قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

می خوام برم دور دورا...

زندگی به یک جایی رسیده، به یک مرحله ای رسیده که فکر می کنی دیگر نمی توانی مزه ی هیجان و شور و شوق عاشقانه را بچشی. بعد، شنیدن موسیقی تو را منقلب می کند. تو را پرت می کند به سرزمین احساسات لطیف و دست نیافتنی. یک آهنگ قدیمی توی جاده دماوند، وجود داستان های عاشقانه را در لحظه ممکن می کند. یک آهنگ قدیمی توی خانه از تلویزیون، امکان پیدا شدن لحظه های ناب عاشقانه را از هیچ، واقعی می کند. تو را نرم می کند. می گویی: «عجیب است... قلب دارم هنوز!»

یک موسیقی می تواند به تو اطمینان دهد که ناشدنی ها ممکن است. در روزهایی که آن به ظاهر خوشی ها و همه ی اتفاقات زندگی ات هم روی خط ثابت می گذرند و تو را نمی لرزانند. یک موسیقی خیلی کارها با آدم می کند که هیچکس دیگر نمی تواند.

موسیقی که تمام بشود، از جاده دماوند می اندازی توی بابایی و بر می گردی سمت خانه. جایی که هیچ داستان عاشقانه ای در انتظارت نیست. هیچ شور و شوقی، هیچ... هیچ حسی!

نرگس اومده.

.

.

.

همین.

زبان الکن در وصف یار

چند روز پیش با یکی از روزنامه نگاران با سابقه صحبت می کردم که مثل خیلی ها به کشوری دیگر مهاجرت کرده و با این که از نظر اخبار به روز است اما دوری خود را از جامعه ی امروز ایران حس می کند. از من پرسید که نسل شما چطورند؟ آدم های دور و ورت را چطور توصیف می کنی؟

خیلی سوال سختی است. جوابش این است که آدم های دور و ور من هم مثل همه جای دیگر متفاوتند. یک سری را که می بینی مثل دوستان آنلاین و گودری و وبلاگ نویس و فیس بوکی، یک جورند. یک عده که دوستان مدرسه و دانشگاه و اهل خانه و خانواده و زندگی ثابت و بی دغدغه و بدون ریسک هستند، یک گروه دیگرند.

یک گروه درو همسایه و دوست و آشنای دور هستند با طرز فکر متفاوت از دو دسته ی فوق! این ها آدم هایی هستند «بی خط»! یعنی واقعا معلوم نیست چه می خواهند و به چه عقیده دارند. با یک موج می روند و با موج دیگر برمی گردند.

پرسید که مثلا هستند کسانی که با ریسک و هیجان و پویایی زندگی کنند؟ من گفتم هستند اما کم هستند. من خودم مجبورم کارها و زندگی ام را مدام برای دوستان نزدیکم توضیح بدهم. البته منظورم این نیست که حتما یک اجباری هست که جواب بدهم به آنها، اما برایشان قابل درک نیست. البته خوشبختانه پیدا می شوند آنها که با آدم همفکر باشند یا تشویق کنند یا حمایت، یا حداقل گوش خوبی باشند. البته امیدوارم پشت سر آدم سر تکان ندهند که طرف خل و چل است. (البته اگر هم سرتکان بدهند من خل و چل که رویه ام را عوض نمی کنم)

مثلا توی یکسال اخیر، من دو سه گروه مختلف دیدم از جوان های اطرافم که شروع کرده اند گروهی کتاب خوانی کردن. کتاب های تاریخ و جامعه شناسی و بعضا فلسفه. خب این واقعا حرکتی ستودنی است. یک حرکت به اصطلاح خودجوش. یک نیاز برای دانستن و بحث و بالا بردن سطح درک مان از آنچه قبلا اتفاق افتاده. دید وسیع تر برای تجزیه تحلیل وقایع و خلاصه جمع کردن آدم ها، به اشتراک گذاشتن افکار و برداشت ها. یعنی اگر کاری که گودر می کند را بشود آدم ها چند نفر چند نفر حضوری انجام دهند، می دانید چه نفس تازه ای در جامعه ی ایران دمیده می شود؟ آن ها که آدم های آنلاین هم نیستند، عادت های خوبی پیدا می کنند و می توان گفت که یک جهش فرهنگی پیدا می کنیم. خیلی عالی است و من خیلی خوشبینم به این جور فعالیت ها. آدم خوش خوشانش می شود. همچین افتخار می کند.

اما در کنار این آدم ها کسان دیگری هم هستند که نمی شود حذفشان کرد و همیشه خدا هم خواهند بود. اما به نظر من نباید فراموش کرد که این آدم ها بین ما هستند. همان بی خط ها! آدمی که دوره قبلی به همین رئیس جمهور فعلی رای داد، چون عقیده داشت ساده می پوشد و ساده حرف می زند و از مردم است و روحانی هم نیست. این آدم دانشگاه رفته است، فقیر هم نیست ساکن پایتخت هم هست، از هیچ ارگان دولتی هم پول نمی گیرد، ظاهرش هم بسیار مدرن و امروزی است.

