قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

Coppélia

چشمام رو می‌بندم. صدای تک‌تک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم می‌شنوم که دارن کوک می‌شن. صدای هم‌همه‌ی آدم‌هایی که هنوز رو صندلی‌شون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسه‌ی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم می‌گه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز می‌کنم و می‌فهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند می‌شم که رد شه. اونم تنهاس.

دوباره چشمام رو می‌بندم. چشمام رو باز می‌کنم، روی صحنه یه مردی با موهای سیاه وایساده که یه عروسک خودساخته داره که عاشقشه. با عروسکش شراب می‌نوشه، اون رو سر میز می‌شونه و بعد هم باهاش می‌رقصه. وقتی می‌رقصه مردم می‌خندن. مردم احمق نمی‌فهمن که این تلخ‌ترین و غم‌انگیز‌ترین صحنه‌ی این نمایشه!

من قلبم فشرده می‌شه، انقدر فشرده که دلم می‌خواد همونجا بزنم زیر گریه.

پرده آخر با یه عروسی تموم می‌شه، عروسی دختر و پسر مو بور! مردی که موهای سیاه داره در آخرین لحظات نمایش ایستاده گوشه سن و عروسکش که دست و پای چوبی‌اش از هم جدا شده، افتاده زیرپاش. سرش رو توی دستاش پنهون می‌کنه و اشک می‌ریزه.

نمایش اینجوری تموم می‌شه و من دلم می‌خواد دستم رو از میون تمام مردمی که دارن دست می‌زنن و کل می‌کشن و داد می‌زنن براوو، دراز کنم تا برسه به مردی که موهای سیاه داره. بعد بغلش کنم و بگم: من می‌فهمم، این مردم همه احمقن... من می‌فهمم!


*

پیغام می‌ده کجایی؟ می‌گم تنها تو میدون لستر. می‌گم کجایی؟ می‌گه تنها تو خونه!

بگذار آسمان فرو بریزد *


هوا آفتابیه و حتما دلیلش اینه که من امروز برنامه نداشتم پامو از خونه بذارم بیرون! چون دیروز که باید می‌رفتم اثر انگشتم رو در خدمت قلمرو پادشاهی بریتانیای کبیر بگذارم، داشت یه بارون نمناک خر می‌اومد و اتوبوس‌ها هم از آدم لبریز بودن. من تا حالا ۶ بار انگشتامو به اینا نشون دادم و اینا چک کردن که احیانا تروریستی چیزی نباشم. اما بازم نامه فرستادن و درخواست کردن که بیا ثابت کن دزد و قاتل نیستی. خلاصه که خیلی آدمای مقرراتی ِ شکاک ِ وقیح ِ چلمنی هستن از نظر من. 

ولی خب همه جا آدمای خوب و بد باهم پیدا می‌شه و باید حساب خانوم اَدل رو از بقیه‌شون جدا کرد. مخصوصا وقتی جیمزباند از روی پل پرت می‌شه پایین و اون اسکای‌فال رو می‌خونه براش! این جیمزباند یه جوری بود. یعنی یه جورایی مثل همیشه بود اما خیلی هم فرق داشت. الان می‌دونم که کاملا متوجه شدین چطوری بود. من از دنیل کرگ بدم میاد. به نظرم بدترین قیافه و ظاهر رو داره برای جیمز باند بودن، اما فیلم خوب بود و دنیل هم بعضی جاها بد نبود، فقط پیر بود. ببینین داریم در حدواندازه جیمز باند صحبت می‌کنیما، پانشین برین ببینین و بگین تف به روت این فیلمای اکشن و سرگرم‌کننده‌ی توخالی چیه می‌بینی؟!

قبل شروع فیلم داشت «آرگو» رو تبلیغ می‌کرد که راجع به گروگانگیری آمریکایی‌ها تو ایرانه و من همینطور داشتم فرو می‌رفتم توی صندلیم، که وای انگار الان همه می‌دونن من ایرانیم و ای وای، ما بودیما ۳۰ سال پیش. اما کم‌کم به خودم مسلط شدم و یادم افتاد ما سفارت بریتانیا رو هم تازگیا بستیم پس هنوزم ماییم بعد ۳۰ سال و معلوم نیست تا چند سال دیگه بازم ماییم روی پرده سینما و تلویزیون که با اینکه می‌گیم به همه چی معتقدیم ولی یه کارایی می‌کنیم که انگار به هیچی معتقد نیستیم!

اصلا این بحث‌های سطح بالا به من نمیاد. من بیشتر دلم می‌خواد راجع به جاکفشی‌ام حرف بزنم که دیروز خریدمش. بعد دوسال دیگه لازم نیست کفش‌هامو همینطور بچینم کنار در. البته وقتی داشتم سرهمش می‌کردم یکی از چوباش در رفت و انگشتم رو به اندازه یه سانتی‌متر پاره کرد که الان دلم می‌خواد بهتون نشون بدم و انگار که زخم شمشیر خوردم، کاری کنم دلتون برام بسوزه. کاش یکی بوس می‌کرد خوب شه! هوم... 

