قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - پنج

دَنیل، نوامبر هیچ معنای خاصی برایم نداشت. نوامبرِ پیش از تو، تنها معادل نامانوسی برای ماه آبان بود، گوشه‌ی تقویم. نوامبرِ پس از تو اما، یعنی مه، یعنی آتش بازی، یعنی برگ‌ها زیر پا، یعنی ها کردن توی سرمای شب، یعنی شال پشمی ساغر، یعنی غروب در چهار بعدازظهر.

دنیل، مفاهیم با زمان تغییر می‌کنند، مفاهیم با مکان تغییر می‌کنند. من دیگر به اینکه همه چیز نسبی است ایمان آورده‌ام و در عین حال ایمانم را به هرچه هست از دست داده‌ام.

اینجا نوامبر، روزِ من شب می‌شود و من خودم را برای یک خواب طولانی زمستانی آماده می‌کنم. خوابی که همچنان اطمینان ندارم در میانه‌ی آپریل از آن بیدار شده باشم!

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد


من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

آن فریب که در نرگس تو

فریب در نرگس تو

من که در نرگس تو آن فریب می‌بینم

یک برنامه‌ی صلح آمیز مولکولی

هر روز صبح که بیدار می‌شم ساعت‌ها رو می‌شمرم. فکر می‌کنم به اینکه چندساعت می‌تونم کار مفید انجام بدم تا شب. هشت ساعت؟ یا حتی دوازده ساعت برای روزهایی که کلاس ندارم و خونه‌ام. اما نمی‌شه. هیچوقت اونطور که می‌خوام پیش نمی‌ره. رو برنامه نمیرم جلو و هر شب که می‌خوابم عذاب وجدان دارم. و در عین حال متعجبم که چطور زمان انقدر سریع می‌گذره. مثلا امروز صبح به خودم گفتم اگر حدود یازده صبح شروع کنم به کار عالیه! چون شاید شش ساعته کاری که روی اعصابمه تموم بشه. اما الان ساعت یک بعدازظهره و کار حتی شروع نشده. چون صبح صابخونه جدید اومد که خودشو معرفی کنه و من یادم رفت خیلی از سوال‌های اساسی‌ام رو ازش بپرسم. بعدش نشستم اخبار آژانس رو خوندم به اضافه‌ی چندتا خبر مرتبط و بعدش یه مصاحبه دیدم از آیدین آغداشلو توی شرق راجع به ژورنالیزم ادبی. اون رو خوندم و بعد پست جدید توکا رو دیدم و اون رو خوندم. اینا که تموم شد دیدم وقت ناهاره و سبزی کوکو داره خراب میشه از بس توی یخچال مونده و اونهمه زحمت کشیدن واسه پاک کردن و شستن و خورد کردنشون داره به هدر می‌ره. پس کوکو پختن شد اولویت زندگی در زمان اذان ظهر به افق لندن!

دوباره می‌شینم سر کارها. اما برنامه ریزی و من هیچوقت به هم نمی‌رسیم. مثل اون آهنگ مزخرف اصلانی و سپانلو می‌مونیم! آیا اصلا میشه برای آینده برنامه‌ریزی کرد؟ یعنی کار مسخره‌ای نیست؟ یعنی واقعا... من می دونم که به هرحال ما چه واسه فردامون چه واسه سال دیگه‌مون یه سری برنامه داریم. یه فکرایی داریم هرچند تاحدی هنوز مبهم باشن. کنارش یه سری آرزو و خیال و خواسته هم هستن که روی هوان اما هستن.

اما من داشتم فکر می‌کردم به اینکه اگر قراره چندتا کشور برای ما برنامه‌ریزی کنن و یه جنگ رو شروع کنن اونوقت من چکار می‌کنم؟ این فکر باعث میشه درس و مشق دانشگاه و برنامه‌ی رادیوی دانشجویی به ها بره! چون دیگه واسه من مهم نیست. چون با اینکه ممکنه هیچوقت جنگی راه نیفته بازم انقدر این مسئله رو من تاثیر میذاره که من مجبورم یه برنامه ریزی بلند مدت داشته باشم که چه تصمیمی می‌گیرم در قبال این حرکت.

