم فشرده می‌شه، انقدر فشرده که دلم می‌خواد همونجا بزنم زیر گریه.

پرده آخر با یه عروسی تموم می‌شه، عروسی دختر و پسر مو بور! مردی که موهای سیاه داره در آخرین لحظات نمایش ایستاده گوشه سن و عروسکش که دست و پای چوبی‌اش از هم جدا شده، افتاده زیرپاش. سرش رو توی دستاش پنهون می‌کنه و اشک می‌ریزه.

نمایش اینجوری تموم می‌شه و من دلم می‌خواد دستم رو از میون تمام مردمی که دارن دست می‌زنن و کل می‌کشن و داد می‌زنن براوو، دراز کنم تا برسه به مردی که موهای سیاه داره. بعد بغلش کنم و بگم: من می‌فهمم، این مردم همه احمقن... من می‌فهمم!


*

پیغام می‌ده کجایی؟ می‌گم تنها تو میدون لستر. می‌گم کجایی؟ می‌گه تنها تو خونه!

عطر خاطرات

جعبه جادویی می‌گوید یک لیست بنویس از بوی خاطرات مورد علاقه‌ات!

بعد من همینطوری هاج و واج می‌مانم که چی‌چی وگویی؟

چشمهام رو می‌بندم و فکر می‌کنم به آخرین بوی خوبی که یادم میاد: بوی عطر او روی بالش. تمام روز هی رفتم بالش را فرو بردم توی صورتم و عمیق نفس کشیدم. عطر خوبی بود، عطر حضورش.

چشمهام رو باز کردم و اینبار با چشمهای باز فکر کردم. به یاس‌های بنفش که منو دیوونه می‌کنن چون منو می‌برن به کودکی. بعد بوی شیرینی فروشی‌ای که پدر شیرینی‌های ارمنی می‌خرید ازش، توی سپهبد قرنی. یادم نیست اسمش.

بعد یکهو هجوم خاطرات بود به حس بویایی‌ من.

صبح یاس‌های چیده شده توی نعلبکی سفید. بوی یاس‌های خانه ۶۰۰ متری نیما روی بالش صورتی‌ام.

بوی جوجه‌کباب تابه‌ای در خانه‌ی شهرک.

بوی برنج... بوی برنج دم کشیده که ته دیگ‌اش دارد برشته و خوشمزه می‌شود و مامان می‌گوید یک ربع دیگر ناهار می‌خوریم!

بوی دونات‌های شکلاتی توی سینی روی کله‌ی عباس آقا که می‌آمد توی مدرسه سارا و ما همچون مگس‌ها دورش می‌چرخیدیم تا سینی را بگذارد زمین و به هرکداممان یک دانه بدهد.

بوی پیراشکی‌های ولیعصر بعد از کلاس زبان که تینا می‌گفت مامانم نفهمد که دعوا می‌کند.

بوی نرگس... بوی نرگس سرمیرداماد، میدان ونک، بوی نرگس همه‌جا!

بوی کاری‌های عبدل.

بوی رطوبت دوبی وقتی پایت را از فرودگاه می‌گذاری بیرون، بوی اولین هماغوشی‌ها!

بوی عطر اسپیریت که شروین از نیویورک پست کرد به تهران و بعد از آن دیگر اسپیریت آن عطر را تولید نکرد!

بوی کبابی سر دولت که خرابش کردند تا خیابان را گشاد کنند.

بوی مامان روی ملافه‌ها وقتی می‌رفتم روی تختش می‌خوابیدم. 

بوی بهار وقتی آرام می‌وزید توی اتاق از آن تراس رو به تهران. بوی بهار وقتی درخت توت جوانه زده بود.

بوی پای سیب‌های مامان توی پیرکس گردمان وقتی تازه از فر درآمده بود و مامان می‌گفت صبر کن خنک شه!


بین اینها یک عالمه بوی دوست‌نداشتنی هم یادم می‌آید اما جعبه بازی می‌گوید فقط خوب‌ها را بنویس. هدف از بازی این بود که من را سرحال بیاورد. اما من نشسته‌ام وسط تخت و هی بو می‌کشم و تمام صورتم منقبض می‌شود از به یاد آوردن تمام این‌ها. بالش را دوباره بو می‌کنم. دیگر هیچ عطری ندارد، جز بوی شوینده‌ی تازه‌ای که با تخفیف سی درصدی خریده‌ام.

تق

می‌خوام بگم که این مردم خیلی نفرت‌انگیزن. منظورم از مردم، این خارجیان الان! یعنی زندگی آدم رو جهنم می‌کنن. صبح ساعت ۶ پامیشن و لباس مخصوص می‌پوشن و با دوچرخه تا سر کارشون که اون سر شهر باشه، رکاب می‌زنن. یا مثلا شب خسته و داغون وقتی دارن از سر کار برمی‌گردن خونه و توی قطار جای نشستن هم نیست و باید ۱۰ تا ایستگاه رو آویزون میله باشن، از اون یکی دستشون برای نگه داشتن کتابشون استفاده می‌کنن و مطالعه می‌کنن خاک برسرا!

تازه این همش نیس... بی‌همه چیزا صبح زود روزای تعطیل پامیشن می‌رن توی پارک می‌دوئن!!! حالا هی بگین خارج خوبه، هی از ایرانیا بد بگین. این چه وضعیه؟؟؟ آدم میاد دم غروبی دوتا چرت بزنه تو قطار یا مثلا صبح دو قدم راهو با اتوبوس بره یا شنبه‌ها تا لنگ ظهر بخوابه اما اینا کوفت می‌کنن به آدم. زندگی رو زهر می کنن به آدم به قرعان! فقط خواستم اون تصویر قشنگی که از خارج تو ذهنتونه اصلاح کنم و بگم که یه ایروونی مثل من چقدر از دست اینا در عذابه!

*

داشتم فکر می‌کردم که چرا من الان شیش تا کتاب نیمه خونده دارم؟ امروز داشتم برای شینا تعریف می‌کردم که کتاب خوندن رو چطوری شروع کردم. بعد یهو دلم برا خودم سوخت. احساس کردم وقتی ۱۳ سالم بود و اینهمه ادعای همه‌چیزدونی‌ام نمی‌شد چقدر بیشتر کتاب می‌خوندم. از ماهی دوتا کتاب خوندن رسیدم به هر سه-چهار ماه یه کتاب خوندن (تازه جاده خدا دادم به خودم در این حساب و کتاب!)

اگر روزی فقط ۱۰ صفحه بخونم میشه هفته‌ای ۷۰ صفحه و می‌کنه به عبارتی، سالی ۳۶۴۰ صفحه. حالا اگر فرض کنیم هر کتاب به صورت میانگین ۲۵۰ صفحه باشه میشه ۱۴.۵ کتاب (ریاضی‌ام از خودم). تازه من همیشه کتاب‌های شعر هم می خونم که معمولا کمتر از ۲۵۰ صفحه است واسه همین سرراست می‌تونیم با وجدانی آسوده و قلبی مطمئنه بگیم ۱۵ تا کتاب در سال! یعنی به جان دختر وسطی‌ام خیلی منصفانه حساب کردم و الان نادم و پشیمانم که چطور سالی ۱۵ تا کتاب رو نمی‌خونم در حال حاضر! خیلی خرم، خودم می‌دونم، ولی عوضش فیس‌بوک زیاد می‌رم. البته روزانه حداقل یه دونه مقاله می‌خونم و چندتا خبر اما اینا حساب نمیشه و شما هم لطفا ورقه‌ات رو بگیر بالا من ببینم و تقلب نکن! همینه که هست. می‌افتیم فردا می میریم، سر پل صراط چندتا سوال ادبیاتی می‌کنن، می‌سوزیم می‌افتیم پایین! والا... آدم باید فکر همه جا رو بکنه. در ضمن آدم نباید وقتی مغزش خوابه بیاد وبلاگ بنویسه که انقدر یاوه از توش در بیاد. بریم بخوابیم دوستان. من به همراه فردی و بنفشه آفریقایی از شما خدافظی می‌کنم تا برنامه دیگر. تق.

