قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

آخرین قهوه



پیاده‌روی خیس

از شیشه‌ی کافه پیداست


آن زنی

که زیر باران نمی دود

منم


زنی که دیگر بر نخواهد گشت


آن زنی

که دیگر نمی‌بینمش بعد از پیچ کوچه

نوشین

زنده موندن کار سختیه. کار طاقت‌فرساییه که باید هر روز از اول شروعش کنی. بین یه عالمه اخبار بد. با یه عالمه نِک و ناله. با شرایط نامعلوم و زیر پای نامطمئن. بابا میگه دیگه مشکل ما اینروزا همش ویزاس. از اول که آیا می گیره یا نه. ویزای این یکی، ویزای اون یکی! کدوم تمدید میشه، کِی تمدید میشه!

اما مشکل ما زندگی کردن روز به روزه. هر روز یه هندونه است که وقتی صبح توی تخت داری کش و قوس میای فکر می کنی امروز شیرینه؟ نه شیرین نیست. یعنی خب نه همیشه. توی فیلم «ساعت‌ها» مریل استریپ واسه دخترش تعریف می کنه که یه روز صبح از خواب بیدار شده و فکر کرده: خودشه، امروز اولین روز اون زندگی خوشبختیه که همیشه منتظرش بوده. اما بعد می بینه از این خبرا هم نیست. خوشبختی همون لحظه بوده، همون آن. یک طعم شیرین که زیاد نمی مونه.

من امروز یکی رو از دست دادم. یه نفر که خیلی سال پیش بهم نزدیک بود. یه نفر که خیلی عزیز بود یه موقعی. سال ها بود که ندیده بودمش و صداش رو نشنیده بودم اما بازم خبر مرگ حال منو به اندازه ی کافی گرفت. لپ هاش یادته؟ عینک گربه ای اش؟ خنده هاش؟ کتاب های روانشناسی مثبت اندیشی اش؟ یادته خیلی دوست داشت آخرش من و تو بهم برسیم؟

من یادمه اولین باری که دیدمش یه پیراهن آبی رکابی پوشیده بودم. اون سراسر مشکی!


آب و رنگ

خانم تِیت قبل از اینکه وارد نمایشگاه بشم گفت «احیاناً راهنمای صوتی نمی‌خواین؟» من هم مودبانه گفتم «نو تنک یو!». بعدش دوباره صداش اومد که «اما اطلاعات خوب و به دردبخوری داره راجع‌به هرکدوم از نقاشی‌ها!» من گفتم «یس آی نو بات، نو تنک یو!» اما چون اون زبون نفهم‌تر از من بود شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت «به هرجهت اگر نظرتون عوض شد من اینجام» و ابروهاش رو یه جوری بالا پایین برد که یعنی برمی‌گردی!

ولی خانوم تیت کور خونده بود چون نمی‌دونست که من کلا از نقاشی آبرنگ زیاد سر در نمی‌آرم (حالا نه که از بقیه‌ی نقاشی‌ها میارم!) یعنی جزئیاتش به درد من نمی‌خوره. من می‌خواستم از دیدن نقاشی‌ها لذت ببرم و خدا رو چه دیدی، شاید از بعضی‌هاشون متحیر بشم. تاریخ نقاشی ها رو نگاه کنم و بگه اَاااااا... ببین قرن هیجده میلادی با اون امکانات پدَِسگ چی کشیده! (این فرهنگ فحش دادن موقع تعریف کردن از اون چیزاییه که سخت ریشه‌کن میشه، بله!)

