قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

خیلی...

فِرَنکلی مای دیِر، آی دونت گیو اِ دَم!

نکته های شُنکوری

- ولی حلقه دستش نیستا!

- راست میگی من اصلا دقت نکرده بودم!

- ماشالله! پس به چی دقت کردی؟ جام ژول ریمه؟

آره با خودِ خودتم

به من فکر نکن

به من که فکر می کنی خواب های طولانی بی تعبیر می بینم

به من فکر نکن

به من که فکر می کنی سونامی می آید

آفرین

سعی ات را بکن

کرم نریز


به 

من

فکر

نکن

خواب، کتاب، کباب

از همون سال اولی که نمایشگاه اومد مصلی، به خودم گفتم دیگه نمی رم! سال بعدش نرفتم اما پارسال به خاطر کتاب های خودمون (نمایشنامه های دورتادور دنیای نشر نی) رفتم باز. 

اما هرچی فکر می کنم نمی دونم امسال چرا رفتم. انگار مجبورم! خیلی بی خود و بی جهت. البته پام که رسید خونه دوباره عهد کردم که دیگه نرم. توی شبستان مصلی که ناشرای عمومی هستن واقعا نمیشه نفس کشید. توی شلوغی غرفه ی ناشرای معروف نمیشه دو دقیقه وایساد و کتاب ها رو دید و باز هم بعد اینهمه سال باید ساندویچ ناهارتو زیر آفتاب و لب جدول بخوری چون یه صندلی یا نیمکت پیدا نمیشه یا حتی یه سایه بون.

علاوه بر اینا، گُله به گُله ماشین گشت وایساده و یه جوری احساس عدم امنیت می کنه آدم با دیدن پلیس (مملکته داریم؟). خواهرانِ همیشه در صحنه با ماشین میان و تذکر می دن به بدحجاب ها. تهدید می کنن که اگر رعایت نکنن میان می برنشون. در ضمن آدم از خبر جمع شدن یه سری کتاب، دل و دماغش رو از دست میده. حتی اگر قصد خرید اون کتاب ها رو هم نداشته باشه. حذف نشرها هم آدمو نا امید می کنه.

اما با همه ی اینا، نمایشگاه واقعا شلوغ بود. به دوستم گفتم یعنی ما واقعا انقدر کتابخون داریم؟ اونم جواب داد که فکر کنم آدم بیکار زیاد داریم. خیلی ضدحال بود جوابش اما خب به نظرم در مورد بعضی از اون عده، صدق می کرد. خودمون اگر آدمای خیلی گرفتاری بودیم نمی رفتیم! خیلی ها هم به خاطر کتاب های آموزشی و کنکور و دانشگاهی میان. اما واقعا شلوغ بود، با اینکه وسط هفته بود و روز اول یا آخر نمایشگاه هم نبود که بخواد دلیلی باشه.

من یه کتاب شعر گرفتم به اسم «بر مهراب تو، بز سپید من» از سافو، شاعر زن خیلی خیلی قدیمی یونانی، نشر مشکی. همه ی شعرهاش جالب نیست اما لحن و احساسش خیلی به شعرهای خودم نزدیکه. دوسش دارم.

دوتا هم کتاب آموزش نقاشی با آبرنگ خریدم. ببینیم می تونه از من نقاش بسازه یا نه!

*

آیلتس شدم ۷. خب حالا چه کار کنم؟ باز دوسال دیگه این دستمه و آخرش هم کاری باهاش نمی کنم. انگار نمی خوام برم. آره فکر کنم نمی خوام... ولی آخه بعضی وقتا می خواما!

*

کاش آدما برای اینکه بتونن بیان تو خواب آدم اجازه می گرفتن. یا مثلا مثل برنامه هایی که می خوان اینستال بشن، می پرسیدن از آدم که «آیا مطمئنید که می خواهید این خواب را ببینید؟»

*

در دوردست ماه فرو شده

و هفت خواهران نیز.

نیمه شبان است و

عمر می گذرد

من اما تک و تنها می خوابم.


سافو


پ.ن. هنوز هیچکدوم از گلدونام جوونه نزدن



باغبانی در بالکن

 گلدون ها الان توشون بذره و من از امروز همه اش می شینم از پشت پنجره منتظرشون که یکی یکی سبز بشن. یه گلدون گل ناز قراره از توش دربیاد و دوتای دیگه اسم گل هاش رو نمی دونم، فقط عکسشون رو روی بسته ی بذر دیدم و زبونش هم معلوم نیست مال کدوم جهنم دره ایه که نوشته هاش رو بفهمم. (دو نقطه دی)

اون گلدون سبز گندهه هم توش تره و ریحون و گیشنیزه. یوها ها ها! خاک کم آوردم برای شاهی ها. امیدوارم زود در بیان. احتیاج به چندتا موجود زنده از نوع گیاهی دارم دور و برم که ازشون مراقبت کنم.




