قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

آدم‌هایی رو دوست دارم که همیشه یه چرخ‌وفلک از گوشه‌ء حرف‌های جدّی‌شون پیدا باشه.

سندباد جونم

خواب دیدم یه کاروان دارم. منظورم از این اتاقک‌هاییه که به ماشین وصل می‌شه و قابل زیسته. کاروانه امکانات کامل داشت. اتاق خواب و آشپزخونه و دستشویی و خلاصه همه چی به صورت فشرده شده توش بود!

در ضمن یه پرندۀ سیاه کوچیک هم توش بود. نه می‌تونست بخونه نه زیبایی داشت. نمی‌دونستم چرا همچین پرنده‌ای باید همراه کاروان باشه. حالا نکتۀ مهم و کارتونیش این بود که ماشینی به این کاروانه وصل نبود و قرار بود این کاروان به جاهای مختلفی که من دلم می‌خواد برم «پرواز کنه»!!!

 

خلاصه من به هر راهی که بتونه کاروان رو پرواز بده فکر کردم اما نتیجه نداد. بعد شروع کردم به پرندۀ سیاه غذا دادن. اونم به نظر متفکر می‌اومد. پرنده بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و من هنوز هیچ راهی برای پَروندن کاروان پیدا نکرده بودم. تا اینکه یه روز صبح دیدم پرندۀ من تبدیل به یه سیمرغ غول‌پیکر شده. بالاخره فهمیدم، کاروان من با  اون پرواز می‌کرد.

شهین

صبح‌ها مارو با خودش می‌برد تمشک و آلوچه بچینیم. شاید 7-8 سال از ما بزرگتر بود. همیشه یه روسری کوچیک سرش بود، همیشه. لاغر و استخونی و سیاه‌سوخته. مهربون بود.

 

ما بچه‌ها هر کدوم با یه سبد دنبالش راه می‌افتادیم و دنبال بوته‌های تمشک می‌گشتیم. درشت و مشکی‌ها رو می‌چیدیم. قرمزها خوشرنگ بودن ولی کال. اون چون قدش از ما بلندتر بود آلوچه‌ها رو می‌چید. من یواشکی از هر دوتا تمشکی که می‌چیدم یکی‌شو می‌خوردم و اون همیشه از لکه‌هایی که دور دهن یا روی لباسام می‌موند مچم رو می‌گرفت.

 

هر تابستون، یک‌ماه کامل توی اون شهرک زیبای شمالی برای 10-15 نفر صبحانه، ناهار و شام درست می‌کرد. مارو می‌برد گردش. مربای تمشک و آلوچه بهمون می‌داد.

کاردستی‌هاشو یادمه که گاهی بهم نشون می‌داد. با تخمه و لوبیا و عدس روی مقوا تابلوی خورشید و گل و پروانه درست می‌کرد. وقتی دستمو می‌گرفت تا از خیابون رد شیم، زبری دستاش اذیتم می‌کرد و اخم می‌کردم. می‌دونستم کسی رو نداره و تنها خانواده‌اش همین خانواده‌ای هستن که براشون کار می‌کنه.

 

وقتی من هنوز دبستان می‌رفتم، اون عاشق شد و ازدواج کرد. نمی‌دونم چطور باهم آشنا شده بودن. شوهرش شیرازی بود و توی نونوایی کار می‌کرد. بعد از عروسی برای همیشه رفت شیراز و دیگه ندیدمش.

 

دیشب بعد از حدود 20 سال خوابش رو دیدم. خواب دیدم چاق شده، زیر چشمهاش خط افتاده بود. هیچ‌وقت چاق ندیده بودمش. قیافه‌اش کاملاً تغییر کرده بود...بزرگ شده بود! اما من شناختمش. بدون روسری با موهای مجعد و مشکی و کوتاه روی تختش خوابیده بود. مریض بود، خیلی مریض. من هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌اومد. کنار تختش زانو زده بودم و از روی ملافه نوازشش می کردم و اون لحظه فقط یه چیز اذیتم می‌کرد. اینکه:

 

« 20 سال پیش اولین عیدی که دیگه پیش ما نبود، یه کارت تبریک برام فرستاد. یه کارت پستال با عکس سعدیه. 3-4 خط هم برام نوشته بود. تبریک و آرزوهای خوبِ نوروزی، تا بفهمم بالاخره خوندن و نوشتن یاد گرفته. و من از روی بچگی کار احمقانه‌ای کردم. غلط دیکته‌هاشو گرفتم و همراه یه نامه براش فرستادم. و دیگه بعدش ازش خبری نشد.»

