قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

تیریپ

 

بالاخره دیگه بعد ۳۰ سال آدم دستش میاد تیریپش چجوریه!

جونم واست بگه... اینجوریه که وقتی به شدت شفته‌ی (همون شیفته‌ی سابق) یکی شدی باید ازش بگذری و فراموشش کنی چون به درد تو نمی‌خوره!

ولی بازم خوبه. می‌ترسیدم دیگه این احساس رو تجربه نکنم.(اینو نگی چی بگی؟)

*

من در استانبول خوشم. می‌نویسم که ثبت شود.

 

هوم...

 

چرا در تمام طول زندگی‌ام احساس ِ گم بودن کرده‌ام؟ من همیشه گم‌ام! و بعضی جاها که فکر می‌کنم پیدایم کرده‌اند٬ بدتر گم می‌شوم.

کلافه‌تر٬ خسته‌تر٬ غریبه‌تر می‌شوم.

دو رُز صورتی روبروی من در گلدانی پژمرده‌اند. به هم پشت کرده‌اند و پژمرده‌اند. عجیب نیست که دلم نمی‌گیرد؟ دوستشان دارم.

سپتامبر ۲۰۰۷

*

می‌روم سفر. هیجان دارم و اندکی ترس. زود برمی‌گردم. «کولی کنار آتش» منیرو روانی‌پور را شروع کردم. فیلم‌هایم باز انبار شده و حس دیدنشان نیست. یک کلاس نقد ادبی اسم نوشته‌ام. می‌خواهم فرانسه هم یاد بگیرم.

انگار من دلم نمی‌خواهد بزرگ شوم. یعنی دلم می‌خواهد همیشه یک‌جا دانشجو باشم. در بستر زمان غلت بزنم و هر فصل یک چیز جدید یاد بگیرم. مثل بچه‌ها بی مسئولیت و پشت نیمکت٬ توی کتاب و دفتر.

هیچکس کامل نیست!

نبوغ!

 

امروز٬ هنگام شستن جوراب‌هایم (چه لحظه‌ی رویایی ای)

دریافتم که «زندگی کردن»

به مراتب از «تظاهر به زندگی کردن» سخت‌تر است!