قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

بی لیاقت ها

آشغالای زندگی تون رو زودتر بگذارید بیرون. چون همه چی رو آلوده و مسموم و غیرقابل تحمل می کنن.

جایی برای رفتن نیست

... زمانی دراز سپری شده و ما همچنان بی خبریم. می دانم که خط مقدمی وجود ندارد و می دانم که جنگی در کار نیست. کاش وجود می داشت. اگر جنگی بود، می شد تمام شود و تو برگردی پیش من. نمی دانم کجایی. تو همان جایی که منم، ولی هرگز نه همزمان. عزیزترینم، زندگی از ما می گریزد مثل خون از زخم. یعنی هیچ وقت می شود که دوباره با هم باشیم و در آغوش یکدیگر؟ با تمامی عشقم. ایو.


نمایشنامه «دانوب» اثر ماریا ایرنه فورنس

ترجمه حمید امجد

انتشارات نیلا

با من حرف نزن

- دلم می خواد پرواز کنم

- کجا بری؟

- مهم نیست، فقط پرواز کنم

- آخه مثلا از کجا بپری پایین؟ بعدش بری کجاها سرک بکشی؟

- اه... چه فرقی می کنه؟ اون سبکی پروازه که لذت بخشه!

- با این وزن زیادت پرواز سبکی نمیشه ها... هه هه هه

- الهی بری زیر گِل!

- الهی بپری!

شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۲)

دود همه جا را گرفته بود. چشم، چشم را نمی دید. خانوم به سرفه افتاد و گفت اگر یک لحظه دیگر در خانه بماند خفه می شود. دختران پیشنهاد دادند تا تمام شدن قیرگونی برود توی کوچه و کمی نفس بکشد. خانوم رفت و دختران توی دود نشسته بودند روی صندلی و سعی می کردند یک جوری ایمیل هایشان را باز کنند.

صدای پتک های روز قبل ابراهیم هنوز توی گوششان بود. صدای پتک همراه با صدای الله اکبرهای دور و نزدیک. آن طرف پنجره روز زیبایی بود؛ روز بهاری رنگینی بود. این طرف پنجره اما زندگی پر از دود و اشک و سرفه شده بود. دختر ارشد کلافه بود و دختر کوچک دلداری اش می داد: «وقتی تموم بشه، حالشو می بریم!».

تلفن زنگ زد. مهندس بود. سر کار نرفته بود و داشت می آمد سمت خانه شان: «ناهار خوردین؟... پس من پنج دقیقه دیگه اونجام. لباس بپوشین بریم یه جا ناهار بخوریم.»

دختران از آشفتگی چند روزه شان خسته و دلمرده، سر ظهر تصمیم گرفتند ضربتی با مهندس بروند ناهار بیرون. کوچه پس کوچه های نیاوران خلوت و دلپذیر بود؛ برگ درختان هنوز سبز روشن بود و می درخشید. دختر ارشد فکر کرد شهر هم مثل آدم ها، چهره های ضد و نقیضی دارد. نه صدایی بود، نه شال سبزی.  

دارآباد از نیاوران خلوت تر بود. بالای پیشخوان رستوران، عکس محوی از نیمه یک اتاق خالی بود که پنجره بزرگی داشت. رنگ ها در هم رفته و عکس کاملاً محو و مبهم بود. مهندس گفت این خطوط که دو طرف عکس بریده شده اند بیننده را فراری می دهند به طرف عکس بعدی. دیوارها پر از قاب عکس و نقاشی های بی ربط به هم بود و قیمت غذاها نجومی.

مهندس می گفت امروز حوصله نداشته و نرفته کارخانه. در عوض رفته کلاس تای‏چی و حالا روحیه اش بهتر است. دختر ارشد نگاهی به میزهای اطراف کرد. سمت راست دو دختر مشغول خوردن غذاهایشان بودند و همزمان گرم صحبت. سمت چپ، دختر و پسر جوانی روبه روی هم نشسته بودند و داشتند تازه غذا انتخاب می کردند. پسر می گفت: «هرچی تو بگی من همونو می خورم. می خوام تو غذامو انتخاب کنی.» دختر مثل موش های کارتونی ریز می خندید و می گفت: «خب بذار ببینم امروز بهت میاد میل به چی داشته باشی.»

مهندس مثل همیشه بی وقفه حرف می زد و دختران گوش می دادند و به پرت و پلاهایش هم می خندیدند. گاهی خنده واقعی بود، گاهی هم به زور. هیچکدامشان از اتفاقات روزهای اخیر چیزی نگفت. اخبار متعلق به خانه و تلویزیون و اینترنت بود. اینجا آمده بودند کنار هم ناهار بخورند و آرامش داشته باشند. آدم ها از خیابان های اطرافشان خالی شده بودند. انگار شهر شیب دار شده بود به سمت آزادی. جمعیت سرازیر می شدند به خیابان های پایین تر و دختر ارشد با چنگال، کلم های بروکلی را با خشونت شکار می کرد.

