قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

امشب ماه ِ من نیمه است

گاهی ناملایمات آدم را می‌خورند٬ گاهی آدم حالش خوب است و آنها را در وجود خود حل می‌کند.

گاهی ناملایمات مثل گوشت نپخته لای دندانها گیر می‌کند و اگر با زبان نتوانیم درش بیاوریم با یک مسواک حسابی از شرش خلاص می‌شویم. اما گاهی هم مثل پشه‌ی سمجی تمام شب صدای هلیکوپتر از خودش درمی‌آورد و توی گوش آدم ویز ویز می‌کند. توی تاریکی نمی‌توانی بکشیش و شب را بی‌خواب و عصبی طی می‌کنی و صبح روز بعد هم بی‌رمق و خسته بیدار می‌شوی.

ناملایمات اینطورند.

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم خوذم را برای مقابله با آنها آماده نگه دارم. یک روز همه چیز خوب است اما دقیقاْ فردای آنروز همه چیز نا امید کننده می‌شود٬ انگار دنیای روز قبل هیچوقت وجود نداشته است.

وقتی ناملایمات سوارند٬ هرچیزی تورا غمزده می‌کند. یک خاطره‌ی قدیمی٬ یک آن٬ یک لحظه! یادآوری یک کلمه با یک آوای خاص! نمی‌دانم حتی یک بازی فوتبال٬ یک سری گِل ولای را از ته سطل زنگ زده‌ی دلت می‌کشد بیرون.

آ.................ه٬ دلم می‌خواهد آه بکشم. بلند و رسا. جوری آه بکشم که حنجره‌ام بسوزد. خودآزاری و لجبازی با خود٬ وقتی ناملایمات ما را غرق می‌کند.

چرا اینطور است؟ چرا اینهمه دلسردی؟

منحنی‌های انرژی من خیلی زیگزاگ می‌روند. یا می‌خورند به سقف یا به کف! (آنهم با مغز)

چه زود یخ می‌کنم٬ همیشه یکی باید گرمم کند. درست مثل یخچالی کار می‌کنم که مدام برفک می‌زند.

به یک عده داوطلب که با برنامه‌ریزی منظم برایم موج مکزیکی بزنند نیازمندم!

روزنگار

-عروسی-

نشسته بودم و به لباس گرانقیمتم فکر می‌کردم که خیاط محترم خرابش کرده بود و در بدو ورود به مراسم فرخنده٬ جِر خورده بود! سرم را که بالا آوردم دیدم عروس و داماد (که ماچ به لپشان!) دارند می‌رقصند و می‌چرخند و می‌خندند.

حسی که داشتم این بود: از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم!!! ترس اینکه یک روزی شاید(!) من هم این نقش را بازی کنم. می‌دیدم چشمان بعضی‌ از دوستان را که برق می‌زد با حسرتی و یا امیدی که روز آنها هم برسد. اما من وحشت کردم. واقعاْ تحمل این مراسم برایم سخت است. این همه کار که باید انجام داد٬ این همه مهمان و شلوغی و آرایش و لباس و ...همه‌چیز. کل قضیه مرا از پای در میاورد. شاید کلاْ با اصل قضیه مشکل دارم.

مادر عروس طی دوماه گذشته دوبار در جواب تبریک من گفت:« ایشالله عروسی شما٬ البته اگه خودتون می‌خواین!» در آن لحظه جا خوردم. اما حالا می‌بینم حق با او بود. آیا می‌خواهم؟

-منیرو-

کتاب «کولی کنار آتش» منیرو روانی‌پور را تازه تمام کردم و حالا دارم «کجا ممکن است پیدایش کنم» هاروکی موراکامی را می‌خوانم. به نظرم روانی‌پور نویسنده‌ی بسیار زیرکی است. تواناست. خواننده را خوب می‌کشاند٬ خسته‌اش نمی‌کند و نترس است. نترس بودنش را به خاطر استفاده از سبک و عناصری می‌گویم که داستان را از روال سنتی خود خارج می‌کند و شکل جدید به آن می‌دهد بدون آنکه خواننده را فراری بدهد. اما با سلیقه‌ی من سازگار نیست. شاید با خواندن یک کتاب نشود درست قضاوت کرد اما جزو لیست محبوب‌هایم نرفت.

