قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

Andel

اندل دختری باریک و ظریف است با موهای بلوند تیره. چشمان سبز درشتی دارد و آویزهای فلزی زیر و روی لب های نازکش. وقتی ذوق می کند مثل بچه ها جیغ می زند: هییییییییییییییییی! و در عرض دوثانیه بعد از ذوق کردن می تواند تا سرحد مرگ عصبانی شود و همه چیز را به اِف حواله کند.

فیلم که می بیند گاهی با شخصیت هایش حرف می زند. با خودش حرف می زند و می خندد. معتاد به فیلم و تلویزیون است و شش روز هفته را سیب زمینی تنوری با کنسرو لوبیا می خورد. آن یک روز را هم یا من به شام دعوتش می کنم یا پاستای آماده با کنسرو سس بلونز می خورد.

در اتاقش به آشپزخانه باز می شود و تقریبا هربار که من می روم توی آشپزخانه از دیدن من زهره ترک می شود! فکر می کنم برایش یک نوع تفریح و تنوع است که من بروم توی آشپزخانه و او هم یک جیغ خفیف بکشد و بگوید: اوه مای گاد، یو اسکرد می تو دِت!

هر وقت حوصله اش سر می رود و مرا درحال سرخ کردن چیزی گیر می آورد، شروع می کند به غیبت از همسایه بالایی ها، من هم که از خدا خواسته. البته غیبت به زبان دوم خیلی سخت است. این را تازه فهمیدم. اکثرا صحبت هایش را با این جمله شروع می کند که: نظرت راجع به فلان چیز چیه؟

مثلا بار اول که برف آمده بود، من داشتم ظرف می شستم و از پنجره بیرون را تماشا می کردم. آمد از پشت سر (عین موش سریع راه می رود و گاهی اصلا نمی فهمم که از پشتم رد شده) و پرسید: نظرت راجع به برف چیه؟ و این سوال آغاز یک لکچر نیم ساعته بود در مورد اینکه وقتی بچه بوده لندن برف نمی آمده و این تغییرات آب و هوا باعث شده اینطور برف های سنگین داشته باشیم!

ظاهرش مثل دخترهای دبیرستانی است. طرز لباس پوشیدنش و شیطنت هایش. وقتی گفت بیست و نه ساله است من چند ثانیه ای پلک نزدم و بعد سعی کردم دوباره نفس بکشم! یک روز باز آمده بود سروقت آشپزی من و گفت می تواند یک سوال شخصی از من بکند؟ من هول شدم. کلا اینجا سر هر چیزی دست و پایم را زود گم می کنم. پرسید: می شود طرز درست کردن سالاد را به من یاد بدهی؟ بعد دوباره من چند ثانیه ای یادم رفت نفس بکشم. اول فکر کردم شوخی می کند اما وقتی قیافه ی معصومش را دیدم، فهمیدم که باید طرز تهیه سالاد کاهو را برایش توضیح بدهم!

کار ندارد. پول ندارد. اعصاب ندارد! یک بار که خودش سر حرف را باز کرد گفتم پس پول اجاره خانه و اینترنت و غذا و... را کی می دهد؟ گفت: دوستم! دوستش را دیده ام. تقریبا 20 سالی از خودش بزرگ تر است و اول فکر کردم می تواند پدرش باشد. دوست پسرش هم نیست. حالا کسی نیست بگوید به ما چه اصلا؟ (فضولی است دیگر، یکهو عود می کند)

آنلاین دنبال کار می گردد و با تمام بی پولی و بیکاری حاضر نیست برود بیرون مثلا توی کافه ای جایی کار کند. از صبح پشت تلویزیون و کامپیوتر است. من به جای این بودم تا به حال دیوانه شده بودم. می گوید دانشگاه نرفته اما عاشق این است که یک رشته ی مرتبط با پزشکی بخواند اما پولش را ندارد.

حمام و دستشویی ما باهم مشترک است و مشکل اصلی ما باهم «دستمال توالت» است که نوبتی عوض می کنیم. تقریبا روزی یک رول تمام می کند و من همینطور زیر لب بدوبیراه می گویم و دستمال توالت می خرم.

امروز بعد از دو روز تعطیلی و بی کاری، توی آشپزخانه دیدمش، غر می زد که اینترنتش مشکل دارد وهمه ی فیلم های جدیدش را دیده و دی وی دی دیگری ندارد. تلویزیون هم همه ی برنامه هایش تکراری است. گفتم از آن فیلم هایی که داری دو، سه تا هم به من بده امشب بدجور فیلم خونم پایین افتاده (نه جداً ترجمه ی این جمله را نگفتم اما منظورم را رساندم). زود دوید فیلم هایش را آورد. باورم نمی شد! همه ی فیلم هایش اکشن های خالی بندی در حد خدا بودند. خنده ام گرفت گفتم: بابا سلیقه! (مسلما این یکی را هم نمی توانستم عیناً ترجمه کنم). خندید و گفت همه ی دوستانم تعجب می کنند که من فقط اینجور فیلم ها را می بینم.

خلاصه آخر از بین آنها من مجموعه کامل «دای هارد» را برداشتم. با اینکه فکر کنم هر چهار تایش را دیده ام. من هم یک سی دی بهش دادم که چهار، پنج تا فیلم تویش بود. دوتاش به درد این خانوم می خورد احتمالا! کلی ذوق کرد و پرید توی اتاقش.