برو این دام بر مرغی دگر نه

دلم می‌خواد پریوش رو ببینم. نه اینکه خدای نکرده دلم براش تنگ شده باشه‌ها، دلم می‌خواد یه بار دیگه باهاش روبه‌رو شم و بهش بگم «آره، حق با تو بود. من اون موقع خودمم نمی‌دونستم چی می‌خوام. ولی می‌دونستم اون چیزی که دارم رو هم نمی‌خوام!»

پریوش مدیر لات و معتاد سماسیم‌جم بود! شاید الانم باشه. حتی فامیلیش یادم نمیاد اما یادمه یه رنوی قراضه‌ی سبز داشت که هفته‌ای چند روز توی عباس‌آباد وسط راه می‌موند. بعد پریوش زنگ می‌زد به یکی از همکارا - که باز اسمش یادم نیست اما یادمه که روزی یه پاکت سیگار می‌کشید و از صبح تا چهار بعدازظهر فقط چایی می‌خورد و وقت می‌کشت، بعد تا ۸ شب می‌نشست به کار کردن و غر زدن- که بره ماشینش رو جمع کنه. با اون یکی مردک دراز به من تیکه می‌انداختن که چرا ۵ جمع می‌کنم برم خونه!

من دوماه آزمایشی توی اون دیوونه خونه کار کردم. بعد که پریوش خواست قرارداد یکساله‌مو ببنده، درست شبی که قرار بود فرداش شناسنامه‌ و کارت ملی‌‌ام رو بیارم، تا ۸ شب موندم شرکت و یه سری فایل‌های دوسال قبل رو مپ کردم توی سیستم. بعد پا شدم مثل هر روز اومدم بیرون. اومدم سر همت توی تخت طاووس، سوار تاکسی شدم و رفتم خونه و دیگه هیچوقت برنگشتم شرکت!

اونشب به پریوش زنگ زدم و گفتم ممنون بابت این مدت اما اینجا احساس می‌کنم که جای پیشرفت واسه من نیست، از توانایی‌هام استفاده نمیشه. احساس می‌کردم از دماغش داره آتیش درمیاد. یعنی حتی حرارت اون آتیش رو حس می‌کردم پای تلفن. هرچی من خونسردتر توضیح می‌دادم، اون عصبانی‌تر می‌شد. بعد که دید نتیجه‌ای نمی‌گیره، همه‌ی خباثتش رو جمع کرد و گفت «مشکل شما اینه که اصلا نمی‌دونی تو زندگیت چی می‌خوای». بعدشم گوشی رو روی من قطع کرد. یادمه وایساده بودم توی تراس. اومدم توی خونه و با افتخار به مامانم اینا گفتم که چقدر تلاش کرد منو راضی کنه برگردم و من چه مهره‌ی موثری‌ام و همه فیلان... بعدش گفتم آخرشم زورش نرسید و اینو بهم گفت. بعدش هر هر بهش خندیدم. اما شب توی رختخواب این جمله پریوش توی گوشم صدا می‌کرد. من چی می‌خواستم؟ واقعا نمی‌دونستم. برنامه خاصی توی ذهنم نبود. می‌دونستم الان وقت یادگرفتنه. دلم می‌خواست خودمو پُر کنم. دلم می‌خواست خودمو بکشم بالاتر. کار یکنواخت منو داشت می‌پوسوند.

جمله پریوش شبای دیگه توی خواب مزاحمم نشد اما گاه و بیگاه سراغم می‌اومد و یه کم خط‌خطی می‌شدم.

اما امشب که داشتم از سر کار می اومدم یادش افتادم. دلم می‌خواست زنگ بزنم بهش و بگم پریوش من می‌دونستم که چی واسه من نیست. من بیشتر می‌خواستم. من نمی‌تونم به یه چیز پیش پا افتاده راضی بشم. من می‌جنگم، من غصه می‌خورم، من می‌ترسم، من حتی گریه هم می‌کنم اما به کم راضی نمی‌شم. ارزشش رو نداره، این زندگی کلش بی‌ارزش تر از این حرفاس که بخوای به کم هم راضی بشی!