-یورو ۲۰۰۸ -

چقدر خوشحالم که باز می‌نشینم فوتبال می‌بینم. دیشب ایتالیا تا آنجا که جا داشت بد بازی کرد. دیگر خبری از خط دفاع بتون‌آرمه‌ی مالدینی٬ کاناوارو و نستا نبود. عسل بابا (فابیو کاناوارو ملقب به هلو وارو!) هم که از کنار زمین مثل سگ بازی را دنبال می‌کرد. هلند عالی بازی کرد. به نظرم یکی از مدعیان جام باشد. همچین گربه را دم حجله کشت و شانسی که همیشه با ایتالیایی‌ها بود دیشب نشست روی شانه‌ی این نارنجی‌های هلند. اما می‌دانید نمی‌شود طرفدار ایتالیا نبود. هر چه که بشود بنده لاجوردی‌ام! ایــــــــــــــــــــــــــــنه!!!

-و اما-

باز هم حس منفعل بودن و بغ کردن و حوصله نداشتن!

نادر ابراهیمی درگذشت

 

نه. دوست ندارم مُرده باشد. این مرد با قلمش در زندگی من خیلی اثر گذاشت.

آنروز که آمده بود دانشگاه ما٬ گفت: «نوشتن٬ درمان همه‌ی دردهای من است.»

اما بعضی دردها با نوشتن درمان نمی‌شود نادر جان٬ باور کن!

تصور کنید!!!

در کانون گرم خانواده نشسته‌اید و به همراه پدر و مادر گرامی تلویزیون می‌بینید.

مادر٬ نگاهی دلسوزانه به گوینده‌ی خبر می‌اندازد و می‌گوید: بیچاره٬ چقدر قیافه‌ی این پسره امروز خسته است. لابد روز پر کاری داشته.

و ناخودآگاه از دهان شما می‌پرد که: شایدم شب پر کاری داشته!

و

سکـــــوت طــــــــــولانی!

ذهن غایب

فرو می‌روم در مبل راحتی

و خیره می‌شوم به گوجه‌سبز درشتی

که از ظرف میوه غلتیده روی میز.

 

-دوستان می‌نوشند-

 

و من حواسم می‌رود به پاهای میزبان

که از زیر دامن چیندارش پیداست.

 

-دوستان می‌خندند-

 

و من نگاهم میفتد

به صورت‌های عرق کرده‌شان

که زیر نور لامپ، برق می‌زند.

 

-دوستان می‌روند-

 

و من مودبانه می‌گویم:

میهمانی خوبی بود!

اینتی جان٬ ممنـــــــــــــــــو نتم!

 

جناب آقای عصیانگر اخیراْ در وبلاگش راجع به تاثیر مثبت اینترنت در زندگیش نوشته بود. این باعث شد من دوباره بشینم پیش خودم بیندیشم و مثل همیشه به این نتیجه برسم که خدا پدر و مادر هرکی اینترنت رو راه انداخت بیامرزه. (خودشو هم بیامرزه اگر لازم شد!)

من هر چی فکر می‌کنم می‌بینم این آدمی که الان هستم (نه اینکه حالا آدم خاصی باشما) نبودم اگر اینترنتی وجود نداشت. من یه آدم خجالتی و کم حرف که روزانه کلی دفتر و سر رسید و ورق سیاه می‌کردم اما نمی‌تونستم با کسی ارتباط برقرار کنم. کسی نوشته‌هام رو نمی‌خوند.

از وقتی وبلاگ نوشتم این ترس در من ریخت که دیگران (حالا چه دوست چه غریبه اون سر دنیا) از حرف دل من یا اتفاقی که برام افتاده باخبر بشن و نظرشون رو راجع به قلمم بگن. تجربیات منحصر به فرد زندگیم رو مدیون اینترنتم.

کار قبلی و کار فعلیم رو٬ دوستانی که جاهای مختلف پیدا کردم٬ کلی چیز که یاد گرفتم٬ دورشدن از اون حالت فردی و اجتماعی شدنم٬ وسیع‌تر شدن علاقه‌مندی‌هام٬ حتی یه سری تجربیات عشقولانه و البته شکست‌های زرشکولانه... همه رو مدیون اینترنت هستم. اصلاْ نمی‌تونم فکر کنم چه آدم بدبختی بودم اگه این وسیله نبود. باورکنین اغراق نمی‌کنم. همینه که می‌گم. اینترنت باعث شد یه سری توانایی‌ها پیدا کنم که تصورش رو هم نمی‌کردم.

و تازه بعد همه‌ی اینا هنوزم فوایدش برای من یکی تموم نشده. همینجور داره می‌ره که داشته باشه! واقعاْ از هرچیزی درست استفاده کنی سود می‌بری. (حتی بعضی وقتا اگه غلط استفاده کنی هم یه اتفاقات آموزنده‌ای میفته برات!)

