قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ماه با من است یار

سال 2004 هنوز از این برنامه ها نبود که هر هتلی بروی بتوانی توی اتاقت اینترنت وایرلس داشته باشی. آن موقع ها هر هتلی یک بیزنس سنتر داشت که اکثرا یک اتاق معمولی بود با یکی دوتا کامپیوتر، یک پرینتر و احتمالا اسکنر (درست یادم نیست اسکنر دیده باشم البته). این ها را هم که می گویم از هتل های دوبی و هند به یاد دارم و نمی توانم بسطش بدهم به هتل های امریکا و اروپا.

اینترنت هم که به صورت ذغالی و دایال آپ بود. سرعت پایین و قیمت بالا برای هر ساعت استفاده. ماه های اول 2004 من توی هتل الماس دوبی زندگی می کردم که یکی از درب و داغان ترین هتل آپارتمان های سه ستاره ی محله ی بَردوبی بود. روزها توی شرکت دسترسی به یاهو و هات میل بسته بود. جی میل هم احتمالا هنوز به دنیا نیامده بود و شاید هم به دنیای ما نیامده بود که بسته بودنش به حال ما فرقی بکند!

درست یادم نیست ساعتی چند دِرهم می دادم اما ارزان نبود. می شد از کافی نت های بیرون استفاده کرد اما من حدودا هشت شب می رسیدم هتل و سختم بود با آنهمه خستگی دوباره برای چک کردن ایمیل و چت کردن با خانواده و دوستان بروم بیرون. بیزنس سنتر هتل الماس یک اتاقک کوچک با درب شیشه ای بود، روبه روی پذیرش هتل. در این حد کوچک بود که وقتی می خواستی وارد شوی در که به داخل باز می شد می خورد به صندلی پشت میز کامپیوتر و کامل باز نمی شد، بعد باید خودت را به زور جا می کردی توی اتاقک و می نشستی تا بتوانی در را دوباره ببندی.

آن روزها سخت کار می کردی و در عین حال سرت به آن دختر گیس بریده هم گرم بود. هیچکدام دل خوشی از او نداریم پس داستان هم او را درز می گیرد تا بیشتر روی خودمان تمرکز کنیم؛ روی من و تو. خلوت ما روی نت و ایمیل های هر روزت. ایمیل های طولانی هر روزت.

یادم نمی رود شبی را که از توی اتاقک پریدم بیرون، پول یک ساعت را کوبیدم روی میز پذیرش و خودم را انداختم توی آسانسوری که باید می رفت طبقه ی سوم. درب آسانسور که بسته شد من همینطور که لباس هایم را چنگ می زدم مثل ابر بهاری به هق هق افتادم و نشستم کف آسانسور. آن شب وقتی ساغر رسید، هنوز روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم. آنقدر گریه کرده بودم که بدنم درد می کرد، چشم هایم باز نمی شد. پوست صورتم تکه تکه قرمز شده بود و از فشار زیادی که به خودم آورده بودم، سردرد گرفته بودم.

همه ی این خل بازی ها فقط به خاطر جمله ی آخرت بود: «کاش حداقل روز آخر بغل ات کرده بودم!»

برای ما که همیشه دوستی مان بین مرزهای جنون آور تعریف شده بود – واقعا دوستی ما تعریفی هم دارد؟- این جمله ی آخر تو زیادی سنگین بود. من آن روزها خیلی احساس خوبی داشتم. در مجموع احساس می کردم بهترین روزهای زندگی ام را می گذرانم و خوش خوشانم بود. فکر می کردم برای اولین بار در زندگی، دارم می فهمم زندگی کردن یعنی چه! انگار مثل جوجه ای از تخم درآمده بودم و داشتم دنیای خارج از پوسته را تجربه می کردم که تو گفتی کاش روز آخر بغلم می کردی! و من همه چیزم را در دم از دست دادم. تمام آن اعتماد به نفس و آرامشی که در من موج می زد به یک آن از بین رفت.

آنقدر عمیق مطمئن شده بودم که تو هیچگاه برایم دلتنگ نمی شوی که باورش برایم سخت بود داری دلتنگی می کنی. آنقدر حرف های رومانتیک از تو نشنیده بودم – و حتی انتظارش را هم نداشتم- که تا ته دلم یک حفره باز شد. شاید برای همه این ها و تجربه ی سخت آنشب بود که وقتی برگشتم، اولین روزی که آمدی دنبالم برای اولین بار بغلت کردم. اما راستش آنطور که باید نبود. انگار بعد از این چندماه تو دوباره برگشته بودی به حالت خودکنترلی حرص درآرت. انگار دوباره همه چیز از سر گرفته شده بود و دوستیِ بدون تعریف ما عاری از بروز هرگونه احساس قرار بود به روال همیشه بگذرد و بگذرد و... بگذرد.

ما از هم که دور می شویم همدیگر را بیشتر دوست داریم. نه، اصلاح می کنم، تو وقتی از هم دور می شویم مرا بیشتر دوست داری! حالا بعد از ده سال رابطه مان را بهتر می بینم. نه، دروغ می گویم. من فقط فکر می کنم که حالا بعد از ده سال عاقل ترم، فقط تصور می کنم که بعد این همه سال همه چیز حل شده است و تو از دوستان خوب و همیشگی منی. اما این حقیقت ندارد. من گاهی واقعا دلم می رود برای چند دقیقه حرف زدن با تو. آخرین بار دقیقا سال پیش بود که همدیگر را دیدیم. میان حرف هایت می خواستی دوستی مان را مثال بزنی، با کمی تامل گفتی: «آخر من رابطه ی خودم و تو را چطور برای دوست دخترم تعریف کنم؟» من یک لحظه مردد ماندم بگویم رابطه ای که در آن چهارسال است همدیگر را ندیده ایم اصلا چه نیاز به مطرح کردن دارد اما دهانم را بستم و خواستم کمی از معنایی که پشت آن حس کرده بودم لذت ببرم. از اینکه من یک جای ثابت دارم که باید برای آدم جدید تعریف کرد و جا انداخت.  هنوز گاهی خوابت را می بینم و تمام روز را متاثر از خواب روی ابرها راه می روم. هنوز بدر کامل که می شود می ایستم در خیابان و با خودم حرف می زنم. با ماه حرف می زنم. به یاد کسی که این شب ها را دوست داشت، به یاد کسی که ماه کامل برایش مفهوم خاصی داشت. امشب را می گذرانم، با میل به کسی که یک بار در بدر کامل می خواست مرا خالصانه در آغوش بگیرد!

 

 

 

 

کف مطالبات

از خدا سی و دو سال عمر گرفتم که- نه، هنوز سی و دو روز مانده که همه ی سی و دوسال عمر را کامل از خدا گرفته باشم. حالا سی و یک و خورده ای حساب کنید- داشتم می گفتم که اینهمه سال بالاخره زندگی کردم و حالا باید بدانم که آخرسر، کف مطالباتم در زندگی چیست. این کف و سقف را یک سال و اندی است یاد گرفته ام و بار اولم است دارم از آن در وبلاگ استفاده می کنم. یک جور غریبی است هنوز.

چقدر من پرت می شوم از موضوع! داشتم می گفتم... محدودیت هایی که این چند وقته در بلاد فرنگ مجبور شدم باهاشان کنار بیایم- و حتی بهشان عادت کنم به طوری که اصلا یادم برود اینها محدودیت بوده اند- مرا وادار کرد به فکر کردن راجع به این حداقل ها که باید داشته باشم. که البته اگر نداشته باشم مسلما نمی میرم اما اگر داشته باشم راضی ام و آرام و سر به زیر می نشینم زندگی ام را می کنم. دقت داشته باشید که کلا آدمی خیلی چیزها می خواهد تا به زندگی ایده آلش برسد و این چند گزینه تنها کف ماجراست!

یک- اینترنت پرسرعت نامحدود؛ در زندگی قبلی (منظور چهارماه پیش به قبل است) من روزم را با روشن کردن مودم ای دی اس ال شروع می کردم و سر راه دستشویی کلید پاور لپ تاپ را هم می زدم و با وجود تمام محرومیت های فیل.تری روزی 15-16 ساعت کسی نمی توانست مرا از اینترنت جدا کند. حالا اینجا بالاجبار اینترنت محدود دارم در خانه که فقط می شود چند ایمیل زد و کمی چت کرد. برای تمام جینگولک بازی های دیگر و کمترین حد دانلود- یعنی دوتا عکس خشک و خالی بالای یک مگابیت- باید بقچه بندیل ببندم، بروم دو زون (منطقه) آنطرف تر، توی کتابخانه ی دانشگاه.

دو- حمام و دستشویی شخصی (با آب گرم)؛ به هرحال چه سوسول بازی باشد چه نباشد حمام و دستشویی مشارکتی روی اعصاب است. حتی اگر همخانه ی شما خیلی هم آدم شلخته ای نباشد. حتی اگر همینطور موهایش را که شانه می کند نریزد روی زمین و برود. حتی اگر با کفش بیرون نرود توی دستشویی حتی اگر کاغذ توالت را روزانه تمام نکند حتی اگر مجبور نباشی هربار برای حمام کردن باهاش هماهنگ کنی و هزاران حتای دیگر.

سه- آشپزخانه ی دلباز؛ من حتما باید آشپزی کنم و این فقط به رفع نیازهای حیاتی بدن مربوط نمی شود. من یک وقت هایی تنها برای تمدد اعصاب باید بروم سراغ آشپزی حتی اگر غذا را بعد از پختن درسته بگذارم توی یخچال برای بعد. آشپزخانه باید هواکش درست حسابی داشته باشد و نور کافی. تا راحت بتوان پیاز و سیر سرخ کرد و هنگام شستن ظرف ها از پنجره بیرون را دید زد و زیر لب آواز خواند.

چهار- سینما؛ از تفریح گذشته، من به فیلم دیدن معتادم. من به سینما عاشقم. می خواهم اولین روزی که فیلم دلخواهم می آید توی سینماها بتوانم بلیت بخرم و بنشینم به حظ کردن. می خواهم هر روز هفته که اراده کردم بتوانم بروم یک فیلم ببینم. البته مسلما نیاز دارم خارج از سرزمین مادری باشم چون فعلا همان دوتا فیلم ساز وطنی که واقعا فیلم ساز بودند هم دست و بالشان بسته است چه رسد به سینمای هالیوود و اروپا و... غیره (غیره لابد بالیوود!).

پنج- منبع تمام نشدنی کتاب؛ یعنی این کتابخانه ی دانشگاه مرا دیوانه می کند آخر. اینهمه کتاب را یکجا می بینم دلشوره می گیرم. قلبم تاپ تاپ از توی سینه ام می خواهد بزند بیرون. هول می شوم که باید همه ی کتاب های دنیا را بخوانم. دپرس می شوم که چقدر بی سوادم و چقدر از همه چیز عقبم و چقدر یادگرفتن لذت بخش است. البته خرید کتاب از آمازون هم لذتی است وصف ناشدنی که اینجا کشف اش کرده ام و دلم نمی خواهد به هیچ عنوان از دستش بدهم.

شش- فضای مناسب پیاده روی؛ بدون نیاز به پسوند و پیشوند اضافه (نشانه های عفاف و متانت و نجابت) بتوانم بروم برای خودم همینطور توی خیابان راه بروم و مردم را نگاه کنم. بروم توی پارک ها و عکاسی کنم. بروم از روی نقشه، خیابان ها و ساختمان ها را با پای پیاده توی شهر پیدا کنم. بروم کافه کشف کنم. بروم مغازه های شیک دید بزنم. بتوانم دوتا نفس عمیق بکشم به شرطی که خفه نشوم.