من حرف ویرجینیا رو قبول دارم که می‌گه باید تو صورت زندگی نگاه کرد. همیشه باید مستقیم توی چشماش نگاه کرد و هیچوقت رامش نشد. مثل اونروز که برای اولین بار دفترچه بیمه‌ام رو مثل کارنامه ثلث اول به بابام نشون دادم و اون با یه حس «خیالم از دست تو راحت شد»ی گفت خب دیگه کارمند شدی، حالا کو تا سی سال این دفتر پر بشه! گفتن همین جمله کافی بود که من بخندم و بگم بهه! کی سی سال می‌خواد بشینه آمار کانتینر بفرسته بندر؟ من؟ من همون موقع می‌دونستم که قرار نیست سی سال اون دفتر رو پر کنم. ماه پیش وقتی فرم بازنشستگی رو پر می‌کردیم هم می‌دونستم که قرار نیست تا ۵۵ سالگی توی این شرکت کار کنم. من دیگه از این نمی‌ترسم که مشخصا ندونم چی می‌خوام. چون همیشه به صورت کلی برای خودم یه سری نقشه راه دارم. و خب توی موقعیت‌های خاص مشخصا می‌دونم چی نمی‌خوام. اینکه قرار نیست سی سال یه جا بشینم و یه کار تکراری انجام بدم منو نمی‌ترسونه. اتفاقا اجبار به چنین زندگی‌ایه که منو می‌ترسونه. اگر به من اطمینان بدین که می‌خواین منو جایی برای همیشه ببندین، یه شب مثل همیشه کامپیوترم رو خاموش می‌کنم، لیوان چایی‌ام رو می‌شورم، شالم رو می‌ندازم دور گردنم و بعد از اینکه از در میام بیرون، دیگه برنمی‌گردم.

قاطی منو ندیدین!

بیاین بشینین می‌خوام امشب حکم‌های کلی صادر کنم. می‌خوام براتون تعریف کنم که ما بهمنی‌ها چه آدم‌های دقیقه نودی خوبی هستیم! و تو چه می‌دانی که دقیقه‌ی نود چیست؟ دقیقه نود از هزار ماه بهتر و برتر است.

حالا الان همه‌تون برمی‌گردین می‌گین برو بابا، ما همه‌مون کارامون رو دقیقه آخر انجام می‌دیم. اما نمی‌دونین که اون کاری که یه بهمنی با دقیقه نود می‌کنه، فرعون با بنی اسرائیل نکرده!

چندتا از شما ۵۰ صفحه فرم پر کرده واسه گرفتن ویزا؟ چندنفرتون پاسپورتتون رو یه جوری گذاشتین روی فرم درخواست که انگار دارین زیر لب می‌خونین: ای نامه که می‌روی به سویش... از جانب من...

به خدا ما بهمنی‌ها یه جور دیگه به دنیا نگاه می‌کنیم، یه جور دیگه فرم ویزا رو پر می‌کنیم. حتی پشت‌نویسی عکس‌های سه‌در‌چهارمون یه جور دیگه است!

شماها نمی‌فهمین... شماها هیچی نمی‌فهمین. چون هی می‌خواین مته به خشخاش بذارین و همه‌چیو با اون قیافه عبوستون تحلیل کنین. اما یه بهمنی همه‌چیو از دور حس می‌کنه. می‌تونه بفهمه معلق بودن بین دوتا خاک یعنی چی! یه بهمنی همیشه داغداره. همیشه دلش پیش شخصیت‌های قصه‌هاست.

یه بهمنی همیشه همین‌قدر که می‌بینین متوهمه!

این همان است که شما کشتید!

آی آدم‌ها! امشب من از تمامی شما نفرت دارم. و می‌توانم این را از ته حنجره فریاد بزنم تا جایی که گلویم خراش پیدا کند و به سوزش بیفتد. می‌توانم بر نام همه‌ی شما لعنت بفرستم و با بدترین دشنام‌ها شما را از خود برانم. بعد، خودم را مانند آن زمانی که دخترک بی‌قواره‌ی هفت ساله‌ای بیش نبودم، روی تخت‌خواب بیندازم و هق‌هق گریه کنم. مانند دخترکی که کاری مفیدتر از دستش برنمی‌آمد و گریه حتی داغ‌هایش را التیام نمی‌بخشید. 