چون هیچکس نیست که انگشت و جاهای دیگه رو بوس کنه که خوب شه، بهتره راجع به جمعه حرف بزنم که از ایستگاه ویکتوریا اومدم بیرون، به نقشه‌ی پرینت شدم نگاه کردم و اصلا نفهمیدم کجام! بعد یه خانومی که پالتوی بلند مشکی پوشیده بود و یه کلاه گنده سرش بود بهم لبخند زد و من دیدم روی پالتوش نوشته اطلاعات. بهش گفتم تئاتر سنت جیمز و اون جواب داد که اون ساختمون شیشه‌ای رو می‌بینی؟ گفتم اوهوم. گفت برو سمت اون و بعد که رسیدی بهش بپیچ چپ و بعد مارکس اند اسپنسر رو می‌بینی و دوباره می‌پیچی چپ. گفتم اوهوم. ادامه داد که بعد می‌رسی به پاب فونیکس و تئاتر دقیقا چسبیده به اون. من خیلی ازش تشکر کردم و راه افتادم. اما وقتی به مارکس اند اسپنسر رسیدم یادم رفت چپ بپیچم یا راست! و اسم پاب رو هم یادم رفت. یعنی یه همچین حافظه‌ی قابل دفاعی دارم. بعدش ۱۰ دقیقه رفتم سمت راست و چون دیدم دارم از آبادی دور می‌شم برگشتم سمت چپ و خب پیداش کردم. سنت جیمز با اینکه هیچ شباهتی به تئاتر شهر نداشت، منو یاد سالن چهارسو انداخت. خیلی تعجب کردم که واسه نمایش «بابا لنگ دراز» هر کسی اومده بود بالای ۶۵ سالش بود. آدم خیلی احساس تنهایی می‌کنه به خدا این صحنه‌ها رو می‌بینه. خب من هم تئاتر رو دوست دارم هم کارتون رو. واقعا برنامه مناسب سن من چیه پس؟؟؟

نمایش یه موزیکال دونفره بود. جروشا ابوت و جان اسمیت. توی یه صحنه‌ی واحد. یه تیکه از صحنه دفتر بابا جان بود و بقیه صحنه آزاد بود برای تبدیل شدن به لوکیشین‌های دیگه. نمی‌تونم بگم خیلی باشکوه و هیجان‌انگیز بود. یه ربع، بیست دقیقه اول باید عادت می‌کردی که همه چیو خود جودی تعریف کنه. من از ریتم نمایش خیلی خوشم اومد. می‌ترسیدم خسته کننده بشه بعد چندتا نامه اول، اما نشد. خیلی خوشم اومد وقتی نامه‌ها رو دونفری می‌خوندن. یعنی یه تیکه‌هایی رو جودی وقتی داشت می‌نوشت و همزمان می‌دیدی جان اسمیت داره اون رو می‌خونه توی دفترش، این بده بستون توی نمایش خیلی خوب دراومده بود. فقط به نظرم نقطه ضعفش، صحنه آخرش بود که بالاخره این راز فاش می‌شه و جودی می‌فهمه که بابا جانش عجب هلوییه! (سطح نقد!) یه جوری بود، انگار یهو همه‌چی تموم میشه می‌ره پی کارش. آدم دوست داره دراماتیک‌تر باشه این صحنه. منظور از «آدم» در این جمله منم چون نمی‌دونم بقیه چی فکر می‌کردن.

موقع برگشتن یه ساندویچ خریدم از توی ایستگاه و تا خونه گاز زدم و به این فکر کردم که نباید دیگه داستان‌های عشقی رو در هیچ قالبی دنبال کنم! اثر بدی روم می‌ذاره. باعث می‌شه دلم بخواد. همون جیمزباند برام مناسب‌تره!

.

شنبه با صدای تو!


*آهنگ اسکای‌فال از اَدل

یک گزارش دورهمی - کنسرت همای و مستان در لوگان هال لندن

بعضی کتاب‌ها شما رو تسخیر می‌کنن. ممکنه تو زندگیتون کتاب خوب زیاد خونده باشین، اما یکی و تنها یکی‌ از بین اونا هیچوقت شما رو ترک نمی‌کنه. آدم یه حس «هامون‌»وار بهش دست می‌ده بعد خوندن اون کتاب! 