هفت- یک عدد مارک دارسی*؛ نه به جان شما از دارسی نمی توانم پایین تر بیایم. یعنی در این یک زمینه کف و سقف ام یکی است. رسما از هرچه نخاله و مخ خلاص و روان پریش است، خسته شده ام و نیاز به یک مارک دارسی تمام وقت دارم که قبول مسئولیت کند و عاشقم بشود.

خلاصه این بود فهرست مطالبات ما (من). چون نزدیک تولدم هم هست گفتم شاید آن بالاها کسی اهل مذاکره باشد و به کف مطالبات ما اهمیت بدهد. البته اگر اهمیت هم ندهد ما همین طوری مثل بز نمی نشینیم اینجا هی کف بازی کنیم و اینطوری ها هم نیست که در همیشه روی یک پاشنه بچرخد! (استفاده از این اصطلاح به جا بود اصلا؟)

فقط این ها را ثبت کردیم که بعدا جای گله گذاری نباشد.

والسلام

 

*مراجعه شود به فیلم/سریال غرور و تعصب یا حتی سری فیلم های بریجیت جونز دایری. یا فقط گوگل کنید کالین فرت تا بفهمید از دارسی که حرف می زنم از چه حرف می زنم!

از سریِ هرجا بروی آسمان همین رنگ است

امروز صبح این کشف بزرگ را کردم، یا بهتر بگویم، این کشف بزرگ را که احتمالا قبل از من به ثبت رسیده با جان و دل تایید کردم. اینکه نان و پنیر و گوجه، همه جای دنیا و به هر شکلی می چسبد و پرطرفدار است. بربری و پنیر لیقوان و گوجه تازه، پیتزا مارگریتا، نان تست و پنیر چدار و گوجه فرنگی آفتاب خورده*، ببینید چقدر شباهت های فرهنگی داریم با هم! حالا باز هی بزنید توی سروکله ی هم!


* ترجمه ی آزاد عبارت Sun dried tomato

آنجا که من نیستم

در امتداد همان خانه هایی که نمی دانم ویلایی اند یا آپارتمانی، در امتداد همان خانه ها، فکر تو به چیزی مشغول است، در حالی که ماگ قهوه ات را به دست گرفته ای و نگاهت جایی در خیابان گم شده است.

تنها با شلوارکی بی رنگ، روبه روی پنجره ی آشپزخانه ایستاده ای، هنوز نور صبح بی رمق است و تو با جرعه ای دیگر از قهوه ی داغ، خواب را از سر می پرانی. نمی توانم رنگ شلوارک ات را حدس بزنم. مثل همان خانه ها. اما می دانم که رگ های خونی چشم ات پیداست. از بس که خواب نداری باز. از بس که باید همه جا اول باشی، باید همه جا سر باشی. می دانم که باید تا ته هرچیزی بروی. می دانم که همیشه می روی.

ته قهوه می ماند. سرد شده. ته قهوه را می ریزی توی سینک و توی ماگ، آبی می چرخانی و شستنش را می گذاری برای هروقت حوصله اش بود. یا برای هرکس که قبل از تو خواست ظرف بشورد.

می روی توی اتاق، در کمد را باز می کنی، داری جین و تی شرت سرمه ای ات را در می آوری تا آماده شوی که من... ظرف های شام را می گذارم توی سینی مشکی و می روم توی آشپزخانه. درِ آشپزخانه جیر جیر صدا می دهد تا باز شود. دستکش های آبی ام را که ارزان خریده ام و همیشه همه ی انگشتانش به هم می چسبند، به سختی دستم می کنم و ظرف ها را با آب داغ می شورم. از پنجره ی آشپزخانه چیز زیادی پیدا نیست. حسابی تاریک شده و تنها چیزی که زیر نور چراغ کوچه به چشم می خورد فلش سفیدی در یک دایره ی آبی است که یعنی کوچه ی ما یک طرفه است.