من امشب از تمامی شما متنفرم! ایران دارد از هم فرومی‌پاشد و این انگار فقط یک عنوان خبری است. من چه می‌توانم بکنم به جز اینکه خودم را روی تخت بیندازم و گریه کنم. و چقدر رقت‌انگیز است که بیش از این از دستت بر نیاید. من بر هیچکدامتان رحم نخواهم کرد، مگر آنانکه مانند من یک روز کامل را با بغضی در گلو به سر برده باشند و هر بار که بغض می خواهد خودش را بروز دهد، پناه برده باشند به یک دستشویی تنگ. نفس‌نفس زده باشند و آب دهان قورت داده باشند تا بغض برگردد سرجایش. بعد آرام برگشته باشند سر میز و برگه‌های منگنه شده را ورق بزنند. 

من از تمامی شما که می‌توانید دست‌های پاره‌ی تنتان را امشب در دست بگیرید نفرت دارم. و این را با غیظ می‌گویم و بر شما ترشرویی می‌کنم. از همه‌ی شما که امشب را تنها نمی‌خوابید بیزارم. از تمامی شما!

بدنم خشم و نفرت از خود می تراود، چشمانم را خارهای نیستی پر می‌کنند. خوب بودن جز مضحکه‌ای در این دنیا نیست. من می‌توانم با افتخار بر بالای این نوشته بایستم و همگی شما را برای هرچه کرده‌اید یا نکرده‌اید خوار بشمارم. می‌توانم شما را قضاوت کنم، می‌توانم رازهایتان را برملا کنم. می توانم بر دوستی‌های ریاکارانه‌تان بخندم و با تیغی نقاب‌های زشت و چرک‌آلودتان را بشکافم. 

آن فرشتگانی که در صبحدم پشت این پنجره‌ی سرد پرواز می‌کردند، در اعماق شب ناله‌های پلید به گوش‌ها می‌خوانند و ما را به منجلاب می‌کشانند. دیگر هیچ‌چیز... هیچ‌چیز آنگونه که چشمان خوش‌باور شما می‌جوید، نخواهد بود.

کم‌وبیش ایستا!

آقای مهدی غبرائی ترجمه کرده «آن مرد کم‌و‌بیش ایستاد». اما به نظر من انسان نمی‌تواند کم‌و‌بیش بایستد. انسان یا راه می‌رود و یا می‌ایستد. البته انسان می‌تواند سرعت راه رفتنش را کم و زیاد کند و مثلا قبل از ایستادن آهسته‌تر راه برود ولی کم‌و‌بیش ایستادن را من یکی نمی‌فهمم. کلا من نمی‌فهمم که چرا یک مترجم باید یک جوری ترجمه کند که یک انسان تویش کم‌و‌بیش بایستد!


یک بار خجسته کیهان یک کتاب ترجمه کرده بود... نه، خجسته کیهان بیشتر از یک کتاب ترجمه کرده. منظورم این بود که یک‌بار من داشتم یکی از کتاب‌هایی را که خجسته کیهان ترجمه کرده می‌خواندم و به جان دختر وسطی‌ام قسم، اسم یک آقایی را توی یک صفحه با دو املای مختلف نوشته بودند. بعد آدم نمی‌داند که الان پاچه‌ی مترجم را بگیرد یا ویراستار یا تایپیست یا نمونه‌خوان یا مدیر نشر! آن روز که آن شاهکار را دیدم، تصمیم گرفتم یک نهضت راه بیندازم و تمام کتاب‌های ترجمه‌ای که می‌خوانم و پر غلط هستند را همانطور توی کتاب با یک قلم قرمز ویرایش کنم و بعد پست کنم برای نشر. پیش خودم گفتم اگر بار اول اهمیت ندهند، بار دهم لابد به راه راست هدایت می‌شوند دیگر! تازه ویرایش مجانی برای چاپ‌های بعدیشان می‌کنیم بد است؟