اینو نمی‌دونم درست خطاب به کی و کجا می‌نویسم چون مسلماْ عده‌ی زیادی بودن و هستن که باعث شدن زندگی من در کنار اینترنت اینطوری شکل بگیره. نوشتم که بدونین من حواسم هست. سعی می‌کنم نهایت استفاده‌ رو از موقعیت‌هام بکنم تا روحتون شاد شه! :)

روزنگار

 اولاْ که:

دوستان عزیزتر از جان٬ حق با شماست باید عکس هم همراه سفرنامه باشد. اما اگر کمی بنده را تحویل می‌گرفتید و فتوبلاگم را مرتب چک می‌کردید عکس هم می‌دیدید. (دو نقطه دی)

حالا لینکش را هم برایتان می‌گذارم: دیگه چی می‌گین؟

دوم آنکه:

در راستای بهار بودن همه‌اش خوابمان میاید و مثل برنج وارفته شده‌ایم.

سوم اینکه:

درحالی که ۵۷‌ای های عزیز هنوز در مسائل عشقی ناکام مانده‌اند و در تنهایی خود سیر می‌کنند٬ ۶۷‌ای ها عاشق می‌شوند٬ دوستی می‌کنند٬ تجربه می‌کنند و احیاناْ دلشکسته می‌شوند.

خود این اتفاق‌ها مساله عجیبی نیست اما روبه‌رو شدن ۵۷‌ای ها با ۶۷‌ای ها خودش داستان جالبی است. چون آنها در ذهنشان اینها را هنوز بچه می‌بینند و باورشان نمی‌شود که اینها وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شده‌اند.

چهارم:

انقدر پُررو شده‌ام که شعر انگلیسی ترجمه می‌کنم. به مترجمان با سابقه هم برنخورد. ادعایی ندارم. اما خوشم میاید٬ دوست دارم اصلاْ! فقط زیادی کار سختی است.

 

 

آنچه گذشت

 

در استانبول:

  • هر خانه‌ای ۱۰ تا دیش ماهواره دارد. یا مثلاْ یک دیش و چندتا دیشچه!
  • بافت قدیمی را حفظ کرده‌اند. تمام قلعه‌ها و پل‌ها و ساختمان‌های قدیمی در کنار بناهای مدرن بر زیبایی شهر می‌افزاید.
  • سگ‌ها و گربه‌ها در آرامش و صلح زندگی می‌کنند. به هم کاری ندارند و زیر آفتاب لم می‌دهند.
  • فضا رسماْ دونفره است. زوج‌ها دست در دست٬ دست دور کمر٬ بغل در بغل (!) در همه‌ی نقاط دیده می‌شوند. محجبه و غیر محجبه هم ندارد.
  • به ندرت سطل آشغالی در سطح شهر پیدا می‌کنید اما در کمال تعجب خیابان‌ها بسیار تمییز هستند.
  • در رستوران‌ها نمی‌فهمند منظور شما از سُس سالاد چیست و برایتان روغن زیتون و سرکه می‌آورند. اگر دو-سه بار دیگر پافشاری کنید ممکن است یک بسته یک نفره سس مایونز نصیبتان شود.
  • یک سری نان خوشمزه دارند مثل تافتون اما پف کرده و تو خالی.
  • اینکه تنگه‌ی بُسفر شهر را دونیم کرده٬ زیبایی منحصر به فردی به آن داده.
  • بعضی کوچه‌ها شیب ۸۵ درجه دارد و وقتی کوچه را تا نیمه بالا می‌آیید از کل زندگیتان پشیمان می‌شوید.
  • شهر گوشتخوار! (برخلاف مالزی که مرغ‌خوار بودند.)
  • همه تخته نرد بازی می‌کنند.
  • کت و شلوار و دامن جین٬ انگار نقش لباس محلی را بازی می‌کنند.
  • در هر گوشه‌ای نوازنده‌ای را می‌بینید.
  • پر از چرخ‌های فروشندگان شاه‌بلوط بوداده است.
  • چه گوجه سبزهایی خواهر! چه توت فرنگی‌هایی برادر!
  • در فرودگاه موقع گرفتن بار٬ گیت‌ها چند پرواز را باهم و بصورت درهم می‌پذیرند؛ بنابراین باید ۲ ساعت توی صف تحویل بار سبز شوید.

 

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم سفر از نان شب هم واجب‌تر است! برای من که اینطور است. تجربه‌ی خیلی خوبی بود.

حالا من آدم جدیدی هستم؟

حداقل فکرم بازتر است و دانسته‌هایم کمی بیشتر و انگیزه‌ام خیلی خیلی بیشتر برای زندگی.