قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

جستجوی عصرانه


چشمهایم می‌گردند

مدام توی کوچه‌ها

ورودی خانه‌ها

حتی

روی تبریزی‌های دور


اما

تنها چیزی که پیدا می‌کنم

لنگه گوشواره‌ای است

با دو ستاره‌ی نقره‌ای ریز


که او هم

گم شده است.

آخرین قهوه



پیاده‌روی خیس

از شیشه‌ی کافه پیداست


آن زنی

که زیر باران نمی دود

منم


زنی که دیگر بر نخواهد گشت


آن زنی

که دیگر نمی‌بینمش بعد از پیچ کوچه

بی‌نام


با زخمه هایت بر روی آن تار
سپید گشت این تار موی
ای بی قرار

این دل پریشان، آن سر به نسیان
راهی به او نیست
ای جان بیمار

بیا


سرانگشتانت می‌سوزند روی گودی کمر

نفس‌هایت روی گردن


پیکرم

زبانه می‌کشد


گلدان چینی لاجوردی

می‌لرزد به خود روی میز


اطلسی‌ها

ما را می‌بینند

A poem for a sister


Do you remember the time?
Before knowing all those people
who came
and gone

Do you remember the laughter?
Before knowing all those heart-breakings
that made us suffer
and healed

Do you remember the nights?
Before knowing all those prayers
to return our beloved ones
or give us a peaceful death!

حتما در فصلی جا ماندی



آقا

من به یاد نمی آورم شما را

در آن شب های زمستانی


من فراموش کرده ام

پیغام های پی‏ در پی پرشورتان را


آقا

آغوشتان نیست به خاطرم

توی خطی های شهرک


تنها چیزی که در ذهنم مانده

روزهای خوش و خرمی است که دارم

و شادی وصف ناپذیر همیشگی

و خوشبختی تمام نشدنی

و رضایت...


آقا

باور کنید

دروغگویی من

به پای شما نمی رسد



دوازده میهمان



زردآلوهای شیرین

و یاقوتی های ترش


گوجه سبزها پخته اند

و لپ هایشان گل انداخته


به میوه های تابستانی

نمی توان دل خوش کرد


حالم دگرگون می شود وقتی

میوه ها را می ریزم توی تشت

و آب را با فشار باز می کنم


شناور می شوند روی آب

بعد می غلتند توی سبد

تمام این ها که تمام شد

وقتی همه شان

توی یخچال خنک می شوند


باز می نشینم سر زندگیم

و می بینم که

دل‏-خوش-کنک-ها بی تاثیرند

یک عده پیمان بسته اند

چیزی نخورند

تا زمانی که

عدالت جاری شود


زردآلوهای شیرین

یاقوتی های ترش

مزه شان می رود


مثل زندگی من


من همه چیز را خواهم نبشت


هرچه می بینیم شعر است

هرچه برما می گذرد

هرچه می بارد از آسمان


گر کمرشکن باشد

یا بوی مرگ بدهد

یا حتی زخم های کهنه را بگشاید

همیشه می شود ایستاد؟


این خستگی ها و پریشان حالی ها

بهانه های منند برای فرار

وگرنه

همیشه می توان ایستاد

و صدای خرد شدن روح را شنید

صدای درد درون را

که می خواهد عزتش را حفظ کند


چه کسی می پندارد

که رفتن راه ساده تری است؟

چه کسی مرا ملامت خواهد کرد؟

چه کسی می گوید

که کار درستی نبود؟

وقتی تنها راه برای «نجات»

همان یکی است!

دیگر کسی دل به دریا نخواهد زد


من ساکن بلندترین فانوس دریایی جهانم

در دور افتاده ترین جزیره

در انتهای دریایی که

دیگر هیچ زورقی حتی

راهش را گم نمی کند