البته آن نهضت که قرار بود تا انقلاب مهدی و مسیح و باقی بچه‌ها ادامه پیدا کند، هرگز آغاز نشد و در نطفه خفه شد بدبخت! چون وقتی شما در خانه‌ی بابا جانتان اقامت دارید و پول اجاره، آب، برق، گاز و حتی گوشت و مرغ و چی‌توز موتوری را نمی‌دهید، از این ایده‌های آرمان‌گرایانه زیاد تراوش می‌کنید. بعد که مجبور شدید انقدر کار کنید که جانتان در بیاید و شب هم بچپید توی یک اتاق شش در چهار و پیتزا فریزری‌تان را کوفت کنید، دیگر یاد خجسته کیهان و مهدی غبرائی نمی‌افتید. در حقیقت به نظرم وقتی از آرمان‌ها به سمت واقعیت‌های نکبتی پیش می‌رویم، دچار یک پدیده‌ی عجیب ولی واقعی می‌شویم. بله، درست است، ما در حقیقت کم‌و‌بیش می‌ایستیم!


در الکساندریا

در الکساندریا هواپیماها روی ما فرود می‌آمدند. نور چراغ‌هاشان مثل نور ماه می‌افتاد روی رودخانه پوتوماک و تمام مسیر تا فرودگاه را روی آب مواج می‌رقصید. همه، به غیر از من، روی اسکله‌ی چوبی خوابیده بودند و ستاره‌ها را نگاه می‌کردند. آسمان بدون ابر بود اما آنچنان که باید شفاف نبود و عملیات تشخیص خرس بزرگ و خرس کوچک را سخت کرده بود. آلن به رشدی اصرار می‌کرد که خرس بزرگ را می‌بیند و با انگشتش ستاره‌ها را نشان می‌داد، رشدی هنوز کلاه بیس‌بالش را به سر داشت و با چشمان خواب آلود جواب می‌داد: «نو وی! یو کنت سی بیگ بیر فرام هیر!»

من نشسته بودم کمی نزدیک به لبه‌ی اسکله. می‌ترسیدم پاهایم را آویزان کنم از آن بالا. من از غرق شدن می‌ترسم. مجبور شدم این را بلند بگویم: بچه‌ها من از غرق شدن می‌ترسم!

آلن سرش از بقیه گرم‌تر بود، جواب داد که ترس ندارد، ما همه نجاتت می‌دهیم و بلند خندید. همه خندیدند. من پاهایم را آویزان نکردم. هواپیمای بعدی در راه بود. همه از بالای پلی که دورتر بود می‌آمدند روی خط رودخانه، ارتفاع‌شان را کم می‌کردند و بعد انگار که روی سر ما فرود آمده باشند، در سیاهی پشت سر ناپدید می‌شدند. ده‌تا، بیست‌تا... صدتا! آن شب صد هواپیما روی ما نشست، ما خرس بزرگ و خرس کوچک را پیدا نکردیم، و من بلند داد زده بودم که از غرق شدن می‌ترسم!

دشت‌های سبز*

قهوه را شیرین نکردم. خواستم تلخی در تلخی مثبت شود. هنوز هم این ریاضی لعنتی! خواب بدی دیدم. بی‌هوا نیمه روز خوابم برد. رفتم به دنیای میانی، به جایی که عذاب می‌دهند، جایی که حقایق را گل‌درشت‌تر می‌زنند توی صورتت. توی خواب زدم از خانه بیرون، از بس که هرچه بدم می‌آمد و می‌ترسیدم سرم آمده بود. حتی قوری شکسته بود از نیمه، حتی نان‌ها سوخته بودند همه! زدم بیرون و کنار بیشه قدم زدم. بیشه شیب داشت به سمت دریاچه آرام که موج می‌خورد در سکوت و آرامش. موج‌های حلقه‌ای از دست باد و حشرات و ماهیان. یک نگاهم به دریاچه بود. یک نگاهم دردمند در فکر خانه. غصه داشت دلم را می‌درید در خواب. دیدم کسی را روی دریاچه، ایستاده بود روی آب! باور نکردم خودم را. دوباره از پشت نی‌های بلند نگاه کردم. دلم همچنان چنگ می‌خورد از غم اینکه آخر چرا این‌چنین تلخ است سرنوشت عشق‌هایم. حقیقت بود... کسی روی آب ایستاده بود. و من جاده خاکی را که دوطرفش نی‌های بلند داشت، می‌رفتم رو به پایین. می‌رفتم از درون گریان، به امید معجزه‌ای آن پایین، معجزه‌ای آرام و بی‌صدا!