ما یازده ساعت از هم دوریم. وقتی این را می نویسم خنده ام می گیرد چون ما بیشتر از زهره و زحل از هم دوریم و با این همه اگر من دیرتر بخوابم و تو زودتر بیدار شوی به راحتی همدیگر را روی خط می بینیم. روی خط... یک موقعی بی بی اس ما را با گرفتن یک شماره و شنیدن صدای گوشخراش مودم اکسترنال به هم می رساند. آن موقع ساعت هایمان یکی بود.

من دوباره شروع کرده ام کتاب خواندن. گوش ات را بگیر که نشنوی، نشسته ام به سنتی گوش دادن. بله می توانم حدس بزنم لبخند موزیانه ای را که یعنی دیدی بالاخره تورا هم سنتی-باز کردیم. کنسرت کامکارها توی کاخ نیاوران به نظرم آخرین تلاش رسمی ات بود. وقتی من سر آهنگ کابوکی، بعد از یک ساعت خمیازه کشیدن، یکهو زنده شدم و به شوق آمدم و می خواستم بلند شوم آن وسط با دستمال برقصم، دیگر قید سنتی-باز شدن من را زدی.

من دوباره شروع کردم به نوشتن. باز به سرم زده که نویسنده ی بزرگی بشوم. نمی دانم دفعه ی قبل کجا یادم رفت که می خواستم در آینده چکاره بشوم. اما اینجا دوباره یادم افتاد. فکر کنم از معجزات شب کریسمس بود. غلط نکنم این بابا نوئلشان سراغ من هم آمده. خیلی خب... چشم غره نرو، شوخی های جلف نمی کنم. اما جدی، فکرهای جدید دارم برای نوشتن. می خواهم از خودم شروع کنم. همیشه شروع کردن از چیزهایی که می شناسی راحت تر است. اما من نمی دانم خانه ی تو چه شکلی است، نمی دانم شلوارک ات چه رنگی است. نمی دانم صبح ها چندتا پله را باید پایین بروی.

اما پرده ی اتاق تهرانت را محال است از یادم برود. زرشکی با خال های مشکی. خودت خریده بودی. چندتا پسر را سراغ داری که خودشان برای اتاقشان پرده خریده باشند؟ انقدر که وسواس داری توی انتخاب همه چیز. پرده های کلفتی که نور نیاید تو. یادم هست.

می خواهم از تو سوءاستفاده کنم. شوخی نمی کنم، نخند. می خواهم به بهانه ی تمام لحظه های عاشقانه ای که با تو داشتم، البته همیشه بدون وجود تو، از تو شروع کنم. می خواهم تخیل های عاشقانه کنم. زندگیِ بی احساس دارد مرا زیادی منطقی و واقع گرا و بدبین می کند. دارم شبیه تو می شوم.

قول می دهم مثل قدیم شورَش را در نیاورم. نمی آیم زیر پنجره ات بنشینم توی ماشین و «دارم هوای عاشقی» گوش بدهم و هق هق گریه کنم. نه، جداً در خودم نمی بینم باز از این کارها بکنم برای کسی، تو که جای خود داری. اما به جز تو دلم نمی آید در مورد کس دیگری تخیل های عاشقانه کنم برای نوشتن. می خواهم داستان بسازم. می خواهم قصه تعریف کنم، موقعیت خلق کنم، دیالوگ بنویسم.

می دانم جوابت مثبت است. تا وقتی قصد من پیشرفت باشد تو موافقی. از جایی که فکر کنی دارم هذیان می گویم یا وقت تلف می کنم یا مهمل می بافم، از کوره در می روی. پس فکر کن همه ی این ها الکی است. فکر کن تمام این عاشقانه نویسی ها یک هدف والایی را دنبال می کنند که آن هم نویسنده شدن من است. پس قبول کن که بنویسم از تو. حتی اگر واقعی نیست. حتی اگر یادت نیست، حتی اگر دلم خواست واقعی باشد، حتی اگر... آن میان... دلم... تو را... خواست.