قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مثل آب خوردن

- حالا این هفته انقدر حالت بد بود و سردرد و میگرن و اینا، واسه چی بود؟ 

- هیچی، باز از دست خودم خیلی عصبانی شده بودم که انقدر احمقم! 

- ای بابا. خب یه بار بشین تکلیفت رو با خودت کامل روشن کن و قبول کن که انقدر احمقی! 

- !

خداییش؟

میگم سهراب جان، همان بهتر که «دانه‌های دلشان» پیدا نیست. هان؟

بازگشت به موزه حیات وحش

من هیچوقت نپرسیدم که چرا موزه حیات وحش رو اونقدر دوست داشت؟ احتمالاً پرسیدم ولی الان یادم نمیاد. خیلی چیزها رو دیگه یادم نمیاد و برعکسش خیلی چیزهارو هم دقیق یادم میاد!

علاقه مندی های آدما چقدر عجیب غریبن. مثلاً من سعدآباد رو خیلی دوست دارم. اون دارآباد رو دوست داشت. هردوش «آباد» داره توش خب. (دارم چرت و پرت می گم؟ می دونم) اون منو یه بار برد دارآباد اما من هیچوقت نتونستم ببرمش سعدآباد. اما بدون این هم خیلی جاها رفتیم و به اندازه کافی نقطه خاطره انگیز داریم که البته الان من دیگه خیلی هاش رو یادم نمیاد. اما امروز که بعد از چندسال رفتم دارآباد، حیوونای خشک شده رو یادم اومد و اون طاووس سفید زندانی رو. به صورت خیلی دراماتیک فکر کردم می تونم خودم رو توی اون موزه پیدا کنم. خودمو که توی یه حالت طبیعی خشک شدم. خشکم کردن و آدما میان تا منو ببینن. یه نمونه از گونه زامیادیان رو ببینن که کنار مثلا یه درخت خشک شده. منو همون روز که دلم کباب می خواست و خیلی گشنه ام بود باید خشک می کردن. همون روز که از موزه اومدیم بیرون و دربه در دنبال چلوکبابی خوب گشتیم و من عین بچه ها بهانه می گرفتم. چون دلم می خواست که بهانه بگیرم تا بهم ثابت بشه یه نره خری بغلم وایساده تا نازم رو بخره. اونم می خرید. اون هم بلیت موزه رو خرید، هم نازمو و هم چلوکباب رو.

فکر می کنم عاشق تاکسیدرمی بود. عاشق اینکه چیزهایی رو که دوست داره خشک کنه و بزنه به دیوار. مثل عکس من. برای اون، دیدن این بقایا کافی بود شاید. اما من دلم می خواد عین یه گونه ی آزاد بچرم و خشک نشم. این چندروزه به طرز خطرناکی آسون شدم. من کلاً آدم سختی هستم. اینطور فکر می کنم. اما این روزها آسون شدم و توی خیالاتم یه سری معجزه کارتون وار میفته که همه بدی ها و ناراحتی ها رو از بین می بره و منو به آرامش واقعی می رسونه. اما اگه اینا همش یه ویار بهاری باشه، جام توی موزه حیات وحشه! باید برم خشک شم روی تاقچه... یا شایدم توی باغچه!

شاعر می فرماید: «عزیزمممم... بگو برمی گردی! تا کی می خوای با دل من بجنگی؟

عزیزم نگی رفتم از یاااااااااااااااد  یادت نره عشقو کی بهت نشون داد!

بگو برمی گردی...بگو برمی گردی... اگه برنگردی... آی یای یای یای یای آییییی»

تجربه‌ی بهار

یک جور توهم دوست داشتنی. نه، انگار دوپاره می‌شوم. یکی، از این توهم گرم لذت می‌برد مدام و دیگری فکر می‌کند درست نیست! دیگری فکر می‌کند این تنها یک فریب است، یک نسیم اهریمنی که می‌خواهد تو بخوابی. اما آن یکی غرق لذت می‌شود در آغوش خیال او. 

شاید اثر مسکن‌هاست. دو روز در بستر و مسکن‌های قوی باید چنین عواقبی داشته باشد. نصفش هم تقصیر پالس‌های پراکنده در هواست که از جانب دریای شمال می‌آیند! من نمی‌دانم چه شده؟ واقعاْ نمی‌دانم. اما تقصیر من نیست. تقصیر بهار است یا دریای شمال. اما تقصیر من نیست. تمام این خیال‌ها خوابم را به یادم می‌آورند. یا می‌خواهد تعبیر شود یا من دارم دیوانه می‌شوم. دومی بعید نیست! 

افکار باطل و خیالات واهی تنها می‌توانند روح مرا در پایان کار درهم بشکنند. کاش کسی جوابی داشت؟ کاش کسی می‌گفت که چرا باید رویای شیرین ببینیم، وقتی واقعیت تلخ را ترجیح می‌دهیم؟