قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۱)

در بالکن با صدای بلندی بسته شد. آقا اخم کرد و رو به پنجره گفت: «حالا انقلاب شد!». ابراهیم که تا آن لحظه روی زمین نشسته بود و سیگار می کشید، لوله ای را که توی دستش بود بالا برد و سیگارش را با دست دیگرش از دهان دور کرد و گفت: «به جان بچه ام دیشب نمی دونین چه خبر بود محله ما! هرشب دارن یه بسیجی رو می کشن. من خودم جانبازم، تو بچه ها آشنا دارم... دعوا بین اون دوتا... لا اله الا الله... اونوقت این جوونا باید تلف بشن.» آقا با همان اخم و یک چشم غره اضافی رویش را به ابراهیم کرد و گفت: «مرد، منظورم این طوفان بی موقع بود وسط لوله کشی!». ابراهیم دلخور شد و رفت تا برای لوله سه راهی پیدا کند.

باد شدیدی می آمد و کاج حیاط را خم و راست می کرد. خانوم روی صندلی ولو شده بود و چشمانش را با رضایت بسته بود. از صبح جلوی ابراهیم و شاگردش مانتو روسری داشت و از گرما کلافه شده بود. برای همین از این طوفان حظ می برد و صدایش در نمی آمد. زیر لب گفت: «سابقه نداشته این موقع هوای تهران انقدر خنک باشه ها.»

دختران نشسته بودند وسط معرکه و یا کانال های تلویزیون را عوض می کردند یا با لپ تاپ هایشان کار می کردند. دختر ارشد، صورتش را منقبض کرده بود و داشت فرکانس های جدید را وارد می کرد. بعد کمی صبر، ناله  کرد که :«اینجوری نمی شه که... دیش جدید می خواد.». دختر کوچک خبرهای یک سایت را به زبان انگلیسی می خواند و بعد بلند برای همه ترجمه می کرد. «... دست کم هفت نفر کشته... مجوز راهپیمایی ندادند... سکوت کرده بودند... شلیک از روی پشت بام... بازشماری تصادفی صندوق ها... مقایسه با سال 57... بیانیه دوم...»

آقا گوشی موبایلش را نگاه کرد. آنتن نداشت. صدای زنگ تلفن بلند شد و دختر کوچک دوید تا جواب بدهد. با آقا کار داشتند. آقا دو سه کلمه گفت و با عصبانیت گوشی را گذاشت: «پسره توی شلوغی گیر کرده و موبایلش هم نمی گیره. امشب قرار بوده کشیک وایسه. عجب وضعیه، با این وضع خیابونا خودم هم بخوام تا بیمارستان برم نصفه شب می رسم اونجا.»

ابراهیم با لوله برگشت و رفت توی حمام. شاگردش داشت دوغاب می ریخت. ابراهیم شروع کرد غر زدن و شلپ شلپ رفت تا لوله را جا بیندازد و ببندد. شاگردش آرام ازش پرسید: «حالا چی میشه؟» ابراهیم با بی حوصلگی جواب داد که: «هیچی... چی بشه بنده خدا؟ می ریزن مردمو می زنن». شاگر دوباره با یک شرم خاصی پرسید: «آخه آخرش چی میشه؟ یعنی بین الملل دخالت می کنه؟» ابراهیم قیافه کارشناسی گرفت: «آره اما نه الان. اول باید شکایت کنن، بعدش دوباره رای بگیرن، بعدش... خلاصه آخرش بین الملل دخالت می کنه و خلاص!»

آقا پاشد رفت دم در حمام و بحثشان را قطع کرد: «ابراهیم، تو رو به همه کسایی که قبول داری قسم، بعد دو هفته جای این حرفا حموم ما رو تحویل بده!»

ابراهیم خنده نیشداری کرد: «چاکرم...»

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 05:47 ق.ظ

دختر ارشد می تونه روی هاتبرد، "صدا" ی تلویزیون رو بگیره فعلا. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد