قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

امروز اینجا بودی

بعد از یک روز گرم و جهنمی، ابرها جمع می شوند دور هم. طوفان می شود و رعد و برق و باران!

دلم می خواهد بپریم توی کوچه ها که بوی نم خاک می دهند و بدویم دنبال هم و جیغ بکشیم. یا بهتر بگویم دلم می خواهد بدوی دنبالم و من فرار کنم و جیغ بکشم! گشت های ارشاد هنوز جریمه ی جیغ زدن در باران را در برگه های جریمه شان نبریده اند.


کافه کوفت

تا می توانید به کودکان لبخند بزنید، زبان درازی کنید یا چشمک بزنید. آنها سهم خود را از ناکامی ها و غم ها خواهند گرفت پس لحظه های کودکی شان را غنیمت بشمارید. اگر چند میلیون رای تقلب شده یا اگر کارتان را از دست داده اید یا حتی عشقتان را... باز هم در پیچ کوچه، به کودکی که دارد با پدربزرگش رد می شود، لبخند بزنید، شکلک درآورید و باهاش بای بای کنید!

*

امروز نزدیک بود کافه ی تماشاخانه ایرانشهر را بگذارم روی سرم. شانس آوردند که با جمع غریبه ای بودم! (بابا تهدید!) این چند روزه به شدت مریض بودم و امروز کمی بهتر شدم و تصمیم گرفتیم برویم تئاتر. توی سالن انتظار نشسته بودیم که دیدم کمی قند خونم پایین است و حال خوبی ندارم. فکر کردم چاره ی کار یک نوشابه خنک است. رفتم بالا توی کافه و پرسیدم که آیا می توانم یک نوشابه بخرم؟ مرد پشت مانیتور گفت ما فقط به مشتریانی که توی کافه هستند سرویس می دهیم. گفتم ما پایین نشسته ایم و من واقعا احتیاج دارم یک نوشیدنی شیرین بخورم. گفت شرمنده. اول عصبانی شدم اما فکر کردم منطقی است به هرحال سوپر مارکت که نیست کافه است!

با بچه ها رفتیم بالا نشستیم، هرکدام یک چیزی سفارش دادند و من هم خوشحال گفتم یک کوکا می خواهم که خانم عزیز فرمودند «نوشابه بدون غذا نمی دهیم». یعنی من منفجر شدم. یاد این ساندویچ مگسی ها افتادم که یارو با سینه ی باز و سیبیل آویزان می گوید نوشابه بدون غذا نمی دیم! عصبانی گفتم که مرا یاد این ساندویچی ها می اندازید... ادامه ندادم! ولی واقعا جوش آوردم. خلاصه توی کافه هم نمی شود نوشیدنی ای را که توی منو موجود است، بدون غذا خورد. خدایا فرهنگ کافه داری و کلا شعور را به همراه پول عطا بفرما!



زندگی گیاهی

از اونجایی که یه سری سوالات فلسفی مربوط به مرگ و زندگی رو آدم ها هزاران هزار ساله از خودشون و خدای خودشون پرسیدن و جوابی نگرفتن، من گفتم یه سوال گیاه شناسی بکنم حالا که تنوع ایجاد بشه!

فعالیت های باغبونی این چند هفته ی من باعث شد یک سوال خیلی مهم برام پیش بیاد. اینکه چرا دوتا برگ اولیه یه گیاه که درمیاد، هیچوقت شبیه برگ های اصلی گیاه نیست؟ (دوستم که مهندس کشاورزیه گفت اسمش برگ های کاذبه) بعدش اگر قراره برگ های اولیه شبیه برگ های اصلی نباشه، چرا پس برای همه ی گیاه ها یکسان نیست؟ فلسفه اش چیه خب؟

من الان همه ی بدبختی های زندگیم رو گذاشتم یه کنار، سالگرد شوک ملی رو هم یه کنار دیگه و نشستم دارم فکر می کنم که آخه این برگها چرا این فینتی ان؟ (منظور همون اینطوری ان)

راستی توی یک مسابقه هم شرکت کنین. برین اینجا و بین گل ها، گل اصلی رو پیدا کنین! (آیکون خودشیفتگی)

خودِ ریشترم

آقا دل من این روزا از آتشفشان ایسلندم داغان تره، همه پروازها رو کنسل کنین! همه چی رو تعطیل کنین بیاین منو خاموش کنین!

مُشکرم

و تمام آنچه شدنی بود


بال های نداشته ام شکسته اند

راضی یعنی تسلیم؟

جانم را می دهم

و تمام کتاب هایم را

شاید مجموعه صدف هایم را هم،

که بار دیگر

دست بکشم روی کتف هایم

و آرزو کنم که بال در بیاید.

خرداد آمد

آخرین نشانه های بهار با نسیم های خنک بعدازظهر. ایستک هلو را با شیشه قورت قورت. امیلی دیکنسون می خوانم از دیروز که دیوان کامل اشعارش را از جایی پیدا کردم. دیروز اسمم را کلاس زبان فرانسه نوشتم تا سر ظهر روزهای تابستان، بین راه خانه و کلاس زیر آفتاب کباب شوم.

