قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دوچندان


ما

دقایق زندگیمان را

اینجا سپری می کنیم؛
در خاکی که سال ها زندگی
بی ارزش است

آن طرف
بار مضاعف بر دوشمان می گذارند
و این طرف
می گویند همچنان بایست

در آب سرد حل شدیم


کدبانو می شوم؛

با یک بسته سوپ آماده در یک دست

و یک لیمو در دست دیگر

عیدی برایم شعر بیاور

برایم آرزو بیاور

عمه بزرگ دیگر نیست که قرآنش را بیاورد

عمه بزرگ با دویست تومانی های نو

 

عیدی برایم آرزویی بیاور

که بتوان به برآورده شدنش خوشبین بود

 

برایم عشق بیاور

که شب ها از هیجانش خواب ستاره ببینم

که روزها به یادش پربکشم از خوشی

عشقی که بتوان به ماندگاری اش خوشبین بود

 

برایم کلمه های جدید بیاور

من صامت مانده ام

کلمه هایی که بتوان به خوانده شدنشان خوشبین بود

 

عیدی برایم روبان های رنگی بیاور

می خواهم همه را به دست و سر بزنم

با روبان های رنگی ام در بستر بخوابم

تا تو

با آرزویی نو

عشقی نو

و کلماتی تازه

بیایی.

 

 

 

 

در پرواز

کجا زندگی کنم

بهتر از آغوش تو

آسمان؟


کجا بمیرم

بهتر از دستان تو

زمین؟


۸۸/۹/۱۵

الهام

دلم می خواهد شعری بگویم برایتان

آن زمان که سراسیمه می دوید توی کوچه های شهر

آن لحظه که اشک می ریزد چشمانتان

 بی اختیار،

به زور گاز و آتش و دود

دلم می خواهد شعری شجاع بگویم برایتان

پس از زخم خوردن ها

آن زمان که خندیدن، تک تک عضلاتتان را درد می آورد

دلم می خواهد شعری بگویم برایتان

بدون جستجوی وزن

بی قافیه.

که هر کدام

با هر نفس

یک آوا از آن باشید

زیر این مهتاب... مرا دریاب

و دلم 

زیر این مهتاب 

اشکبار است 

و چشمانم 

زیر این مهتاب 

همچون پاره ای آتش 

می سوزند 

زیر این مهتاب 

تنهایم 

و هیچکس نیست 

هیچکس 

که آرامم کند 

که گوش دهد 

هیچکس نبوده تاکنون 

که دلم رو به او باز شود 

که آغوشش 

«اندک جایی برای زیستن 

اندک جایی برای مردن »

باشد 

و دلم 

زیر این مهتاب 

 پاره پاره می شود  

و چشمانم 

زیر این مهتاب 

خونبار است  

صبرم از هم می درد 

طاقتم طاق می شود 

چرا پس 

زیر این مهتاب 

هیچگاه 

معجزه ای نمی شود؟

در سایه و باران

روزهای ابری مهربانتر باش 

روزهای آفتابی، مهربان. 

روزهای ابری گرمتر باش 

روزهای آفتابی، سایه تر. 

روزهای ابری کنارم باش 

روزهای آفتابی به یادم.

شبانه(۱)

این خشم از من می‌روید 

اما 

تخمش را تو کاشته‌ای

در آن روز که پاییز تمام می شود

من هر روز اینجا خوابیده‌ام. هر روز سال را اینجا خوابیده‌ام. 

و تو با آن چکمه‌های میخدار لگدم می زنی،  

من که نمناک، و پوشیده از برگهای سرد و زرد اینجا خفته ام. 

و تو با چکمه های میخدار... 

نرم شده ام بس که پا زده ای. یک روز میخهایت در بطنم گیر میفتند. 

یک روز دیگر لگدپرانی هایت تمام می شود 

یک روز 

در قلب من 

سبز می شوی.

لحظه ها را بشمریم؟

انتظار سرد است 

انتظار خاکستری است 

گس است 

چسبناک و لزج 

 

انتظار عین تمام روزهایی است که صبح با سردرد بیدار می‌شوم 

چون دوستش ندارم 

دلگیر و کشدار 

 

انتظار مثل آدمهایی است که مدام زر می زنند 

تمام نمی شود انگار 

مثل نان کپک زده حالم را به هم می زند 

 

انتظار عین سوزن ته گرد جزوه هایم که افتاده روی فرش 

هی فرو می رود توی پا 

انتظار مثل این شعر بی وزن و قافیه وقتم را می کشد 

حوصله را سر می برد 

و آن روی سگ آدم را بالا می‌آورد