قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

سبزه ها را من سبز می‌کنم

 

- مامانی٬ جوجوهه نزدیک بود سبزه‌مو بُخوله!

- خجالت بکش داره میشه سی سالت!

روزنگار

 

وقتی ویرجینیا وولف می‌خوانی باید سرعت ذهنت را کاهش بدهی و تقریباْ با خود نویسنده هماهنگ باشی تا روی امواج سیال ذهن او موج سواری کنی. وگرنه خسته ات می‌کند و نمی‌توانی پیش بروی. با تمام این‌ها من کتاب‌هایش را دوست دارم. الان دارم « خانم دالاوی» را می‌خوانم و خب مثل کتاب قبلی که ازش خواندم کُند جلو می‌روم اما زده‌ام نمی‌کند. مثلاْ «شبی از شبهای زمستان مسافری»ِ کالوینو مرا دق داد و نصفه رهایش کردم!

*

به نظر شما عجیب است آدم شام بستنی بخورد؟

*

ببینید من خود سینما را دوست دارم و منظورم از این حرف صرفاْ فیلم سینمایی یا صنعت سینما نیست. من خود سالن سینما را دوست دارم. نمی‌توانم بگویم برایم مکانی مقدس است چون «مقدس» یک باری دارد که منظور مرا نمی‌رساند. اما برای من سینما مکان خاصی است. اینکه بلیت بگیرم و دنبال ردیف و صندلی‌ام بگردم٬ بگویم ببخشید ببخشید و پای دو سه نفر را له کنم؛ آنوقت رسیده ام به صندلی تاشو که بازش می‌کنم می‌نشینم. چراغها خاموش می‌شوند چندتا تبلیغ و بعد فیلم شروع می‌شود و من می‌روم. از این دنیا حدود ۲ ساعت دیسکانکت می‌شوم و می‌روم یک جای دیگر. وقتی تیتراژ پایانی را روی پرده می‌بینم و چراغها را روشن می‌کنند نور چشمانم را می‌زند و دلم نمی‌خواهد بروم بیرون. دلم نمی‌خواهد بروم خانه. هنوز توی فیلم هستم. یکجوری انگار دارم بی اختیار توی خیابان راه می‌روم و سروصداها را مبهم می‌شنوم.

من سینما را دوست دارم. مطلب جدیدم را به مناسبت افتتاح سینما آزادی٬ اینجا بخوانید و اگر حوصله داشتید نظرتان را هم بگویید پلیز!

کسی یخهای مرا آب کند لطفاْ

کسی غمهای مرا داغ* کند لطفاْ

 

* داغ در اینجا به معنای سوزاندن است. قافیه به تنگ آمده و متعاقباْ شاعر به جفنگ آمده است!

این را امروز دیدم و خوشم آمد:

Fairy tales do not tell children the dragons exist. Children already know that dragons exist. Fairy tales tell children the dragons can be killed

Gilbert Chesterton 1874-1936

*

چند روز است یک کتاب جدید می‌خوانم به نام : دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.

نوشته‌ی آنا گاوالدا نویسنده‌ی فرانسوی، نشر قطره. مجموعه داستان کوتاه است که بسیار از خواندنش لذت می‌برم. تاثیرگذار هستند و کمی تا قسمتی غم‌انگیز. تا اینجا که همه‌ی داستان‌ها راوی داشته. بعضی‌ها راوی مرد و بعضی زن. به نظرم آنهایی که از طرف زن تعریف می‌شوند قویترند. به واقعیت‌ها می‌پردازد و به عشق. آنهم با یک زبان و لحن گاه طنزگونه و روان. خوشم می‌آید. هر داستان را که تمام می‌کنم دلم می‌خواهد حداقل یک روز مزه‌مزه اش کنم و توی حال و هوایش باشم تا بعد بروم سراغ داستان بعدی.

*

دلم گرفت. درست مثل یک کسوف کامل!

روزنگار

 

خواب دیدم دورگه‌ام!

مادر آمریکایی و پدرم هندی است. مادر مرده است و پدر نابینا است. فکر کنم رگ هندیم کلفت‌تر بوده چون داستان زندگیم هم کمی هندی می‌زد. اما نه٬ همان رگ آمریکایی‌ام کلفت بوده چون پوست سفید و موهای روشن داشتم. توی خواب فکر می‌کردم شاید در یک تصادف مادر جانش را از دست داده و پدر چشمانش را. پدر خیلی مرا دوست داشت. خیلی مهربان بود. راجع به هرچیزی مثل دو دوست با هم گپ می‌زدیم. نمی‌دانم توی خواب چند روز گذشت؟ چند ماه؟ یا چند سال؟ اما او یکجوری می‌خواست به من بفهماند که باید تنهایش بگذارم تا بتوانم دنیا را کشف کنم.