امروز گفت چهار، پنج روز تعطیلات کریسمس را می رود پیش مادرش که توی شهر دیگری در یک آسایشگاه روانی بستری است. من یکهو دلم گرفت. فکر کردم چقدر تنها می شوم وقتی نیست. یعنی خانه بدون فحش دادن ها و خندیدن های وقت و بی وقتش ساکت است. زندگی های جالبی داریم. من تا امروز نمی دانستم که این هم خانه ای بامزه ام اثری توی زندگی ام دارد. دلم می خواهد بنشینم و به یک سری جزئیات موثر در زندگی ام فکر کنم. این چند وقت که اینجا بودم اصلا وقت نکردم به خودم فکر کنم. زندگی ام کلا حول دانشگاه و درس و تکلیف می چرخید. حالا که تعطیل شده ایم یکهو مانده ام که ساختار زندگی ام در اینجا چگونه است و به چه چیزهایی وابسته شده.

آیا ما هم مثل مایعات شکل ظرف را به خود می گیریم؟

 

بولدوزرهایی که آمدند

من لمس شده ام. پرده ها را کنار زده ام و به نور بی جان صبح یکشنبه دل خوش کرده ام تا اتاق را روشن کند. من لمس شده ام. کوروش یغمایی می خواند و جوسی در آشپزخانه گوشت می پزد. من ماگ به دست روی تخت ولو شده ام و فکر می کنم بعضی ها شخصیت تخریب گر دارند. بعضی ها بالفطره تخریب گرند، ترمیناتورند و هر کاریشان بکنی نمی توانند طبیعتشان را عوض کنند. تنها راه چاره این است که ازشان فرار کنی. یعنی تا می توانی ازشان دوری کنی و اگر نزدیک شدند فرار کنی. دورشان به جای خط قرمز، باید دیوارهای بلند سیمانی بکشی تا حتی صدایشان هم بهت نرسد. این آدم ها با ندانم کاری هایشان زیر و رو می کنند، با نفهمیدن هایشان، با کمبودهایشان. این آدم ها که عمدی در کارشان نیست، از همه بدترند.


دیشب باز یک شب بحرانی را گذراندم. این هم سومین حادثه ی ناخوشایند سرزمین جدید من. دیشب باز هم ذکرها به دادم رسیدند. جالب است که آدم بعد این همه سال یکهو برمی گردد به یک روش قدیمی برای آرامش یافتن و می بیند که جواب می گیرد.

امروز خورشید می تابد در آسمان لندن. انگار همه چیز آرام است و اتفاقی نیفتاده، من هم آماده می شوم که بروم خرید. یک روز تعطیل معمولی را می گذرانم؛ با پس مانده ی شوک هایی که در من رسوب کرده اند. باید برای تصفیه ی اتفاقات ناخوشایند هم فیلتری باشد که رسوب ها را بگیرد. باید فیلتری بسازند که آدم بعد از چندسال زنگ نزند با این همه رسوب و کثافت.


 یک بار برای همیشه اینجا به خودم می گویم: از تخریب گرها حذر کن!

سپیده دم های خاکستری ام

من خیلی خسته، من خیلی خراب.

امروز یکهو مودَم چپه شد و انرژی های ذخیره شده ی روحم همراه برف های آب شده، گِلی و شلابه پخش زمین شد. من حالم خوب نیست. باید بگویم که حالا بهترم از صبح اما واقعا حالم خوب نیست. بی دلیل استرس و دلشوره افتاد توی دلم و بند بند تنم داشت از هم جدا می شد. خیلی هولناک بود و خیلی سنگین. میان زمین و آسمان مانده بودم و می لرزیدم. هرچه فکر کردم وسط این همه درس، این حال از کجا آمد، نفهمیدم. چه روز بدی... آی چه روز بدی بود. منتظر بودم کسی یک اشاره ای بهم بکند یا یک چیزی بگوید تا های های گریه کنم. اما نه، واقعا حالم در حد گریه و بغض نبود! حالم خیلی وحشتناک تر از این چیزها بود که اشکم دربیاید. فکر کن خبر تکان دهنده ای بهت داده باشند. فکر کن زندگی ات یکهو به خاک سیاه بنشیند. من یک همچین حالی داشتم بی دلیل. حس درماندگی و تنها ماندگی بدی بود. خیلی بد، خیلی...

حتی فکر خرید رفتن هم بهترم نمی کرد. توی مترو به ذهنم رسید بروم سینما اما فیلم های مزخرفی اکران است. دلم می خواست خودم بتوانم چند فیلم آبگوشتی انتخاب کنم و ببینم. آها... همین بود! از ایستگاه که آمدم بیرون مستقیم رفتم کتابخانه ی محل و فیلم هایش را از اول تا آخر نگاه کردم. چندتا فیلم خیلی خوب میانشان بود که می خواستم ببینم اما حالا موقع دیدن فیلم های جدی نبود. دوتا فیلم رومنس آبگوشتی که از روی عکس هاش می توان فهمید آخر قصه چطوری تمام می شود، گرفتم و آمدم خانه. حُمُس با تردیلا خوردم و فیلم «مید آو آنر» دیدم.

باورم نمی شد که بعد فیلم آرام تر بودم. دوش گرفتم و فکر کردم این زجرها کجا می روند؟ اجری هم برای این ها می دهند؟ به کجا حساب می شود؟ به خدا که خیلی وقت است تاوان لذت هایمان را داده ایم و یر به یر شده ایم. لذت هایمان این همه نبود که این لحظه های رنج به این شدت ما را در خود خرد می کند. آنهم در تنهایی!