همین آدم امسال صدایش درآمده بود و معترض بود از وضع زمانه، اما گفت که تحریم می کند و چه فرق می کند و... خلاصه آخر سر به صورت ضربتی تصمیم گرفت رای بدهد. کمی بین سه نفر دیگر شیر یا خط کرد تا به مهندس رای داد. 

روزهای شلوغی هم بیکار ننشست و هم پشت بام را خالی نمی گذاشت و هم تا دم باتوم و گاز فلفل رفته بود. اما بعدش دوباره حوصله اش سر رفت و گفت این کارها فایده ندارد. این روزها دغدغه اصلی اش این است که گفته اند سال ۲۰۱۲ ولی عصر می آید و جهان داغان می شود و نشانه هایش را هم در غرب دیده اند. شدیدا دنبال این است که بداند آقا چه شکلی است؟ اهل کدام شهر است؟ موهایش و چشمهایش چه رنگی است و چه کاره است؟ از من پرسید که در این مورد چه می دانم! من هم که جوابی نداشتم کمی مکث کردم و گفتم تنها اطلاعاتی که راجع به سال ۲۰۱۲ و نابودی زمین دارم فیلم جدیدی است که اکران شده!

خلاصه که توصیف دوروبر خودم خیلی سخت است. حتی از توصیف خودم هم سخت تر است. آدم ها خیلی متفاوتند. آدم هایی که آدم از دیدن و بودنشان لذت می برد و امیدوار می شود، آدمهایی که واقعا نمی دانی باید بهشان چه بگویی و آدم هایی که دوست دارند زندگی خودشان را بکنند و به کسی کاری نداشته باشند. روزمرگیشان را دوست دارند یا بهشان آنقدر امنیت می دهد که می ترسند لحظه ای از آن دل بکنند. اگر منظور روحیه خلق و پیشروی و تغییر باشد، من زیاد در زندگی شخصیشان نمی بینم، حتی اگر هیجان های زیادی ازشان توی خیابان ها دیده باشم این چند ماه.


الهام

دلم می خواهد شعری بگویم برایتان

آن زمان که سراسیمه می دوید توی کوچه های شهر

آن لحظه که اشک می ریزد چشمانتان

 بی اختیار،

به زور گاز و آتش و دود

دلم می خواهد شعری شجاع بگویم برایتان

پس از زخم خوردن ها

آن زمان که خندیدن، تک تک عضلاتتان را درد می آورد

دلم می خواهد شعری بگویم برایتان

بدون جستجوی وزن

بی قافیه.

که هر کدام

با هر نفس

یک آوا از آن باشید

دارم یا ندارم؟

من فکر می کنم دارم دیوانه می شوم اما با بقیه که صحبت می کنم، می گویند فقط خسته ام و دارم دیوانه نمی شوم!

دیشب (یا امروز صبح) ساعت یک ونیم پاشدم به سالاد درست کردن. بعدش هم کمی با آهنگ های عهد دقیانوس مارتیک بال بال زدن! (چون آن کاری که من می کردم هیچ گونه شباهتی به رقصیدن نداشت!)

خیلی هیجان لازم هستم. خیلی شدید. و برای اینکه گاد عزیز یک وقت هیجان اشتباهی نازل نکنند باید بگویم که به یک نوع هیجان شدید و غیرمنتظره و شادی آور نیازمندم. قربان یو!

هفته ی پیش بالاخره رفتم و یک عدد فوتوپرینتر خریدم. اینجای دلم مانده بود که بخرم. همه می گفتند نمی ارزد و اگر عکس زیاد چاپ نکنی خراب می شود و هزار حرف دیگر. اما برای عقده ای نشدن و خود دوست داشتگی پاییزی، بالاخره یک عدد پرینتر کَنون خریداری شد. دوستان می توانند عکس های درخواستی خود را ارسال و چاپ شده شان را تحویل بگیرند! تخفیف هم می دهیم، لطفا چانه نزنید.

صبح ها به شدت (با تاکید) خواب می بینم پشت سرهم. خواب هایی با داستان ها و شخصیت های بی ربط که چیز زیادی هم ازشان یادم نمی آید. اما این خواب های اساسی، نمی گذارند از خواب بیدار بشوم. وقتی هم تمام می شوند، یک ساعتی مدام بین خواب و بیداری هستم و تکلیفم باخودم روشن نیست و میخ شده ام به رختخواب و نمی دانم چه مرگم است. 

یک ماه و نیم از بنایی و نقاشی خانه ما می گذرد و تنها اتاقی که کامل سروسامان نگرفته اتاق من است. حالا هی من می گویم دارد یک چیزیم می شود، بگویید نمی شود!

امروز هوا خوب است. دلم می خواهد بروم بیرون و کمی بچرم. همچون گوسپندی خوشحال و بی غم روی تپه ای سرسبز!