هایکو

دورتر؛ کوه های آبی با برف

جلوتر؛ تپه های سبز با کاج

من، از میان جاده می گذرم

روزنگار

امتحانم توی خیابون حافظ بود. پایین تر از جمهوری. وقتی رفتیم تو سالن امتحان، از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد. دلیلش این بود که هرکدوم یه میز و صندلی یکنفره داشتیم. میز و صندلی های شیک و نو. یعنی دیگه مجبور نبودیم یه تخته چوبی بذاریم روی پاهامون و با اعمال شاقه امتحان بدیم. کیفیت صدا عالی بود. انگار تو بهشت بخوای امتحان زبان بدی!

بعد امتحان اومدم بیرون و رفتم تو جمهوری. گفتم بذار حالا که ایستگاه قلهک مترو راه افتاده، با مترو برم خونه. سر ظهر بود و گرم شده بود. منم خسته و شدیدا گرسنه بودم. از ناهار دیروزش چیزی نخورده بودم. حساب کردم دیدم دوتا شاعر دیگه رو هم باید رد کنم تا برسم به ایستگاه مترو.

توی جمهوری داشتم می رفتم و مردم رو نگاه می کردم. فکر می کنم توی جمهوری بیشتر از همه ی خیابون های تهران میشه موتور سیکلت دید. انگار اونجا همه کارها با موتور انجام میشه. یه مغازه دار که لباس مردونه می فروخت اومده بود دم در مغازه اش و تیپ اش رو به رخ رهگذرها می کشید. لباساش اتو کشیده و کفش هاش واکس خورده. از جلوی کافه نادری که رد شدم یاد شاتو بریاناش کردم و یه نیم نگاه انداختم توش. دقیقا روبروی راهرو، دوتا از گارسون های پیرش با یونیفورم زرشکی شون نشسته بودن، دست ها زیر چونه و به کاشی های کف سالن نگاه می کردن. انگار خواب باشن یا چرت بزنن.

بعدش از روبروی سفارت انگلیس رد شدم و زیر لب یه کم بهشون فحش دادم تا دلم خنک بشه. دیگه نوبت صرافی ها شده بود که همینطور پشت سر هم قیمت دلار و پوند و یورو و سکه طلا به آدم بدن.

گرمم شده بود حسابی. تابلوی مترو سر یه خیابون باریک نصب شده بود که فلش اش رو به جلو بود و نوشته بود ایستگاه سعدی. فردوسی رو هم رد کردم و رسیدم به ماهی فروشی های نزدیک بازار پروانه. میگوهاش قد ماهی قزل آلا بود. همه شون شاه میگو بودن و اصلا میگوی ریز نداشتن. دلم خواست یه نیم کیلو بخرم اما کیسه ی بدبوی میگو رو توی مترو تا خونه بردن... اصلا حالش نبود.

تخته نرد فروشی ها و قلیون فروشی ها. یه مغازه هم بود که لباس شب زنونه می فروخت و قیمت بالای ۴۰ هزار تومن نداشت. لباس هاش هم واقعا قشنگ بود نسبت به قیمتش. یعنی نه دهاتی بود و نه جینگول بینگول و ل.خ.ت و پتی!

وقتی رسیدم به سعدی مجبور شدم به دو برم اونور خیابون چونکه ثانیه شمار چراغ سبز روی ۱۰ بود و داشت تند تند کم می شد. بالاخره رسیدم به واگن ویژه بانوان و دعا کردم که زیاد له نشم توش. با اینکه جا برای نشستن نبود اما اونقدر هم شلوغ نبود. دو دقیقه نگذشت که یه خانومه با کیف پر از ریمل و رژ لب و مداد چشم اومد توی پروپاچمون و مدام می پرسید کسی لوازم آرایش نمی خواد؟ منم هر دفعه هی می خواستم توی رودربایستی بگم نه مرسی!

ایستگاه اول که نگه داشت یه خانومه با دختر ۴-۵ ساله اش سوار شدن و خیلی مودبانه از ما خواستن تکون بخوریم که برن جلو. من دور خودم چرخیدم که جا برای خانومه باز بشه که یهو یه کیسه از توی کیفش درآورد و یه دوجین شورت زنونه رنگ و وارنگ درآورد از توش. خانوما کسی شورت نمی خواد؟

ایستگاه بعدی یه دختر قد بلند و چشم ابرو مشکی سوار شد با یه روپوش سبز آبی و روسری نقره ای-مشکی. یه سایه اکلیلی سبز- آبی هم زده بود پشت چشمش. این یکی شبیه خانومای توی فرودگاه برای تبلیغ کالاش از عشوه خاصی استفاده می کرد و می گفت نمونه سایه چشمی که می فروشه پشت چشم خودشه و می تونیم ببینیم.

نفر بعدی یه دختر لاغر اندام بود که یه ماسک سبز هم زده بود و دونات و آدامس می فروخت. تاکید داشت که دونات ها مال امروزه و اول تاریخش رو چک کنیم و بعد بخریم. یکی دیگه هم این وسط تلمبه مخصوص بادکنک می فروخت که یه خریدار بالاخره پیدا کرد. یه خانم چادری واسه پسر کوچولوش خرید. فکر کنم بین همه شون فقط همین یکی تونست چیزی بفروشه.