اما اصلا من امشب نمی‌خواستم راجع به کتاب حرف بزنم. می‌خواستم بگم امروز رفتم یه کنسرت صددرصد ایرونی که چهل دقیقه دیرتر از موعدش شروع شد و تازه آقای برگزارکننده بعد چهل دقیقه رفت روی سن و گفت لطفا «بیشینین» که به موقع کنسرت رو شروع کنیم! قبل کنسرت و توی میان‌برنامه، ساندویج کالباس و سالاد الویه می‌فروختن. آب معدنی‌هاشون هم «کریستال» ایرانی بود به قیمت یک پوند و نیم! یعنی تقریبا دوبرابر آب معدنی معمولی در این مکان مقدس! پول خورد هم نداشتن و به جاش آدامس می‌دادن. یعنی آدم فکر می‌کرد که الان ناف تهرونه به قرآن. من آخرین بار که همای رو دیدم فکر کنم کنسرت کاخ گلستان بود... یا شایدم توی وی اُ ای بود؟ به هرحال ندیده بودم زلفکانش انقدر بلند شده. راستش وقتی اومد روی سن بیشتر شبیه خواننده‌های راک اند رول دهه هشتاد میلادی بود تا خواننده سنتی. شایدم شبیه سرخپوستا. در هرحال شبیه صوفیا و درویشا نبود!

من شعرها، آهنگ‌ها و تنظیم‌ها رو خیلی دوس داشتم و صدای همای هم به نظر من خیلی گرم و خوبه. اوج‌هایی که می‌گیره رو دوست دارم و کلا سبک جدیدی که از موسیقی سنتی ارائه می‌ده رو می‌پسندم. اما خیلی تعجب کردم که میانگین سنی آدمایی که اومده بودن ۶۵ بود! چرا همسن و سالای من روی خوشی به همای نشون نداده بودن؟ اونجا که نشسته بودم داشتم فکر می‌کردم شاید تبلیغات همای جاهایی انجام می‌شه که مخاطب پیر داره. از تاکیدی که روی شراب‌خواری بود توی شعرها (و دیگه خفه کرد مارو با می و باده و فیلان) یه کم خسته شدم اما اشعار خیلی خوب بود. یعنی کنسرت رو یه جوری به صورت کنسرت سنتی-اعتراضی درآورده بود. ملت هم که فقط می‌خواستن می بزنن، هر ۳۰ ثانیه یه بار برای ابیات هوشمندانه‌ی همای دست می‌زدن. به طوری که دیگه اصلا فرصت نمی‌کردی از بین دست زدن اونا بشنوی چی داره می‌خونه! آخر کنسرت یه خانومه که از من کم‌اعصاب‌تر بود با یه خانومه که مدام دست می‌زد و کِل می‌کشید دعواش شد و گفت اعصاب منو خورد کردی، اون یکی زنه هم برگشت گفت اومدیم کنسرت، دست می‌زنیم، جیغ می‌زنیم، همینه که هست، برررررررررو بیییینییییم بابا! منتظر بودم به هم حمله کنن و همدیگه رو پنجول بندازن که متاسفانه سعادت دیدن یه دعوای ایرونی از دست رفت. یه دونه عروس هم اومده بود کنسرت! با دیدن اون من خیلی خوشحال شدم که با جین نرفتم.

اومدم خونه و رفتم تو سایت همای که ببینم چطور می‌شه سی‌دی‌هاش رو خرید اما هیچ‌جا اطلاعاتی در این زمینه نداده بود. البته سوتفاهم نشه‌ها، قبلش تو گوگل سرچ کردم دانلود فول آلبوم همای، اما چون نتیجه خوبی نگرفتم رفتم ببینم می‌شه خرید یا نه! 

پریروز یه بلیت گرفتم واسه تئاتر «بابا لنگ دراز». اصلا هیچ ایده‌ای ندارم که خوبه یا نه. صرفا اسمش رو توی روزنامه ایونینگ استاندارد دیدم و تصمیم گرفتم که برم. این ماه می‌خوام همه حقوقمو تا قرون آخر خرج کارا و چیزایی کنم که دوس دارم. تئاتر رو هم دوس دارم! یه جفت چکمه هم البته نیاز دارم اما خب وبلاگ جای نوشتن لیست خرید نیست. صرفا می خواستم بگم که یه پروژه برای خودم تعریف کردم به نام ۱۰۰۱ ماجراجویی. که البته این ترجمه لغت به لغت از اسم انگلیسی پروژه است و ممکنه خیلی فاز نده برای شما. اما خودم باهاش حال می‌کنم. می خوام تا وقتی لندن هستم، ۱۰۰۱ فعالیت هیجان‌انگیز فرهنگی-هنری-هرچیزجالبی بکنم. من همیشه دلم می‌خواست لندن زندگی کنم. اینجا اگه مرکز اصلی هنر و فرهنگ دنیا نباشه، یکی از قطب‌های مهمشه. هر روز داره توش هزارتا برنامه مختلف از اقصا نقاط جهان اجرا می‌شه. باید به آرزوهام و برنامه‌هام وفادار بمونم و یه بخشی از این دنیای رنگارنگ باشم. برای همین می‌رم نمایش بابا لنگ دراز! بعدش براتون تعریف می‌کنم که چطور بود.