دیشب در میان خواب و بیداری یک تعبیر تازه از خودم به ذهنم رسید که خیلی رسا و توپس بود!
درست شبیه یک کشتی شدهام که ناخدایش کمی شیرین میزند و یادش رفته به ملوانها بگوید لنگر را بکشند. کشتی همینطور خودش را رو به جلو میکشد و لنگر هم کف دریا کشیده میشود و گِل و جلبک بلند میکند.
سرعت کشتی کم شده
محیط زیستِ آبزیانِ عزیز آلوده شده و چشم چشم را نمیبیند
موتور کشتی در حال پکیدن میباشد
ما با این وضع به بندر نمیرسیم٬ حالا میبینی.
*پ.ن۱. این وبلاگ خیلی آبکی شده. اون از اسمش٬ اون از داستان ناخدای جوانش٬ اینم از شخصیت نویسندهاش.
*پ.ن2. میگن آب روشناییه!
توصیه میکنم ورزش کنی.....نگرفتی چی میگم. ورزش کن. خفن ورزش کن.
همیشه خیس باشی!
این روزا این حال و هوا برام آشناست.از جمله خودم و خیلی از کسانی که اطرافمن با این حس دست و ژنجه نرم می کنن.مشکل از کجاست؟ و واقعا راه حلش چی می تونه باشه؟ من که هنوز پیداش نکردم
این ناخدای جوان ٫ یه پری دریایی میخواد.
سلام زامیاد عزیز.
از طرف من به ناخدای این کشتی بگو حالا که فکر میکنه این کشتی راه به جایی نمیبره؛ قایقی بسازه و بزنه به آب و خودشو از این گرفتاری نجات بده. بره به شهری که پشت دریا هاست, بهش بگو هیچ چیزی تو دنیا ارزش این رو نداره که این ناخدا بخاطرش گرفتار و ناراحت باشه؛ این ناخدا، ناخدای خوبی بوده برای کشتی اش.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت
امیدوارم در سال ستایش امید بیست و هشتم هر ماه که می گذرد بیست و هشت برابر بهتر بشی و کشتی به گل نشسته (گل با ضم گ!) سریعتر به بندر برسه! این کودک درونت رو ترشی چیزی بده بهش آخر فیلسوفی چیزی در میاد! ;)
آن بالا نوشته اید هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد، اما معلوم نیست چرا این «افشد» انقدر بی دلیل و حتی گاه بی بهانه اتفاق می افتد!
این دلیل با آن دلیل فرق دارد راستی،
هرکاری می کنی بکن فقط بالاغیرتاْ باز نزنی وبلاگتو پاک کنیا!
به راحیل: اینو خوب اومدیها :)) لو رفتیم٬ دیگه دستمونو خوندن!
آی این راحیل خوب اومد....اما خدائیش این روشنایی آب من رو کشته!!!!!!