من آدم ترسویی‌ام. آره هستم. من آدم محافظه‌کار و محتاطیم. من هیچوقت اکتویسیت نبودم و فکر هم نمی‌کنم هیچوقت بشم، تو هیچ زمینه‌ای. اما خودم رو که نگاه می‌کنم، می‌بینم نمی‌تونم... من نمی‌تونم اینجا بمونم درحالی که این کشور حمله کنه به ایران!

شاید اگر یه کم بگذره و یه جور وابستگی پیدا بشه آدم هزارو یک دلیل برای موندن پیدا کنه. کدوم احمقی دلش می‌خواد موقع جنگ برگرده؟ همه دارن اون موقع فرار می‌کنن!

اما این برنامه‌ریزی منه؛ من برمی‌گردم.

الان دو و نیم بعدازظهره و کاری که قرار بوده ساعت یازده شروع بشه، شروع نشده! زمان از دستم لیز می‌خوره و دیگه وقتی واسه هیچی نمی‌مونه.


very unusual way

In a very unusual way,
one time I needed you.
In a very unusual way, you were my friend.

Maybe it lasted a day,
Maybe it lasted an hour,
But somehow it will never end.

In a very unusual way, i think I’m in love with you.
In a very unusual way, i want to cry.

Something inside me goes weak, something inside me
surrenders,
And you’re the reason why,
You’re the reason why.

You don’t know what you do to me.
You don’t have a clue.
You can’t tell what it’s like to be me looking at
you.

It scares me so that i can hardly speak.
In a very unusual way, i owe what i am to you.
Though at times it appears i won’t stay,
I never go.

Special to me in my life,
Since the first day that i met you.
How could i ever forget you,
Once you had touched my soul?
In a very unusual way, you’ve made me whole


Nicole Kidman, from the movie 'Nine'

داستان لاته

مِری یه روز مزخرف رو گذرونده بود. وقتی آقای بَنکس خسته از سر کار جلوش ایستاد، مِری رنگش پریده بود و خداخدا می‌کرد زودتر این روز نفرت انگیز تموم بشه. با یه صدای خسته که بیشتر شبیه ناله بود و یه لبخند ساختگی غیرقابل تحمل از آقای بنکس پرسید می‌تونم کمکتون کنم؟

آقای بنکس سفارش یه لیوان چای ارل‌گری داد با یه برش رولت بلژیکی.

بنکس رفت نشست پشت یه میز درست جلوی کانتر و فکر کرد اگر فقط ده سال جوون‌تر بود می‌تونست مری رو امشب به شام دعوت کنه. بعد یه کم دچار عذاب وجدان شد و فکر کرد شایدم بیست سال جوونتر!

مری یه لاته درست کرد و ریخت توی فنجون‌های بلند چینی. آخرین برش رولت رو برای آقای بنکس گذاشت توی بشقاب و خیلی دقت کرد که توت‌فرنگی روش جدا نشه و قِل نخوره توی بشقاب. بنکس داشت خبر مربوط به تبانی بازیکن‌های پاکستانی کریکت رو می‌خوند که مری سفارشش رو چید روی میز و گفت «لذت ببرید».

اما قبل از اینکه بنکس روی میز رو نگاه کنه سروکله‌ی کوین پیدا شد؛ با یه لبخند پیروزمندانه روی لب و یه فنجان چای داغ توی دستش! کوین تا کمر جلوی بنکس خم شد و پرسید «قربان شما سفارش چای داده بودید نه؟» بنکس که کمی گیج شده بود جواب داد «اینطور فکر می‌کنم، چطور؟» و کوین خیلی پیروزمندانه چای رو با لاته‌ی روی میز عوض کرد و گفت «سفارش شما لاته نبود».

کوین که توی پوست خودش نمی گنجید از اینکه تونسته خودی نشون بده و توی روز دوم کارش یه اشتباه فاحش مری رو جبران کنه، با فنجون لاته رفت پشت کانتر بغل دست مری وایساد و دست به کمر منتظر بود مری بهش بگه موضوع چیه تا ضایع‌اش کنه!