ایستک خنک تمام می شود و شیشه اش با پرتاب سه امتیازی می رود توی سطل آشغال. شعرهای امیلی به زبان اصلی سخت است اما خیلی دوست داشتنی اند. این روزها لذت از هنر خیلی کم پیش می آید. یاد نمایش پروفسور بوبوس می افتم که فقط به خاطر رضا کیانیانش رفتیم و تنها ارزشش هم همین بود به نظرم. می توانم بگویم دیگر از کارگردانی آتیلا پسیانی بیزار شدم، از بازی مسخره زن و دخترش همراه لیلی رشیدی. یا بهتر بگویم از نقش های مسخره، دیالوگ های مسخره و حرکات مسخره ای که برای این سه نفر در نظر گرفته شده بود.ما افتاده بودیم گوشه ی سالن و چراغ های روی صحنه صاف توی چشم های ما بود. در حدی اذیت شدیم که می خواستیم عینک آفتابی بزنیم. گردنمان هم که داشت می شکست. تنها انگیزه مان از صبر و استقامت، رضا کِی بود که به صورت زنده آن بالا هنرنمایی می کرد. یعنی فقط کافی بود دستت را دراز کنی تا...

مجله گلستانه که می خواندم دیدم همکلاسی دوران دبستانم هفت سال است گالری زده و مدیر گالری شده! آخرین شغلی که به فکرم می رسید الان داشته باشد. اصلا یادم نیست کی رابطه مان قطع شد اما می دانم که آدم شاد و معاشرتی بود و من دیگر سراغش را نگرفتم.

راستی این داستان را دارم در سایت امیرمهدی حقیقت دنبال می کنم. داستان جذابی است.

دیشب داشتم به پدر می گفتم که قرار است بروم کلاس فرانسه. خنده اش گرفت و گفت چی می خوای از جون خودت؟ ایشالله به آرامش برسی بالاخره.

من هم کمی جا خورده بودم و جواب دادم: آمین!


ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را...

آفتاب افتاده بود و من رفته بودم روی تاب سفید تراس نشسته بودم و مجله گلستانه می خواندم. یک داستان از هاروکی موراکامی توی این شماره اش بود. موراکامی را دوست دارم و ترجمه داستان هم روان بود، به جز دو سه عبارت. یک نگاهی به گلدان هایم انداختم و توی رویا دیدم که گوجه فرنگی ها جوانه زده اند و قد کشیده اند و هر کدام احتیاج به گلدان جداگانه دارند. چاره ای ندارم، باغچه ای در کار نیست و باید با گلدان های بزرگ تر مشکل کمبود جای گوجه های آینده را حل کرد. گرمای کشنده ی روز تبدیل به نسیم خنکی شده بود که حتی کمی رو به نچسبی می رفت. اما هوای تازه را دوست داشتم. خیلی نرم تاب می خوردم و مجله ام را می خواندم و گاهی در فاصله ی دو پاراگراف به گلدان هایم نگاه می کردم. به ریحان ها، به یک دانه جوانه ی تره که از میان ۱۰-۲۰ بذر تنها تره ای است که سبز شده و به جوانه ی گل داوودی.

بعد هی نقشه کشیدم برای گلدان های بعدی که چه شکلی باشند و چطور بچینمشان. دوباره کمی تاب خوردم و باز فکر کردم که عصرها حتما بیایم دو ساعتی که آفتاب می افتد روی تراس کتاب بخوانم. آن وقت بود که کمی نگران شدم. چون صبح ها را هم با گودرخوانی و بعد داستان خوانی می گذرانم و حس کردم هنوز زندگی ام شروع نشده، دارم شبیه بازنشسته ها برای زندگی ام نقشه می کشم؛ مطالعه، باغبانی و گاهی سفر!

سال قبل اتفاق بزرگی برای من افتاد، آن هم این بود که تمام اتفاقات بزرگی که قرار بود برایم بیفتند، نیفتاد! این مرا تغییر داد. احساس می کنم آدم دیگری شدم. نمی دانم شاید در مورد خیلی ها صدق کند که سال گذشته با تمام اتفاق هایی که افتاد و نیفتاد خیلی تغییرشان داد. شاید برای همین است که آن حس انتظار برای شروع زندگی، خودش را داده به حس بخش ثابت و پایانی زندگی که در آن با آرامش خاص و بدون آرزو، کتاب بخوانم و باغبانی کنم و گاهی دوستانم را ببینم. انگار همه ی قدم های بزرگ فراموش شده اند و دیگر جایی نمی رویم. انگار برای همیشه همین جا می مانیم و در میان همین دیوارها پیر می شویم. یک ماه است می خواهم یک نیمکت را در غروب پارکی نقاشی کنم و نمی توانم. قلم موی من سرجایش خوابیده و من از این صحنه کمی می ترسم. از درختی که دارد به خواب زمستانی می رود و نیمکت پارکی که در غروب خالی مانده است. ما هیچوقت نمی دانیم کی تمام می شویم. شاید با پرورش گوجه فرنگی تمام شویم یا نقاشی یک نیمکت خالی در غروب.