رسما داشتم می‌رفتم توی تابلو! مرتیکه جزئیات ریز رو اونقدر دقیق کشیده بود که من مطمئنم موقع کشیدنشون ذره بین گذاشته بوده جلوش. بعدش من می‌خوام بدونم اینا یه سری صحنه‌ها و مناظر رو چطور می‌کشیدن با این همه دقت وقتی اون سوژه حرکت می‌کرده یا نور تغییر می‌کرده. اون موقع که دیگه دوربین سونی سایبرشات عین ریگ نریخته بوده رو زمین! یعنی همه‌ی جزئیات رو حفظ می‌کردن تا زمان تکمیل نقاشی؟ یعنی من بزنم خودمو؟ نه، بزنم؟؟؟

بعدش می‌دونی چقدر زمان می‌گذاشته اصولا تا این تابلو تموم شه! فیسبوک نبوده دیگه، مردم از زندگیشون استفاده‌ی بهینه می‌کردن!

از کنار یه تابلو رد شدم و دیدم منظره ی سوختن شهر بوسنیه. فکر کردم توی اون اوضاع و احوال، صدای تیر و تفنگ و دود و جنازه و تجاوز و... یارو رفته رو تپه و شروع کرده این منظره رو کشیدن؟ چی فکر می‌کرده اون موقع؟ خیلی وقتا من دلم می‌خواد یه ذره‌ی میکروسکوپی بشم و برم توی مغز آدما ببینم توی یه شرایط خاص چی فکر می‌کنن! برام خیلی جالب بود. می‌شد از اون صحنه عکس بگیره اما وایساده بود کشیده بودتش.

کارمند گالری که احتمالا از صبح مثل سیخ وایساده بود اونجا و مواظب نقاشی‌ها بود یه کم بشین پاشو کرد که پاهاش باز شه. ببین یعنی هرکاری سخته‌ها، هر کاری جدیش سخته!

برگشتنه یه پل جدید پیدا کردم که تا حالا ندیده بودمش تو لندن (یه جوری می گم انگار گم شده بوده پُله و من تازه کشفش کردم مثلا!) اسم پل «واکس‌هال» بود. خیلی جای آروم و قشنگی بود. ابرهای پشته‌ای هم توی آسمون بودن و آفتاب می‌تابید واسه خودش که البته خیلی اتفاق نادریه و باید قدردانی کرد حتی شاید باید قربانی کرد براش! تیمز هم آروم واسه خودش موج ریز می‌اومد و من به جزئیات فکر می‌کردم. به اونهمه جزئیاتی که این نقاش‌ها دیده بودن و بعد زحمت کشیدنشو به خودشون داده بودن. به یه عالمه جزئیاتی که مهمن و مهم نیستن اما من دیگه بعضی کلیات رو هم حتی به هیچ جام حساب نمی‌کنم چه برسه جزئیات!

از تشنگی داشتم تلف می‌شدم، سرم هم درد گرفته بود انقدر به خودم فشار آورده بودم و به جزئیات فکر کرده بودم. پاشدم آروم آروم رفتم طرف ایستگاه مترو. یه جوری راه می رفتم انگار آدم خیلی مهمی‌ام و کارهای خیلی مهمی دارم. اما فقط می‌خواستم یه بطری آب بخرم و برم خونه واسه خودم شیوید پلو بپزم!

بی‌نام


با زخمه هایت بر روی آن تار
سپید گشت این تار موی
ای بی قرار

این دل پریشان، آن سر به نسیان
راهی به او نیست
ای جان بیمار

بیا


سرانگشتانت می‌سوزند روی گودی کمر

نفس‌هایت روی گردن


پیکرم

زبانه می‌کشد


گلدان چینی لاجوردی

می‌لرزد به خود روی میز


اطلسی‌ها

ما را می‌بینند

باد ما را برد

روزها نباید شبیه هم باشند. باید شب ها از خستگی مُرد و کپید!

این دو، تنها راه‌حل‌های روزمرگی‌ها و پریشان‌حالی‌های دهه‌ی سی‌سالگی من است. نشسته‌ام و ملغمه‌ای از سیب زمینی، زیتون، قارچ و فلفل سبز را می‌لنبانم. وقتی باید مواد غذایی توی یخچال را زودتر استفاده کنی تا خراب نشوند، مجبوری از این غذاهای بدون اسم بخوری. راستش زیاد هم بد نیست!