*

به خوابم فکر می‌کنم و او یک بند حرف می‌زند و دستانش را با عشوه تکان می‌دهد: «فکر می‌کنی اگه دولایه از پوست صورتم رو بتراشم منفذ‌های پوستم بسته می‌شن؟» جوابش را نمی‌دانم از پزشکی چیزی سردرنمی‌آورم. می‌گویم :«نمی‌دونم!»  ادامه می‌دهد:« می‌ترسم اینهمه پول بدم اما پوستم فقط شفاف‌تر بشه.» فکر می‌کنم آیا این ترس دارد؟ جواب می‌دهم:« از این بترس که عوارض جانبی داشته باشه چون با اسید لایه پوستت رو می‌تراشن.» این را از پدرم پرسیده بودم. رنگش می‌پرد٬ کمی فکر می‌کند و می‌گوید:« نه بابا٬ عوارض نداره... حتی اگه چهل درصد هم بهتر بشه خوبه. فقط مشکلم اینه که نمی‌تونم موهام رو برای عید رنگ کنم یا ابروهام رو بردارم یا...»

فکر می‌کنم چرا دورگه و چرا نابینا ؟

*

حرصم می‌گیرد. همه‌ی «صاد» ها را «سین» نوشته. مثلاْ «شست درسد»! و یک اصراری دارد فارسی پهلوی را زنده کند و همه‌ی «فقط»‌ها را «تنها» بنویسد و همه‌ی «اولین‌»ها را «نخستین». حامی دو آتیشه‌ی زبان پارسی است اما کله‌ی ماهی را از پنجره می‌اندازد بیرون! (خب این که صاد نداشت لابد کار بدی نیست !) نمونه‌خوان جلوی همه‌ی سین‌ها علامت سوال گذاشته و من جرئت نمی‌کنم تغییرشان بدهم. حرصم می‌گیرد.

 

دینگ-دینگ

 

درسته٬ گفته بودم تنهایی رو دوست دارم. اما نه  تا این حد !!!

روزنگار: فیلم و آخرین شانس

 

اون روزها که دلم می‌خواست یه تلویزیون توی اتاقم داشته باشم هنوز لپ‌تاپ تو ایران نبود. البته اونموقع نه جای تلویزیون رو داشتم توی این اتاق فسقلی و نه پولش رو. اما خب نمی‌تونستم تصور کنم که مثلاْ یه چیزی به نام دی‌وی‌دی میاد و پشت‌بندش هم لپ‌تاپ و پولش هم جور می‌شه و من می‌تونم بشینم توی اتاقم هدفون بذارم توی گوشم و «سینما پارادیزو» ببینم و حال بکنم واسه خودم! (انقدر پز این لپ‌تاپ رو می‌دم تا همه بفهمن بی‌جنبه‌ام!!!)

جزو فیلم‌هایی که گرفتم «پرسپولیس» هم بود. جداْ از دیدنش لذت بردم. همه چیزش عالی بود به نظرم. طراحی شخصیت‌ها٬ فیلمنامه٬ طرحهای زمینه و ظرافت‌های زیاد فیلم که هرکدوم گویای یه دنیا مسئله بود. یه جاهایی با بغض می‌دیدم و در همون حالت یهو خنده‌ام می‌گرفت از نکته‌های زیبای فیلم. یه انیمیشن با ارزش. شاید چون تقریباْ هم نسل خود مرجان هستم اینقدر به دل می‌شینه. انگار دارن از طرف دل خودم یه چیزهایی رو تعریف می‌کنن. کاملاْ واقعی و بدون جانبداری. به دل می‌شینه. هیچ‌جا دل رو نمی‌زنه. خلاقیت زیادی توش بکار رفته. صمیمی برات تعریف می‌شه و هیچوقت یادش نمی‌ره که قبل از هرچیزی یه انیمیشنه.

از حالا یکسال مهلت دارم اونی که می‌خوام بشم. اونجایی که باید برسم. اینبار جدیه‌ها! امروز اعلام نمودیم که ما همین‌جا می‌مانیم و خود را می‌سازیم ( به طرز کاملاْ انقلابی) . اگر این یک سال رو از دست بدم دیگه برای همیشه همین‌جوری با یه دنیا حسرت و آرزو می‌مونم و هیچی نمی‌شم. حالا هرجای دنیا که می‌خوام باشم.