قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

گفتا اگر برآید

تعلیق دلیل دارد. حال، ما دلیلش را نمی دانیم، بحث دیگری است.

حس می کنم کسی باید یک قدمی بردارد که تعلیق بشکند و جریانی آغاز شود و مطمئنم که من لازم نیست این قدم را بردارم. این را به این خاطر می گویم که کلا تمام قدم ها و جهش ها و پرش ها و سکوت هایم را کرده ام. حالا یک تقه می خواهد برای آغاز موسیقی!

یک تقه کافی است برای شکستن تعلیق. بنشینیم عقب و میلک شیک را با نی سربکشیم. انگشتان پا را با ریتم آهنگی درونی تکان تکان بدهیم تا...

کسی تعلیق را بشکند!




نینا ریچی

مبل های آبی، نور را کم کن. من این قالیچه آبی را دوست دارم. تنها فرشی که تو دوست نداری همین قالیچه ی آبی است. بنشینیم روی زمین، روبه روی تلویزیون و مستند زیر آب را ببینیم و کف کنیم از موجوداتی که ۳۰۰۰ متر زیر آب زندگی می کنند!

پاهای من روی هوا تاب می خورند و تو روی پیتزای گوشت و قارچت سس می ریزی و سس می ریزی هی. من این حس را دوست دارم و بعد از سال ها دوباره این حس توام با بغض را پیدا کرده ام. شکننده شدم امشب. داشتم برای کسی تعریف می کردم که خوابیده بودی و رویت به دیوار بود. من به سقف خیره شده بودم و تو گفتی که اگر بروم چقدر تنها می شوی... چقدر تنها! و من با لحنی که می خواست جو را جدی و عادی نگه دارد گفتم این را به خودت تلقین نکن! چه حرف بی معنایی! چه جواب بی خودی نه؟ دوست داشتم بشنوم که بی من کسی آنقدر تنها می شود که رویش را می کند رو به دیوار و با صدای کمی لرزان می گوید چقدر تنها می شود بی من.

داشتم این را تعریف می کردم که صدایم لرزید و بغضم را فرو خوردم. بعد مکثی کردم... باور نکردم که لرزیده ام. بچه شده ایم باز؟ ما که باهم بزرگ شده بودیم. دلم گرفته امشب. ظرفیتم برای نگرانی و انتظار و غم و دوری تکمیل است امشب. می ترسم بگویم که چقدر آنشب را دوست داشتم. می ترسم بگویم که با تو بودن را دوست داشتم. می ترسم تورا بترسانم برای هزارمین بار! دلم می خواست مثل همیشه که رک و راست همه چیز را باهم تحلیل می کنیم، بپرسم تو هم آنچه را من حس کردم، تجربه کردی؟ اما نمی پرسم. شاید دیگر همدیگر را ندیدیم. شاید دفعه بعد که هم را ببینیم خیلی خیلی دیر باشد برای این حرف ها!

تو تغییر کرده ای و هیچوقت این نوشته را نمی خوانی. من لطیف شده ام و این نوشته را به تو نمی دهم که بخوانی.

چه لحظات عجیبی. چه روز و شبی! دوست دارم صبح ها بیدارت کنم. با آزاری عاشقانه روی گوش! 

شب بخیر


غذای روز

این دو هفته را تقریبا مرتب با دوستان می گذرانم. چه آنی که بالاخره دارد با خانواده اش مهاجرت می کند امریکا، چه دو نفری که عاشق کشف رستوران و کافی شاپند و برای تعطیلات بهمن و نوروزشان دارند برنامه ریزی می کنند بروند سفر و چه آنی که وقتی رانندگی می کند محل سگ به پشت سری اش نمی دهد.

با جمع دوستان دبیرستان -اکیپ خوب همیشگی- رفتیم پارک نهج البلاغه هفته پیش! راستش من اسم پارک را که شنیدم کمی تردید کردم که بروم یا نه اما پارک جالبی بود. موقع ورود و خروج خیلی توی ترافیک ماندیم اما خوش گذشت. یک دره در فاز شش شهرک غرب که از میانش یک نهر می گذرد. همینطور مارپیچ باید بروی پایین. جای قشنگی است. به قول بچه ها «ممد باقر چه کرده!»

بعد رفتیم آلونک، اول گیشا از اتوبان حکیم. برای سفارش دادن همبرگر که تنها غذای آلونک است حدود ۴۵ دقیقه وقت صرف کردیم. بچه ها می گفتند شرکت فراری هم اینقدر آپشن ندارد! به جز منوی غذا که همان همبرگر و چیز برگرو قارچ برگر و خلاصه مشتقات برگر است، یک منوی مخصوص سس دارد که روح و روان ما را شاد کرد. ما هم که ۱۰-۱۲ نفر بودیم و هر کداممان یک سسی انتخاب کردیم و این تنوع ما را به وجد آورد. اما واقعا همبرگرهای خوشمزه ای بود، توصیه می کنم شدید. هرچند باید یا کنار خیابان خورد یا در ماشین اما ارزشش را داشت، عالی بود.