مری که قیافه اش هر لحظه پریشون‌تر از لحظه‌ی قبل می‌شد، داشت ساندویچ بیکن و روکت خانم فینچلی رو براش می‌پیچید و حواسش به کوین نبود. خانم فینچلی گفت میشه دوتا دستمال کاغذی دیگه هم بهش بده؟ مری دست راستش رو برد بالا و نیم‌چرخ سریعی هم زد که ببینه چند دقیقه به تموم شدن شیفتش مونده، کوین همون لحظه تصمیم گرفت یه قدم بیاد جلوتر تا فنجون لاته رو بگیره جلوی دید مری. لحظه‌ی بعد فنجون لاته ای بود که با حرکت ناخواسته‌ی دست مری پرتاب شده بود روی لباسای کوین و قطرات قهوه‌ای که همه جا پاشیده بود. حتی روی سالاد گل کلم!

کوین همینطور هاج و واج مونده بود و مری پشت سرهم معذرت می‌خواست. مری برگشت و کار خانم فینچلی رو راه انداخت. بعد ساعت دیواری رو نگاه کرد و همونطور که سرَسری روی کانتر دستمال می‌کشید گفت «من باید برم، جریان این لاته چی بود؟»

کوین همینطور که به پیش‌بند نوی لک شده‌اش نگاه می کرد گفت «هیچی تو برو من اینجا رو تمیز می‌کنم.»

سه دقیقه بعد، مری لباس هاش رو عوض کرده بود و داشت از در می‌رفت بیرون و کوین داشت زمین رو تی می‌کشید. مری یه نگاهی به آقای بنکس و تی‌بگ کنار فنجونش کرد و بعد به لکه‌گنده‌ی قهوه روی پیش‌بند کوین. گوشه‌های لبش کم‌کم کشیده شد و ماهیچه‌هاش رفت بالا. همین‌طور که تو دلش می‌خندید بلند گفت «می‌بینمت کوین».

و آنگاه پینگ پنگ!


دیشب وقتی کِلِر داشت بازی دومش رو می‌باخت، بلند داد کشید: «کلر تو یه الاغ تمام عیاری!»

درست همون موقع بود که فهمیدم چقدر من و کلر شبیه همیم! ما هردومون الاغ‌های تمام عیاری هستیم چون با یه تلنگر، کل بازی رو به حریف واگذار می‌کنیم. چونکه خودمون رو به همون توپ اول می‌بازیم و اصلا حالیمون نیست که ده برابر طرف مقابل آمادگی بُرد داشتیم. حریف کلر یه مرد سیاه پوست دومتری بود ولی کلر انقدر فرز بود که بتونه با اِسمَش‌های معرکه‌اش دخل اون رو بیاره. اما به جاش، کلر بعد از درست اولین امتیازی که بهش داد، بهم ریخت. این دقیقا بلاییه که سر من میاد. من دقیقا بعد از اولین گره‌ای که توی نخ می‌بینم خودم رو می‌بازم و دکمه‌ی ژاکتم به خاطر یه همچین موضوع مسخره‌ای ممکنه دوماه دوخته نشه!

من هی نگاه می‌ندازم به اون دوردورا، یعنی وقتی دارم راهم رو می‌رم درست جلوی پام رو نگاه نمی کنم اما عوضش تا ته جاده رو رصد می کنم تا ببینم چقدر دست انداز داره. اگه یه پلی ببینم که شکسته، دیگه رغبت نمی‌کنم برم جلو. فشارم میفته پایین، می‌شینم روی اولین نیمکت دم دستم و همینطور ماتم می‌گیرم که دیگه تموم شد، دیدی؟ اینهمه انگیزه و امید و برنامه به فاک فنا رفت، دیدی؟

اما اکثر وقتا اگر یکی بیاد دوتا بزنه تو سرم و خِرکش منو ببره تا دم پل شکسته‌هه، می‌بینم که دِبیا، یه کم اون‌ورتر یه قایق موتوری گذاشتن که خیلی هم راحت‌تر از قبل می‌تونی رد شی بری اون طرف. اما من یه الاغ تمام عیارم، درست مثل کلر، و احتیاج دارم یکی مثل تِرِز بیاد بگه زنیکه تو واقعا الاغی اگر به یه همچین حریفی ببازی! تو می‌تونی تو سه گیم پشت سرهم بدون اینکه مهلت نفس کشیدن بهش بدی، ببریش! پس اگر ببازی... چی؟ درسته، باهات موافقم، یه الاغ تمام عیاری!