*دشت‌های سبز

سیمپتوم ایستر

بله، این ایستر است که بازمی‌گردد و ترتیب ما را می‌دهد!

آدم باید مودب باشد با روزهایی که مسیح مصلوب می‌شود و بعد در روز سوم برمی‌گردد. اما مشکل من با مسیح از آنجا شروع شد که من آمدم فرنگ و درس خواندم و بعد در اولین ایستر زندگی‌ام در خارج از میهن اسلامی، به فاک فنا رفتم!

یخ می‌کنم، فشارم بالا و پایین می‌شود و تقریبا اکثر اتفاقات ناخوشایند زندگیم در همین روزها میفتد. تمرکز کردن که اصلا حرفش را هم نزن! کارها تلنبار می‌شوند و من قدرت انجام ساده‌ترین کارها را از دست می‌دهم. آخرین تیری هم که شلیک می‌شود، مثلا در یک روز یکشنبه‌ی آفتابی یاسمنگولایی، این است که بامیه‌ها کپک می‌زنند و من نمی‌توانم خورش بامیه-کاری خودم را درست کنم. بله، زندگی یک موقع‌هایی مسخره است اما تقریبا همیشه تحمل‌ناپذیر است اگر درست فکرش را بکنیم/بکنم. اگر فکرش را نکنیم همیشه خوب است یا حداقل می‌گذرد.

من مدام در حال خورده شدن هستم از درون، من چوبم و موریانه دارم! من ساحلم و خرچنگ‌های ریز دارم، من درخت پُربرگم و کرم‌های ابریشم دارم. من مدام در حال خورده شدنم از درون و مسلما الان شما با خواندن این سطرها حالتان به هم خورد. خودم هم یک جوری مور مورم شد. اما مهم نیست. مهم اینست که اگر با نوشتن آدم بتواند کمتر فکر کند خوب است اما مشکل باز اینجاست که برای خود نوشتن هم باید فکر کرد!

یک چیزی محبوس است درون من و می‌خواهد آزاد بشود. شاید هرسال موقع ایستر تکان می‌خورد که آزاد بشود و نمی‌تواند. کاش می‌شد یک افسانه نوشت در موردش. در مورد زنی که این روزها روحش تسخیر می‌شد مثلا! (سر جدم غلط کردم من خودم از فیلم‌های ترسناک سکته می‌کنم!)

تنهایی به آدم فشار می‌آورد اما فشارهای دیگر زندگی هم گاهی آدم را خیلی تنها می‌کند. و اینها همه همزمان با بهار یکهو شکوفه می‌زنند. فقط نکته اینجاست که شکوفه زدن همه چیز خیلی زیبا و دوست داشتنی نیست، ملتفت که هستید؟

فکر وجود ناجی و برگشتنش این‌جور مواقع است که شکل می‌گیرد و قوت می‌گیرد. فکر می‌کنم این حال و هوای عیدپاک مرا هم هوایی می‌کند و برای همین است که دلم می‌خواهد یکهو یکی در را بزند و بیاید مرا بغل کند و بعد... کلا رستگار شویم!

کم که می‌آورم، دلم می‌خواهد یکی بدود بیاید نجاتم دهد، حتی تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی و... خب همه چیز را که نباید گفت! یک منجی خوب همه‌ی اینها را خودش می‌داند. فقط باید برایش یک نویگیتور گرفت که بتواند بالاخره یک روز مرا پیدا کند!

آدم هوارش می‌آید که: «اون جی‌-پی‌-آر-اس‌ت رو روشن کن مــــــــــــــــرد!»