دیشب رفتیم رستوران گیاهی آناندا توی اختیاره جنوبی. اولین بارم بود می رفتم و از فضایش خوشم آمد. غذا هم ای بد نبود. البته امروز صبح با معده درد شدیدی پاشدم که نمی دانم باید گردن غذای آنجا انداخت یا نه. اما جای دنج و خوبی بود.

از آنجا که این معاشرت ها همه به خوردن ختم می شوند، یک روز دیگرش را با دوست مهاجرم رفتیم لیموترش و سفارش یک قوری چای دادیم با کیک. بعد فنجان هایی که آورد فنجان های کوچک قهوه خوری بود. گفتیم اینها خیلی کوچک و باریکند و چای خوری نیستندها. پسرک جواب داد نه از این کوچیک تر هم داریم! دیدیم با این آدم نمی شود بحث کرد و چایمان را به صورت قطره چکانی توی آن فنجان های اسپرسو خوردیم و بعدش تنها عکس دونفره مان را گرفتیم که سند داشته باشیم برای دوست بودن باهم.

چهارشنبه شب با هزار دردسر شام رفتیم میخکوب که بالاخره این دوست ما که عهد کرده بود پاستای میخکوب بخورد، نخورده از دنیا نرود. نشستیم به خوردن و حرف های خاله زنکی صدمن یه غاز زدن! آخرش که دوستمان راضی داشت حساب می کرد و تصمیم می گرفت بازم بیاید اینجا، صاحب رستوران گفت دارند می بندند و نقل مکان می کنند به برج آفتاب! گفتم آنجا که به اندازه کافی پستو و رستوران ایتالیایی دارد! نمی دانم حرص و طمع اینهاست که فکر می کنند می توانند با آنها رقابت کنند یا اصلا از خود آنها هستند.

در نهایت برای جمع کردن داستان دوستان و شکم هایمان، یک پلوپزبخارپز دونفره گرفتم که کاملا تودل بروست و قرار است غذاهای من درآوردی زیادی را به جز پلو در آن پخت. چه حس خوبی است که وبلاگ را با این مسائل عادی پر کنی و جدی ها را به روی خودت نیاوری!

چگونه به زندگی دهن کجی کنیم؟

خیلی وقته همه چی روزمره شده و حرف های هوشمندانه و لحظه های ناب پشت چیزی نامعلوم گم شده.

زندگی جریان داره و لحظه های خوب و بد، شاد و غمگین همه سرجای خودشون هستن تا تعادل زندگی رو حفظ کنن.

اما شیب زندگی کم شده و مسیر همینطوری داره به سمت یکنواختی می ره. اینجاس که صاحابش باید یه فکری بکنه برای تولید موج و تکون و لرزش! البته تا حدی که دیگه سونامی نشه!

باز باید به یه کار پردرآمد و معتبر پشت پا زد و از یه مامن آرامش و سکون دل کند تا بشه به دنبال یه جزیره ناشناخته رفت. البته کسی آدمو مجبور نکرده؛ هیچکس به جز اونی که توی دل آدم یهو شروع می کنه داد و فریاد و بهونه گرفتن و دپرس شدن!

اگه از یه چیزی نگذری، به چیز دیگه ای نمی رسی و هیچوقت نمی فهمی که می تونسته بهتر باشه یا بدتر. من تاحالا دو دستی خیلی چیزا رو ول کردم و نتیجه بدی هم ندیدم ازش. وقتی با تمام وجود طلب کردم و قیمتش رو هم پرداختم، گرفتم.

البته نباید خیلی سخت و جدی گرفت. هیچی رو نباید اونقدر جدی گرفت و مهمتر از همه این که همیشه یه نقشه دوم هم داشته باشه آدم خوبه. یعنی همه آینده رو بند یه اتفاق کردن کار احمقانه ایه. باید همیشه حاضر باشیم که بگیم گور باباش، این نشد یه کار دیگه می کنیم. زندگی در کل احمقانه و پوچ به نظر میاد. اما این همه ی اون چیزیه که داریم و باید پرش کرد. از نقشه و رویا و فکر و عمل و هیجان باید پرش کرد.

بعد یه کم بهش مهلت داد که ببینی چی جوابتو می ده. اما یادت باشه هیچوقت زیاد منتظرش نشینی، چون خیلی زود تموم میشه... همه چی خیلی زود تموم میشه!