تاکسیمتر همینطور پول میندازد .خواب امانم نمیدهد که نگران پول تاکسی باشم٬به دَرَک!
آرام تکیه می دهم به صندلی عقب .شیشه را کمی میدهم پایین. چه نسیمی!
آنطرفها که میگویند «مشرق» سپیده زده .نمی دانم آسمان چه رنگی است٬گیجم٬ اما زیباترین رنگهاست.
از آن معدود روزهایی است که دماوند کاملا واضح پیداست. ضد نور شده و تاریک است اما صلابتی دارد که بیا و ببین. تاکسی فرودگاه میدان آزادی را دور میزند. چشمانم سنگین است و پلکهایم روی هم میفتد. ماشین با سرعت زیاد دور میزند و من با صدای ظریف زنگی که طنین دارد به خودم میایم و به زور چشمانم را باز میکنم. زنگولهء طلایی به سر تسبیح شیشه ای گره خورده و از آیینه وسط آویزان است. زنگ که می زند یک چیزی درون آدم موج می خورد.
چمنهای اطراف بزرگراهها را آب میدهند و شهر بیدار میشود.
دوباره چشمانم بسته میشود . چقدر این شهر نفرین شده را دوست می دارم!
سلام عزیز... انقدر خوب شروع کرده بودی نوشتت رو که مجبور بشم تا آخرش بخونم!... شاید بهتر باشه بیشتر از هم خبر داشته باشیم: مگه ایران نبودی؟... به هر حال یه جورایی دلم واسه این زامیاد هم تنگ شده بود... منم تا یکی دو روز دیگه اسباب کشی می کنم به سایتم و آپ می کنم...
زیبا، روان و تصویرساز؛ مثل همیشه :)
آی امان از تاکسیمتر!! D:
اسباب کشی کردم به آدرس جدید. اسم وبلاگم هم از پاییز بارانی به ماورا تغییر کرد اما محتوا و نویسنده همون قبلیه! منتظرم تو یکی هم هستم!...
این آدرس وبلاگمه... اون فلش صفحه اول رو هنوز عوض نکردم! شرمنده!... http://hamed-bd.com/weblog
چقدر این شهر دوست داشتنی رو نفرین می کنیم...
نوشته جالبی بود...ماله خود تهران بود...