 

 

غلتان

بعضی شب‌ها (مثل دیشب) دنیا به آخر می‌رسه.

بعضی روزها (مثل امروز صبح) وقتی بیدار می‌شی تعجب می‌کنی که چطور همه‌چی سر جاشه.

افشد (افسردگی شدید)

دیشب در میان خواب و بیداری یک تعبیر تازه از خودم به ذهنم رسید که خیلی رسا و توپس بود!

درست شبیه یک کشتی شده‌ام که ناخدایش کمی شیرین می‌زند و یادش رفته به ملوان‌ها بگوید لنگر را بکشند. کشتی همینطور خودش را رو به جلو می‌کشد و لنگر هم کف دریا کشیده می‌شود و گِل و جلبک بلند می‌کند.

سرعت کشتی کم شده

محیط زیستِ آبزیانِ عزیز آلوده شده و چشم چشم را نمی‌بیند

موتور کشتی در حال پکیدن می‌باشد

ما با این وضع به بندر نمی‌رسیم٬ حالا می‌بینی.

 

*پ.ن۱. این وبلاگ خیلی آبکی شده. اون از اسمش٬ اون از داستان ناخدای جوانش٬ اینم از شخصیت نویسنده‌اش.

*پ.ن2. می‌گن آب روشناییه!

قطره‌هایم

این شیشه‌های بخار گرفته‌ء لعنتی آدم را حالی به حالی می‌کنند. یعنی نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و رویشان شکلک نکشم. چشم چشم دو ابروی خندان.

اگر عاشق بودم حروف اول اسم خودم و اورا وسط یک قلب می‌کشیدم. یا ستاره‌های کوچک و بزرگ.

هر چیزی که بکشی چند لحظه بعد تبدیل به قطره آب می‌شود و از روی شیشه شُره می‌کند، هر چیزی.

و بعد که تمام شیشهء بخار گرفته را گند زدی و جای خالی نماند، با یک حرکت سریعِ دست همه اش را پاک می‌کنی. دست خیس‌ات را به شلوارت می‌مالی و می‌روی پی کارت.

شیشه های بخار گرفته جالبند، نه؟ از پشت‌شان همه چیز تار است. اشکال عوض می‌شوند. همه چیز نمناک و دور از دسترس و غیر واقعی‌است، اما رویایی‌ست. ولی بعد از مدتی شُره می‌کند و می‌چکد.

 

این ابرهایی که بالای سر آدم تشکیل می‌شوند هم از بخار آب باید باشند. تویشان افکار درهم جا می‌گیرند. فکر اینکه چقدر امروز خوشبختم که سالمم و می‌توانم راه بروم ، بخورم، برقصم، بشنوم و لمس کنم. و خیلی خیلی کارهای دیگر. اینکه چقدر بدبختم که عشق از زندگیم رخت بسته و نمی‌دانم کجا رفته که بر نمی‌گردد. و بعد با یک حرکتِ سریعِ دست به همشان می‌زنم و شُره می‌کنند و می‌چکند.

 

بهارانه

«هوا بهاری شده سوار گاری شده        می‌ره میون جاده سرعتشم زیاده»

این شعر اثر کودک درون بود٬ به صورت فی‌البداهه!

سال تحویل شد و من صدای نقاره‌هارو نشنیدم؛ من نقاره می‌خوااااااااااااااااااااااااااااااام.

در روزهای پایانیِ سالی که گذشت فهمیدم ایدهء داستانی رو که می‌خواستم بنویسم ٬یه نویسندهء معروف دزدیده و کتاب رو نوشته. و حالا اگر من مال خودم رو بنویسم هیچکی باور نمی‌کنه که من راست می‌گم!

اتاقم رو هر چی بیشتر می‌تکونم بدتر می‌شه.

دلم امسال شبیه یه اتاق تاریکه با دیوارهای سیاه (اگه رنگ دیگه‌ام داشته باشه٬انقدر تاریکه که بازم سیاه به نطر میاد) که با یه سوزن سوراخش کرده باشن و به اندازهء سر سوزنه داره نور می‌آد توش.

ماهی قرمز تُپُلی دوست دارم.

فیلم The Tiger and The Snow  رو حتماً ببینین. در ستایش امید و عشق!

امسال رو به همین مناسبت سال ستایش امید نام‌گذاری می‌کنیم.