قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

تهران

تاکسیمتر همینطور پول میندازد .خواب امانم نمیدهد که نگران پول تاکسی باشم٬به دَرَک!

آرام تکیه می دهم به صندلی عقب .شیشه را کمی میدهم پایین. چه نسیمی!

آنطرفها که میگویند «مشرق» سپیده زده .نمی دانم آسمان چه رنگی است٬گیجم٬ اما زیباترین رنگهاست.

از آن معدود روزهایی است که دماوند کاملا واضح پیداست. ضد نور شده و تاریک است اما  صلابتی دارد که بیا و ببین. تاکسی فرودگاه میدان آزادی را دور میزند. چشمانم سنگین است و پلکهایم روی هم میفتد. ماشین با سرعت زیاد دور میزند و من با صدای ظریف زنگی که طنین دارد به خودم میایم و به زور چشمانم را باز میکنم. زنگولهء طلایی به سر تسبیح شیشه ای گره خورده و از آیینه وسط آویزان است. زنگ که می زند یک چیزی درون آدم موج می خورد.

چمنهای اطراف بزرگراهها را آب میدهند و شهر بیدار میشود.

دوباره چشمانم بسته میشود . چقدر این شهر نفرین شده را دوست می دارم!

 

و ما روزی دوباره...

پدر٬ آن زمان که از تو می ترسیدم دوستت داشتم.

و امروز که دیگر ترسی نیست باز هم دوستت دارم.

پدر٬ کاش روزی با آن چشمان سبزآبی و پُر غرورت به من افتخار کنی!

دلم می خواهد روزی برسد که براحتی فراموش کنم آن پسری که انتظارش را می کشیدی نشدم.

می خواهم دیگر هیچ تردیدی نداشته باشی که من میتوانم به تنهایی گلیم خودم را از این آب گِل آلودِ لجن وار بیرون بکشم.

پدر٬ تو گذشته ام را ویران کردی اما آینده ام را ساخته ای!

از تو آموخته ام که هرگز آنطور که تو با فرزندانت رفتار کردی٬رفتار نکنم.

عشقم را به آنها نشان می دهم...همه روز و همه وقت.

به آنها گوش خواهم داد و اعتماد خواهم کرد!

من دیگر از نزاعِ سوءتفاهمهایمان خسته ام.

آه پدر٬ چرا دوست داشتنت تا به این حد مرا آزرده است؟

باز هم برایت نامه می نویسم.مثل سالها پیش...یادت هست؟

آیا می شود در انتهای یکی از همین نامه ها همدیگر را در آغوش بگیریم؟

تا ابد...

 

نا هنجاری

 

بر اساس مادهء فلان از قانون روابط عاطفی بین الملل٬من متهم شدم به اینکه « به کسی اجازه نمیدم بهم محبت کنه» و پیرو این حکم به اشد مجازات محکوم خواهم شد. 

در همین راستا من از امروز می میرم! در حالی که از شنیدن این حکمِ مضحک آنقدر می خندم که اشک از صورتم جاری است٬می میرم. تا عبرتی باشد برای آیندگان!

روزنامه های فردا:

متهم که فوراْ پس از قرائت حکم به بیرون از دادگاه منتقل می شد در دفاع از خود به خبرنگارِما چنین گفت:

« اون موقعها که به من دستور می دادین دوستتون نداشته باشم٬که بهتون فکر نکنم که براتون ابراز احساسات نکنم که منتظرتون نشینم که براتون ننویسم که صداتونو نشنوم که حرفهای   بی ناموسی از قبیل *دوستت دارم* رو دیگه به کار نبرم...اونموقعها هنوز این قانون وضع نـــــــــــــــــشـــــــــده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــود؟؟؟

 

-         بیا و یه کم آدم باش !

-         باز تو سروکله ات پیدا شد؟

-         چیه؟ نمی خوای ازاین حالت عاشقانه،عارفانه و حزن آلودت بیای بیرون؟

-         اینارو خودت تنها تشخیص دادی یا کسی کمکت کرد؟

-         یه نگاه به صفحه های آخر وبلاگت بنداز...نیازی به تحقیق و تفحص نیست.

-         من دلم می خواد زندگی و احساساتم رو تبدیل به ادبیات کنم.

-         پس فعلاً ادبیات یه قلب است که از وسطش تیر رد شده و دوچیکه هم ازش خون میاد؟

-         اصلاً شعور هنری نداری!

-         نکنه تو هم مثل سروش تموم شدی؟

-         هیچکس نمیتونه به یه نویسنده بگه چی بنویس و چی ننویس.

-         نگو تو اومدی که همینجا متوقف بشی!

-         نمیدونم...

-         یه موقع مطمئن بودی که میدونی.

-         نمیدونم...

-         یه مسیر دایره ای میری، داری پرگاری زندگی میکنی.

-         حالا خط کشی هم رندگی کنم...قراره چی بشه؟

-         قراره یه روز بمیری!

-         خب ، خوشبختانه بعدش دیگه نیستم که بیای بگی ادبیاتت شبیه یه قبرستونه که یه کلاغ هم نشسته رو تک درخت خشک شده اش.

-         نه...خوبه! هنوز قدرت تخیلت سرجاشه! فقط حیف که عقل درست حسابی نداری.

-         مثلاً اگه داشتم چه فرقی میکرد؟

-         فرقش این بود که سوالهای احمقانه نمی کردی.

-         میدونی خیلی دلم می خواست راجع به سکس بنویسم.

-         دهه! من فکر میکردم شبها فقط فیلمهای سیندرلایی می بینی!!!

-         اما یکی به شوخی بهم گفت اینکارو نکنی، وبلاگت فیلتر میشه!

-         حسابی معروف میشدی .

-         میشه راجع بهش نوشت بدون اینکه عکسهای بی ناموسی بگذاری و حرفهای زشت بزنی.فکر کن یه جزء مهم زندگیه که همیشه مطرح کردنش ممنوعه!

-         اونوقت ادبیاتت میشه شبیه یه دختر موبور با لباسهای کوتاه وتنگ و خیس که چسبیده به برجستگیهای اندام متناسبش!!!

-         میبینی؟ اینجا کسی روشنفکر واقعی نیست!

-         حالا تو تصمیم داری توی روشنفکری به خلوص برسی؟؟؟

-         نه من فقط می خوام بنویسم.هر چیزی رو که باید.