کلر دیشب مرد گنده‌ی سیاه پوست رو توی دوتا گیم بعدی برد. چون ترز برده بودش لب رودخونه و قایق موتوری‌اش رو بهش نشون داده بود.

مسئله اینه که آدم همیشه نمی‌تونه هم کلرِ خودش باشه هم ترزِ خودش! آدم بعضی وقتا به یه لندهور نیاز داره که تا دم پل روی زمین بکشتش!



اُکتبر گرم هذیان می‌بافد

آن لحظاتی که منتظریم تا دوباره زندگی‌مان آغاز شود. درست همان لحظات است که زندگی نمی‌کنیم.

یک جواب، یک نتیجه، یک نامه! این‌ها می‌تواند ما را به عرش برساند یا به عمق تاریکی ببرد. ما اما قبل از اینکه نتیجه‌ی یک امتحان یا تصمیم اداره‌ی مهاجرت بیاید زندگی‌مان را باخته‌ایم. نه، درست‌تر اینست که ما بازی می‌خوریم. ما فریب بازی‌هایی را می‌خوریم که مقدماتش را خودمان چیده‌ایم و آنقدر پذیرفتن قواعد بازی برایمان سخت است که زیر بار تحمل آن می‌شکنیم.

من خیلی وقت است که نمی‌توانم شب‌ها خوب بخوابم. لذت بردن برای من فقط یک مفهوم انتزاعی است. من آنقدر منتظر می‌مانم تا بمیرم. ترس از مرگ آنقدر مرا منتظر می‌گذارد تا تمام زندگی‌ام را ببازم. دیروزم امروز شده و دیگر دو،سه ساعتی بیشتر به وقت خوابم نمانده است. وقتی بیدار شوم امروز هم فردا شده است و من همچنان منتظرم که زندگیم را از جایی شروع کنم. برای چندمین بار، چندمین بار؟

همین چند دقیقه‌ی پیش فرم لاتاری آقای جهانخوار را پر کردم. این برای من یک «اولین» است! برای من یعنی چنگ انداختن به هر طنابی! برای من یعنی امید بستن به شانس برای یک شروع دوباره. یعنی دیگر برنامه‌ریزی های بلند مدت جواب نمی‌دهد و اصلا دیگر عمری نمانده که برنامه‌های خیلی بلند بریزم. فقط می‌خواهم آویزان بشوم و تاب بخورم. نه، اینبار می‌خواهم به یک جای محکم زنجیر بشوم. من آدم پریدنم اما آدم معلق ماندن بین زمین و آسمان نیستم. باید مثل سنجابی یک شاخه‌ی اولیه داشته باشم و یک شاخه‌ی ثانویه. من هیچوقت از جنس فضانوردان نیستم. خلاء مرا دیوانه می‌کند.

شب‌ها خنده‌ام می گیرد وقتی به سقف خیره مانده‌ام. از سادگی خودم به خنده می‌افتم که هنوز منتظرم تا شروع بشوم درحالی که قرص‌ها، کِرِم‌های روی میز و دردهایم به من می گویند تا نیمه آمده‌ام.

ما زندگی نمی‌کنیم. و همه‌مان دلایل خوبی برای این بدبختی داریم؛ جبر جغرافیا!

من سریال «گری‌ز آناتومی» می‌بینم و فکر می‌کنم آدم‌ها همینقدر ساده می‌میرند یا همینقدر سخت به زندگی برمی‌گردند. فکر می‌کنم به اینکه آدم باید هرشب جهان‌بینی‌اش را آپدیت کند. هر روز باید یک چیزهایی را به خودش یادآوری کند. اما نمی‌شود. لامذهب دردی است در استخوان‌هایم که مرا می‌بندد به دردهای دلم. مرا گوشه‌ی یک انبار نگه می‌دارد با آرزوهای بزرگ. من همچنان دقایقم را تلف می‌کنم. در سلامتی کامل و در میانه‌ی راه، من روزهایم را خط می‌زنم، تقویم‌هایم را تمام می‌کنم. تکالیفم را تحویل‌می‌دهم و منتظرم یک چیزی شروع بشود. یک نوری بتابد روی صورتم و بهم بگوید که چقدر من شایسته‌ی زندگی خوشبختی هستم. من لبخند بزنم، سبک بشوم، بال دربیاورم و ببینم که دیگر هیچ چیز برای انتظار وجود ندارد!