زنه حدود سی سالش بود٬ یا شایدم یه چندسالی بیشتر. خودشو مثل این کولی هایی درست کرده بود که توی پارک بهت گیر میدن و می خوان فالتو بگیرن. اما یه جورایی تصنعی بود (درست مثل گریم تابلوی فیلم سه زن که زن دهاتی با آرایش کامل و لباسای نو داشت توی کویر می دوید!).
خوشگل هم بود. چشمهای میشی درشت و ابروهای تیره خوش فرم. موهای مجعد مشکی اش یه کم از زیر روسریش معلوم بود. همه حرفاش یادم نیست٬ تا اومد جلو و گفت کف دستت رو ببینم. بعد مثل یه تازهکار با شک و تردید گفت: «توی ماه ژوئیه یه خبر خوب می گیری!»
پیش خودم فکر کردم خب بگو تیرماه چرا یهو خارجی میشی!
بعد استادش اومد جلو که تا اون موقع ندیده بودمش. ریش و موهای بلند داشت. یه کم شبیه آقای ایروانی بود. زنه هم شبیه دختر همسایه مون بود که نابغه ریاضی بود و ازدواج کرد رفت امریکا!
استاده انگار اومد زنه رو امتحان کنه ببینه درست می گه یا نه٬ دست منو باز کرد و گرفت توی دستاش و تصحیحش کرد: «۶ام ژوئیه! خبر خوب نه...گلبارون میشه٬ زندگیت گلبارون میشه!»
و بعدش من از خواب بیدار شدم. دقت کن که نپریدم٬ آروم بیدار شدم. هوا ابری و گرفته بود و اتاق کمی سرد. فکر کردم چندم تیر میشه و از میون پرده های کلفت اتاق یه وجب آسمون رو دیدم که داشت کم کم روشن میشد.
سلام
نمی دونم چی بگم
چون هم می تونست داستانک باشه
هم خاطره
هم شرح اتفاق و...
به هر حال کاش یه فرم می گرفت
ولی خوب بود
خواب دیدن فرم سرش نمیشه رفیق!
ببینم مثل این که تو حسابی به فال و این حرفا اعتقاد داری نه؟!
حالا با چه گلی گلبارون قراره بشه؟;)):D