قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

این هدیه برای توست


در یک روز تابستانی روشن
- چه فرق می‌کند کدام روز تیرماه -
در یک روز تابستانی روشن
تو می‌آیی و من در دستان تو
آزاد می‌شوم!
*
در یک روز تابستانی روشن
در باغچه پروانه‌ای دیدم
که نشسته بود روی گل‌های ابریشم
بال‌های طلایش را گسترده بود
و خال‌های سیاهش مرا نگاه می‌کرد
در یک روز تابستانی روشن
نسیم می‌وزید میان گل‌های ابریشم
*

کودکی‌ام، دست برد و پروانه‌ را گرفت
پروانه نور بال‌هایش را پاشید در مشت او
کودک قفل انگشتان را باز کرد آهسته
و پروانه آرام راه رفت روی انگشتان کوچک یکی-یکی
و بعد پرکشید روی دیوار کوتاه باغچه
از روی گل‌های ابریشم.
کودک دستانش را گرفت بالا
کف دستانش آغشته به طلای بال‌ها

*
در یک روز تابستانی روشن
می‌دوم دور باغچه
می‌خندم به پهنای صورت
گرما می‌خورد روی پوستم
طلای دستانم می‌پاشد توی هوا
می‌دانم که تو می‌آیی در یک روز داغ تیرماه
تو می‌آیی و من در دستان تو
آزاد می‌شوم!

من او را می‌شناسم، بی‌چشم



مرد من

بوی پرتقال می‌دهد

وقتی سرش را تکیه می‌دهد به شانه‌ام

در آینه‌ی اتاق


مرد من

بوی بسترهای پُر یاس می‌دهد

وقتی می‌غلتد روی تخت

و مرا می‌کشاند به درون خویش


مرد من

بوی نعنای ساییده شده می‌دهد

و من مدهوش

در آستانه در می‌ایستم

تا بیاید

و با سه بوسه

تمامی درها را باز کند!


شنبه ۶ عصر


عقده

تعصب

شعر؛

این سه تا را داشتیم همگی امشب


روی پوستر نوشته بود:

شب شعر فارسی




حامل سلاح سرد!


آنچه مرا تا زیر آن پل عظیم می‌کشاند
آنچه مرا به استمرار روزهای بی‌آینده می‌کشاند
زندگی نیست.


آنچه مرا به سوی تو می‌کشاند
نیستی است،
جنونی نابودگر.


آنچه این رودخانه‌ی زیبا
زیر باران بهاری به ما تقدیم می‌کند
مرگ است.


ما شانه‌هایمان را می‌اندازیم بالا
و می‌گوییم:
برگرهایش آبدار بود
بروکلی‌هایش تازه


بعد تو می‌روی به سمت جنوب
و من در مسیر شمال گم می‌شوم.

همه خواهند فهمید



یک رودخانه شاهد من است

یک رودخانه

آن شب

مرا

در آغوش تو

دیده است.


۱۱ دی ۱۳۹۲

ریلی بدون سوزنبان


مدیریت زمان

مدیریت مکان

مدیریت یک وضع بی‌سامان


مدیریت ذهن پریشان

مدیریت یک روح سرگردان


این یک شعر نوست

با مقادیر زیادی «ان».


۲۱ اکتبر ۲۰۱۱



حالا دل من همه جاست!


حالا دل من همه جاست

کافی است چشم ببندی

و دستت را بگذاری روی نقشه


حالا دل من همه جاست

و دیگر تنگ نمی‌شود


حالا گزگز می‌کند دل من

تو که غلت می‌زنی

صبح‌ها رو به رودخانه گل‌آلود


حالا غنج می‌زند دل من

تو که زنگ می‌زنی عصرها

از کوچه هفتم مخابرات


حالا آشوب می‌شود دل من

وقتی گوشی زنگ نمی‌خورد

شنبه‌ها ظهر


حالا دل من همه جاست

و حفره‌ای خالی

زیر سینه‌ی چپم




پاییز

به آسمان نگاه می‌کنم‌‌

و خورشید برگ‌ها را

می تاباند در چشم من

به آسمان نگاه می‌کنم
و باد ابرها را
می‌رباید از چشم من

به آسمان نگاه می‌کنم
و آبی وسیع
می‌کشد مرا
و برگ‌ها را
و ابرها را
در خود

باران می‌بارد


من نمی‌دانم

آنچه دنیا را گاه زیبا می‌کند،

روزها را مطبوع

و شب‌ها را خنک و مرموز


من نمی‌دانم

در من که می‌تنی

چه می‌شود

که به درختان رو می‌کنم

و به دنبال سنجاب‌ها می‌گردم


من نمی‌دانم

چگونه دلتنگ می‌شوم

برای آن لحظات

که باید از خاطر

محو شده باشند


من نمی‌دانم

باران که می‌بارد چرا

قلم می‌لغزد روی این دفتر

و شعر می‌گوید برای تو

جنگ‌ مغلوبه


در پیچ کوچه‌ی سنت مری

بادهای شرقی شبیخون زدند


بی‌درنگ در حفره‌های دلم تاختند

اما غنیمتی نیافتند


به انتهای کوچه نرسیده

از نفس افتادند

و آرام

روی شمشادها

جان دادند