بعد از ناهار مهندس حاضر نشد مستقیم بروند سمت خانه. توی کافی شاپی نشستند و بستنی سفارش دادند. کم کم کلافگی دختر ارشد برگشت. کنارشان چند دختر و پسر جوان نشسته بودند که فارسی و انگلیسی درهم حرف می زدند. فارسی را با لهجه انگلیسی و انگلیسی را با لهجه فارسی. مهندس و دختران کمی به آنها خندیدند اما وقتی یکی از پسران گروه شروع کرد راجع به میهمانی گرفتن حرف زدن، چشمان دختر ارشد را خون گرفت. «بچه ها بیاین پارتیش کنیم!»

پشت چشم نازک کرد که بگوید بچه قرطی های پولدار را ببین که انگار نه انگار... اما عکس خودشان را توی میز شیشه ای کافی شاپ دید که بستنی می خوردند و می خندیدند. شب که برگشتند کمی آرام شده بودند. انگار احتیاج داشتند زیر فشار این روزها، یک روز را بی غیرت برای خودشان بچرخند. ایمیل شان را که باز کردند، دختری را دیدند که خون از صورتش جاری شد و بر روی آسفالت خیابان جان داد.

شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۱)

در بالکن با صدای بلندی بسته شد. آقا اخم کرد و رو به پنجره گفت: «حالا انقلاب شد!». ابراهیم که تا آن لحظه روی زمین نشسته بود و سیگار می کشید، لوله ای را که توی دستش بود بالا برد و سیگارش را با دست دیگرش از دهان دور کرد و گفت: «به جان بچه ام دیشب نمی دونین چه خبر بود محله ما! هرشب دارن یه بسیجی رو می کشن. من خودم جانبازم، تو بچه ها آشنا دارم... دعوا بین اون دوتا... لا اله الا الله... اونوقت این جوونا باید تلف بشن.» آقا با همان اخم و یک چشم غره اضافی رویش را به ابراهیم کرد و گفت: «مرد، منظورم این طوفان بی موقع بود وسط لوله کشی!». ابراهیم دلخور شد و رفت تا برای لوله سه راهی پیدا کند.

باد شدیدی می آمد و کاج حیاط را خم و راست می کرد. خانوم روی صندلی ولو شده بود و چشمانش را با رضایت بسته بود. از صبح جلوی ابراهیم و شاگردش مانتو روسری داشت و از گرما کلافه شده بود. برای همین از این طوفان حظ می برد و صدایش در نمی آمد. زیر لب گفت: «سابقه نداشته این موقع هوای تهران انقدر خنک باشه ها.»

دختران نشسته بودند وسط معرکه و یا کانال های تلویزیون را عوض می کردند یا با لپ تاپ هایشان کار می کردند. دختر ارشد، صورتش را منقبض کرده بود و داشت فرکانس های جدید را وارد می کرد. بعد کمی صبر، ناله  کرد که :«اینجوری نمی شه که... دیش جدید می خواد.». دختر کوچک خبرهای یک سایت را به زبان انگلیسی می خواند و بعد بلند برای همه ترجمه می کرد. «... دست کم هفت نفر کشته... مجوز راهپیمایی ندادند... سکوت کرده بودند... شلیک از روی پشت بام... بازشماری تصادفی صندوق ها... مقایسه با سال 57... بیانیه دوم...»

آقا گوشی موبایلش را نگاه کرد. آنتن نداشت. صدای زنگ تلفن بلند شد و دختر کوچک دوید تا جواب بدهد. با آقا کار داشتند. آقا دو سه کلمه گفت و با عصبانیت گوشی را گذاشت: «پسره توی شلوغی گیر کرده و موبایلش هم نمی گیره. امشب قرار بوده کشیک وایسه. عجب وضعیه، با این وضع خیابونا خودم هم بخوام تا بیمارستان برم نصفه شب می رسم اونجا.»

ابراهیم با لوله برگشت و رفت توی حمام. شاگردش داشت دوغاب می ریخت. ابراهیم شروع کرد غر زدن و شلپ شلپ رفت تا لوله را جا بیندازد و ببندد. شاگردش آرام ازش پرسید: «حالا چی میشه؟» ابراهیم با بی حوصلگی جواب داد که: «هیچی... چی بشه بنده خدا؟ می ریزن مردمو می زنن». شاگر دوباره با یک شرم خاصی پرسید: «آخه آخرش چی میشه؟ یعنی بین الملل دخالت می کنه؟» ابراهیم قیافه کارشناسی گرفت: «آره اما نه الان. اول باید شکایت کنن، بعدش دوباره رای بگیرن، بعدش... خلاصه آخرش بین الملل دخالت می کنه و خلاص!»

آقا پاشد رفت دم در حمام و بحثشان را قطع کرد: «ابراهیم، تو رو به همه کسایی که قبول داری قسم، بعد دو هفته جای این حرفا حموم ما رو تحویل بده!»

ابراهیم خنده نیشداری کرد: «چاکرم...»