ایستگاه حقانی که رسیدیم یهو یه آقاهه اعلام کرد که ایستگاه آخره! من هاج و واج مونده بودم که بابا قیطریه ایستگاه آخره که. اما چراغ های واگن خاموش شد و همه پیاده شدیم. فکر کردم اصلا حالشو ندارم از اینجا دوتا تاکسی بشینم تا خونه ها! از یکی پرسیدم جریان چیه و یارو گفت این نمیره اما اگه صبر کنی قطار بعدی میره تا قیطریه. خلاصه من گشنه و تشنه صبر کردم تا قطار بعدی اومد. اما خب قبلیه تازه خلوت شده بود و من می تونستم بشینم. این جدیده باز پر بود و تا قلهک وایسادم. اما کلافه شده بودم از دستفروش ها. با خودم گفتم آخه مترو جای دستفروشی نیست که. نمیشه یک پنجم یه واگن فروشنده باشن که. گفتم حالا اگه اینو یه کم بلند بگم ممکنه منو جرواجر کنن حامیان اجتماعی زنان دستفروش در مترو. این چند وقته گزارش از دستفروشی زیاد خوندم و همدردی می کنم باهاشون و معتقدم که باید یکی به فکر این ها باشه. اما در نهایت مترو جای دستفروشی نیست. مخصوصا وقتی واسه مسافر واقعی جا نیست و این فروشندگان جا رو اشغال می کنن و احیانا گاهی روی اعصاب هم می رن.

از ایستگاه تا خونه یه ربع راهه. کوچه های محله ما رو تازگی ها چپه کردن. یعنی خیابون ها و کوچه هایی که یه عمر از اون ور یه طرفه بودن، حالا از این ور یه طرفه شدن و یه کم باعث تعجب ملت میشه. البته فکر کنم این تصمیمشون بد نباشه و حجم ترافیک رو کم کنه. اما چند سال طول کشید تا بفهمن کار اولیه شون اشتباه بوده.

راستی امروز دیدم فرهنگسرای کودک نشست شعر نو داره مخصوص زنان. هفته دیگه برم ببینم توش چه خبره.

خیلی خری واقعا

من اعلام می کنم که قصد ازدواج با هیچ آشپزی که ساکن امریکا یا هر کشور دیگه باشه رو ندارم! اینو فقط محض احتیاط گفتم که احیانا اگر بازم کسی مثل دوست احمقم برام شوهر پیدا کرد، در جریان باشه.


لطفا به محض متاهل شدن نقش «دلال محبت» به خودتون نگیرین. اگرم مجبورین بگیرین حداقل فهم و شعورتون رو به کار بگیرین و یادتون نره دارین کی رو به کی پیوند می زنین خیر سر خاک بر سرتون!

منم به حال خودم بذارین، لازم نیست شما به زور منو خوشبخت کنین. والدینمم همچین وظیفه ای ندارن چه برسه شماها! بچسبین به زندگی خودتون و سعی کنین خوشبخت بشین. من خودم حواسم به زندگی خودم هست.

مشکرم

ما

چه حس بدیه وقتی دیگه هرچی از دوستت می شنوی فکر می کنی دروغه و فکر می کنی آخه این چیزایی که داره راجع بهش دروغ میگه جزو چیزاییه که اصولا دوست ها راحت به هم میگن و جزو اسرار نیست!

من نمی دونم چرا، ولی این دروغ گفتن باعث میشه که حس کنی بهت خیانت شده! هرچند مسئله زیاد هم مهم و حیاتی نباشه.

*

چه حس بدیه وقتی ببینی اونی که ادعای دوستی و صمیمیت اش دنیا رو برداشته بود، زورش میاد یه زنگ بهت بزنه بگه چه مرگته خب؟ ارزش یه زنگ هم نداشتیم دیگه خداروشکر! به خدا آدما من یکی رو آچمز کردن در این برهه زمانی!

*

امتحان آیلتس من با بابام پیوند عجیبی خورده! هر موضوعی که بهم می دن توی مصاحبه من بی اختیار یه جوری می چسبونمش به بابام و می شینم راجع به اون حرف می زنم. به فال نیک می گیریم.

*

فیلم مری و مکس رو دیدم و بعدش یهو حس کردم به مکس شبیه ترم تا مری و خیلی ترسیدم. هرچی فکر کردم دیدم خب من که خیلی دوست دوروبرمه! اما با این چیزایی که اخیرا از دوستام دیدم انگار عاقبتمون همون عاقبت مکس میشه.

*

امسال هرجای دنیا که باشم و هر شغلی داشته باشم، باید فرانسه یاد بگیرم! گفتم اینجا که توی رودربایستی بمونم و پشت گوش نندازم.

*

حالا هی غلط بگیر از دیکته های نانوشته ام... یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم

«طهران تهران»