قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

عاشقانهء ممنوع

عزیزم،

می‌دانی که من در پشت آن چشمان لجباز همواره زنی مطیع بوده‌ام. شاید به همین خاطر است که به صورت خستگی ناپذیری سعی می‌کنم زندگیِ بدون تو را ، همانطور که برایم تفهیم کرده‌ای، به جلو برانم.

ما هرکدام آینده‌ای مجزا خواهیم داشت و قلب‌هایمان را به آدم‌های دیگری خواهیم بخشید.می‌دانم...

اما فاصلهء دانستن تا به باور رسیدن آنقدر برای گام‌هایم زیاد است که هربار در میان آن سقوط می‌کنم.

 

چندی پیش کسی از من پرسید آیا به کسی تعهد دارم؟!

آنچنان افسوس کشنده‌ای همراه «نه!» از درونم زبانه کشید که باعث شگفتی‌ام شد.

درون من چه می‌گذرد؟

لایه هایی بر روی لایه های دیگر.

 

آنچنان که لایه های رنگی غروب را صدها بار تمرین نقاش نمی توانند به همان زیبایی که چشم نظاره می‌کند به تصویر بکشد، صدها بار آزمون کلمات نیز نمی‌توانند لایه های درونی مارا به سادگی در داستانی عاشقانه برملا کنند.

 

آیا تورا بخشیده‌ام؟

پیش از آنکه گناهکارت بدانم، دلتنگت می‌شوم.

آیا تورا فراموش خواهم کرد؟

به من یاد می‌دهی که چگونه هر صبح در آینه بنگرم و خودم را نشناسم؟

 

عزیزم، دیگر از اینکه کسی مارا روی آن پل عابر ببیند نمی‌هراسم...

نمی‌گذری؟

عیدانه

شبی که تازه 28 ساله شده بودی- نزدیک‌های نوروز-  از من پرسیدی: «حال و هوای تهران این روزها چگونه است؟» و من که آن روزها میل به پوچ‌گرایی‌ام شدت گرفته بود به تلخی پاسخ دادم: «حال و هوای خاصی ندارد. عید‌ها برای من فقط چند روز تعطیل است، همین! » تو به بدخلقی من اعتنایی نکردی و معصومانه گفتی: «آخر، قدیم‌ترها تهران حال و هوای خاصی پیدا می‌کرد، مردم توی خیابان‌ها مشغول خرید بودند. شهر جلوه‌ی دیگری می‌گرفت.» و من بدون آن‌که تو بفهمی به قدیم‌ترها فکر کردم.

 

 

... مطلب کامل

لا لا

می خوام نخوابم. همینطور یکسره از شب تا صبح و از صبح تا شب بیدار بمونم و بنویسم. هیچ تصمیم نگرفتم راجع به چی!

 

امشب ماش‌ها رو خیس کردم. دو ساله که بهار نمی‌آد، باور کن.

 

هنوز فیلم اشکها و لبخندها رو می‌شینم کامل می‌بینم و تو صحنه‌های حساس و رومانتیک اشک می‌ریزم!

 

قضیه‌ی  بی تو هرگز با تو عمراً  کاملاً واقعیه.

 

پاهام درد می‌کنه. فکر می‌کنم اگه تا صبح راه برم خوب بشه.

 

ببین... نمی‌تونم حتی تصمیم بگیرم که می‌خوام تا صبح راه برم یا بنویسم؟

 

بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید توی زندگی قبلی «مجسمه» بودم. از بس تمایل به خشک شدن در گوشه‌ای و خیره شدن به دوردست رو دارم!

 

تا گفتم دلم می‌خواد نخوابم، خوابم گرفت.

 

شب بخیر٬ عزیزم.

می ترسم.

از اینکه فهمیده‌ام شجاع نیستم.

حتی از اینکه با «خودم» تنها بمانم٬

دیگر به او اعتمادی ندارم.

می ترسم.

به کسی نگو.

از درون خالی٬

حداقل ظاهرسازی کنیم.

مثل همیشه

مثل همیشه

...

بچه ها مواظب باشییید !

 

اشتباه گرفتن ۲ چیز با هم خیلی خطرناکه :

التیام یافتن زخم   با   عادت کردن به درد