همینطور که هر لقمه را می‌جوم با خودم فکر می‌کنم که  «بله آقاجان زندگی همین است دیگر» و سرم را به علامت تایید تکان می‌دهم که یعنی بله زندگی همین است که داریم و کاریش هم نمی‌شود کرد. یعنی یک سری انتخاب‌ها را که می‌کنی آزادی اما بعد از آن انتخاب‌ها، یکسری مسائل دیگر هست که اجبار داری به تحمل کردنشان. انگار خودت بر خودت مقدر می‌کنی!


هواپیما که نشست روی زمین، یعنی دقیقا لحظه‌ای که چرخ‌ها گُرُمپی خورد به آسفالت باند فرودگاه، من پشیمان شدم از برگشتن! به خودم گفتم: که چی که برگشتی؟ البته خوب می‌دانستم که چرا برگشته‌ام. نیاز داشتم به این بازگشت موقت، به این پناه بردن به جایی که به نظر امن می‌آید. می‌دانم که مسخره است از ایران به عنوان جای امن حرف زدن اما وقتی در موقعیتی شبیه من باشی- که خیلی‌ها این روزها هستند- معنی امن خیلی شخصی می‌شود. جایی که تمام ریشه‌هایت هست، یکسری دلبستگی‌ها، پدر و مادر، جمع دوستان، تخت دوطبقه‌ات، قالیچه‌ی لاکی‌ات و... فرصتی برای انداختن خودت روی مبل، بدون آنکه نگران چیزی باشی، نگران خودت باشی. بدون اینکه لازم باشد تو کاری کنی، خانه اداره می‌شود. همه چیز سر جای خودش می‌رود و صدا توی خانه هست. صدایت می‌کند کسی، کسی روی اعصابت می‌رود، تلفن زنگ می‌زند. می‌روی توی بالکن و می‌بینی امسال گوجه فرنگی‌ها خودشان درآمده‌اند، ریحان ها هم همینطور خودسرانه.

وارد خانه که شدم به همه جا نگاهی انداختم. کوله پشتی را انداختم کنار کمد. گفتم هیچی تغییر نکرده! پدرم گفت چه چیز باید تغییر می‌کرد؟ من منتظر چه تغییری بودم بعد یک سال؟

من وحشت کردم. انگار همه چیز مثل یکسال پیش بود. یکی از بلاهایی که سر من آمده توی این یک سال این بوده که مثال آب خوردن از هرچیزی وحشت می‌کنم. یک لحظه لرزیدم و فکر کردم من واقعا رفته بودم دیگر، نه؟ یعنی خیال نکرده بود که اینجا نیستم، نه؟

رفتم توی بالکن. آفتاب تازه داشت در می‌آمد. از بالکن ما دماوند پیداست، اگر که هوا زیادی آلوده نباشد. یک نسیم ملایمی می‌وزید و پرنده‌ها انقدر سروصدا می‌کردند که من به وجد آمدم. چشمانم را بستم و به هیچ چیز فکر نکردم، به هیچ چیز جز اینکه زیباترین صبح تهران است امروز. بعد خستگی مرا زد زمین. انگار مرا زده باشند. توی گمرک فرودگاه چمدانم را گشتند که اگر چیزی خریدم مالیاتش را بدهم. من چند بسته شکلات بیشتر نداشتم. مامور گمرک چمدانم را مثل آش نذری یکجوری هم می‌زد که انگار هر لحظه ممکن است یک شمش طلا پیدا کند.

وقتی از فرودگاه آمدم بیرون دستم می‌لرزید. بدنم می‌لرزید. هنوز نیامده بودند دنبالم. سیم کارتم را انداختم توی گوشی و اسپید دایال 4 را زدم. صدا آمد: خوش آمدی!



A poem for a sister


Do you remember the time?
Before knowing all those people
who came
and gone

Do you remember the laughter?
Before knowing all those heart-breakings
that made us suffer
and healed

Do you remember the nights?
Before knowing all those prayers
to return our beloved ones
or give us a peaceful death!