قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دل ندارم که به دلجوش نیازی باشد

اینبار دلم می خواد مثل آلیس برم توی یه دنیای دیگه اصلاْ. یه جایی که کاملاْ از نظر ظاهر و باطن و قانون و قاعده با این دنیای ما تومنی هفت سنار فرق بکنه. موجوداش فرق بکنن. توقعات و انتظارات، همه چی... همه چی یه جوری باشه که تو اصلا نتونی انتظارش رو داشته باشی و تو هم به همین واسطه یه آدم دیگه بشی. توی زمان و مکان گم بشی. کوچیک بشی، بزرگ بشی!

گمونم یکی توی خواب با مشت زده توی چشمم! خیلی درد می کنه.

زرشک


رقیب من اونی بود که اول من رقیبش بودم!

موزه/کنسرت اولی

پارسال توی بلغارستان دو دوست جدید پیدا کردم که کم از وو ووزلا ندارند. (یکسال طول کشید که کلمه ی مناسبی برای توصیفشان پیدا کنم. خدا جام جهانی را عمر دهاد!) آدم های شاد و پرانرژی و البته پر حرفی هستند که من هر دفعه بعد از معاشرت با آنها بی نهایت خسته ام و سردرد هم روی شاخش است. پارسال پیرمرد باحالی هم توی تور ما بود که تنها مسافرت می کرد. او هم آمده بود توی اکیپ ما. هفته ی پیش آقای هاشمی زنگ زده بود به این دوتا و گفته بود یک قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. خلاصه بچه ها گفتند صبحانه بریم موزه سینما توی باغ فردوس. من نمی دانم چرا، اما هیچوقت موزه سینما نرفته بودم! یعنی این همه از روبرویش رد شدم و یکبار هم کنجکاو نشدم ببینم اش؟ نه لابد نشدم! حالا فکر کن برای اولین بار به خاطر شکم بروی موزه سینما!

اما صبح جمعه که مجبور شدم زود بیدار شوم به زمین و زمان فحش می دادم! هی به خودم می گفتم اصلا چرا قبول کردم، خب چه عیبی داشت ناهار یا شام قرار می گذاشتیم. در ضمن مطمئن هم بودم که آقای هاشمی صبحانه اش را قبل از شیش صبح می خورد و در اصل فقط با ما همراهی خواهد کرد. خلاصه با این وو ووزلاها که دوتایی دومن های جینگولی پوشیده بودند رفتیم کافه ویونا و صبحانه گرم خوردیم. آقای هاشمی هم یک اسپرسو گرفت با کیک که البته ۴۵ دقیقه طول کشید تا حاضر شود. مشتری ها زیاد نبودند اما خیلی کند پذیرایی می شدند. ولی فضایش را دوست داشتم. نشستیم توی فضای باز. جای دلپذیری بود و پر از گربه هایی که منتظر بودند املت یا سوسیس ات را نخوری و به نوایی برسند. من یادم نیست اصلا تا به حال صبحانه بیرون رفته باشم. شاید به خاطر تنبلی و شاید هم خساست! چون به نظرم پولی که بیرون می گیرند (رستوران ها و کافه های شیک) اصلا نمی ارزد به یک لقمه نان و پنیر و تخم مرغ!

خلاصه قیمت دستم نبود و تقریبا شوکه شدم که ۹۵۰۰ تومان باید می دادم برای صبحانه ای که خوردم. البته داشتم فکر می کردم که اگر بوفه بود و می توانستم حداقل خودم انتخاب کنم که چی بخورم باز بهتر بود. اما پوره سیب زمینی و املت و نیمرو باهم در یک ظرف، البته همراه با پنیر تست و کالباس و سوسیس تقریبا مرا کشت و خفه کرد. دلم هم نمی آمد چیزی زیاد بیاید! مجبور بودم می فهمید؟؟؟ مجبور!

دیروز هم برای اولین بار رفتم کنسرت ویژه بانوان. کنسرت زنانه نرفته بودم تابه حال. هیچوقت حس خوبی نداشتم که یکبار بروم ببینم چه خبر است. موبایل هایمان را گرفتند و کیف هایمان را گشتند که دوربینی نداشته باشیم. و به طرز اروتیکی هم ما را گشتند که من هم حسسسساس به این لمس ها و حالت چندش و عصبی، خلاصه یکساعتی من منقبض بودم توی سالن. بعدش هم دوتا خانم شدیدا محجبه که یکی مانتو روسری مشکی پوشیده بود و روسری اش را عربی بسته بود و دیگری روسری پلنگی داشت و چادری بود، توی سالن مدام راه می رفتند و همه ما را می پاییدند که فیلم نگیریم. بعضی وقت ها حس می کردی انگار جنایتی دارد روی صحنه اتفاق می افتد.

یکی از دوستانم در این کنسرت موسیقی سنتی عود می زد و برای همین هم همه دوستان آمده بودند. وقتی دیدم که خانم ها مانتوها را درآوردند و دست و بشکن و قر و گردن... به عکس آن دو نگاه کردم بالای سِن و لبخند موزیانه ای زدم. اما بعد یک جوری غمگین شدم. کنسرتی آمده بودم که نمی توانستم از آن عکس بگیرم و بچه ها را در حال نواختن نشان بدهم، یا تماشاگران به وجد آمده را. نمی توانستم قطعه ویدئویی کوتاهی بگیرم و در یوتیوب بگذارم. از اینکه صدای زن در سالن فرهنگسرای نیاوران طنین انداز بود خوشحال بودم و از اینکه نمی شود سی دی همین زن را خرید و هدیه داد، متاسف. از اینکه پدر دوستم بیرون توی گرما منتظر بود و نمی توانست هنرنمایی دخترش را ببیند عصبانی بودم و همزمان می گفتم باز خوب است... باز خوب است.

خلاصه تعطیلات نویی بود. هفته ی آینده هم می خواهم بروم سفر. سرزمین های نو و روزهای تازه!



همون نگاهه که نمی دونست یعنی چی


ایشالا هیچکس اونجوری که آقامون جورج کلونی توی فیلم «آپ این دِ ایر» رفت توی دیوار، نره تو دیوار! ما که یه بار تجربه اش کردیم، می دونیم یعنی چی!

*

این چارلز بوکفسکی هم مغزش واقعا تاب داره ها! موقع خوندن کتاب «عامه پسند» یه جورایی فکر می کردم توی شهربازی ام. بعضی وقتا فکر می کردم توی تب و هذیون یکی گیر کردم. یه جاهایی ام انگار دنیا شده بود فیلم کمدی و علمی تخیلی درهم! واقعا نمی تونم تصمیم بگیرم که کتاب رو دوست داشتم یا نه اما قاطعانه می گم که تجربه ی جالبی بود. و اون وسطا یه جمله های فلسفی سنگین و خردمندانه و هوشمندانه ای داشت که یهو می زدت زمین و یادت می رفت که داستان چقدر غیرواقعی و احمقانه است.

والا به قرآن

«شِنگ» شده پرده فروشی، کافه ۳۹ شده بانک خصوصی، کتابخونه بهشتی شده ایستگاه مترو، دبستانمون هم شده مرکز خرید ۱۰ طبقه! خب دیگه آدم واسه کدوم خاطره بمونه تو این مملکت؟

حلقه در حلقه

صبر برای جوش آمدن آب

صبر برای آمدن قطار

صبر برای بالا آمدن ویندوز


صبر برای تعبیر خواب

صبر برای جواب ویزا

صبر برای زندگی


ما همه از صابرین ایم

و خدا همه ی ما را دوست دارد؟

صبر می کنم برای تو،

تو برای چه صبر می کنی؟