قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دروازه ی جنوبی

من می خوام یه مرکز فرهنگی بزنم در آینده. شغل ایده آل من اینه. هنوز تمام جزئیاتش توی ذهنم نیست اما هیجانش توی دلم هست. دلم می خواد یه جایی باشه که نوجوون ها و جوون ها بتونن بیان کنار هم کتاب بخونن، مجله و روزنامه بخونن. با هم راجع بهش بحث کنن. فیلم ببینن.

یه عده به عنوان مربی یا مدرس، حالا هر اسمی که می خواد داشته باشه، براشون کلاس بذارن، ورک شاپ... نقد و بررسی.

بچه ها بتونن از اینترنت رایگان استفاده کنن، با دنیاهای دیگه آشنا بشن...

خدایا دلم خیلی چیزا می خواد توی مرکز خیالی م.


من الان نشستم توی کتابخونه دانشگاه . باورم نمیشه که دوهفته پیش انقدر حالم بد بود از نظر روحی و جسمی که می خواستم چمدونم رو بردارم و برگردم ایران. حالا نشستم توی یه کتابخونه با تمام امکانات و برنامه می ریزم برای مرکز فرهنگی م.


امروز بهو یه عالمه ایده ریخته توی سرم. البته این وسط، فلش مموری م رو هم گم کردم توی دانشگاه که اعصابم داغانه سرش چون کلی فایل روش بود. اما با این وجود حالم خوبه. یعنی می دونی نه که همه چیز مرتب و منظم باشه، نه، اما من پر از انرژی ام. پر از برنامه ریزی. چیزی که خیلی وقت بود ازش محروم بودم. از این خیال ها و آرزوهای بلند پروازانه!


امروز اولین بسته ی پستیم اومد در خونه. یه عالمه فیلم از طرف خواهر کوچِلوئه. کلی الان همه چی روی ذوقه! فقط اگر مشق های دانشگاه رو هم بنویسم فکر کنم دنیا کمی قشنگ تر میشه.

امروز دیدم یه درس داریم به نام «نوشتن برای بچه ها» یهو عاشق رشته ام شدم به خدا!


درختان را دوست دارم

و رنگ های گرم پاییز را

که همراه باد سردی از من می گذرند


خوکی، مرغی، سگی!

ریک می گه وقتی آدم دور از خونه اش مریض می شه، مریضی اش سخت تر به نظر می آد. چون از همه ی اونایی که می شناسه دوره، از خانواده اش دوره و احساس تنهایی می کنه. من البته اونقدرام تنها نبودم و خودمو کم واسه دوستم لوس نکردم ولی صادقانه بگم که به یاد ندارم همچین آنفولانزای شدیدی تا به حال گرفته باشم! 

زنده ام در هوای مزخرف لندن. سرفه می نمایم و از بس که به زور خوابیدم چشم درد گرفتم. باشد که فردا روز دیگری باشد!

اینجا فعلا یه چیز جواب می ده: خزیدن زیر پتو!

بعد از چند سال؟

درد-

-ناک

بود.

هفت خواهران


ایستگاه

جای پای تو را دارد

 

قطار

با یاد تو می رود

 

دل من

در ایستگاه

می ماند

زمانی برای نبودن

من امروز یک دِپِ خفیف زدم. نمی دونم چی شد اما عصر غم انگیزی بود.

من بالاخره اومدم مرکز دنیا. آره لندن برای من «مرکز دنیا»ست. به هزارویک دلیل. از بچگی راجع بهش از مامان و بابام شنیده بودم و دلم می خواست این جای عجیب رو که با بقیه دنیا فرق های بزرگی داره ببینم. این شهر همیشه و تو هر مرحله ای از زندگی من، یه نقشی داشته و من خیلی مصر بودم بیام و یه مدتی توش زندگی کنم. هرچی مامان از هوای ابری و دلگیرش و ساختمون های خاکستری و سردش می گفت من بیشتر حریص می شدم. حالا من اینجام و کمی دلم گرفته. روزهای اول، لندن با محبت منو پذیرفت و با هوای عالی و آفتابیش نشون داد که می تونم دوستش داشته باشم. می تونه شهر من باشه!

هنوز هیچی شروع نشده. امروز عصر، بعد این چند روز من هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشتم و دلم هم نمی خواست برم بیرون. خزیدم زیر پتو و خودم رو زدم به خواب. رادیو جوان روشن بود و یهو آهنگ «خوشگل عاشق» رو گذاشت و من عین یه دختربچه غمم گرفت و بغضم شکست! انگار سال هاست از این فعل استفاده نکردم: بغضم شکست... بغض آدم می شکنه! یه چیزی درون آدم انقدر نازک می شه که با یه تلنگر می شکنه.

این پنج روز، روزهای خوشی بودن. مخصوصا دیروز که داشتم توی کافه جلوی بوش هاوس چای می خوردم و فکر می کردم چقدر این خیابون رو دوست دارم. منو یاد خیابون ولی عصر می اندازه. البته پارک وی تا تجریش که تیکه ی مورد علاقه ی منه و حتی وقتی تهران هم بودم دلم براش دم به ساعت تنگ می شد. حالا یه خیابون اینجا دارم که بتونم جایگزینش کنم. فقط به خاطر اینکه آدم هرجایی که باشه باید یه خیابون مورد علاقه داشته باشه که از چای خوردن توش لذت ببره. این یه اصله! اصل های دیگه ام هست اما من امروز خیلی گناهی ام و بقیه افاضاتم رو می گذارم بعداً می نویسم.