قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

شهین

صبح‌ها مارو با خودش می‌برد تمشک و آلوچه بچینیم. شاید 7-8 سال از ما بزرگتر بود. همیشه یه روسری کوچیک سرش بود، همیشه. لاغر و استخونی و سیاه‌سوخته. مهربون بود.

 

ما بچه‌ها هر کدوم با یه سبد دنبالش راه می‌افتادیم و دنبال بوته‌های تمشک می‌گشتیم. درشت و مشکی‌ها رو می‌چیدیم. قرمزها خوشرنگ بودن ولی کال. اون چون قدش از ما بلندتر بود آلوچه‌ها رو می‌چید. من یواشکی از هر دوتا تمشکی که می‌چیدم یکی‌شو می‌خوردم و اون همیشه از لکه‌هایی که دور دهن یا روی لباسام می‌موند مچم رو می‌گرفت.

 

هر تابستون، یک‌ماه کامل توی اون شهرک زیبای شمالی برای 10-15 نفر صبحانه، ناهار و شام درست می‌کرد. مارو می‌برد گردش. مربای تمشک و آلوچه بهمون می‌داد.

کاردستی‌هاشو یادمه که گاهی بهم نشون می‌داد. با تخمه و لوبیا و عدس روی مقوا تابلوی خورشید و گل و پروانه درست می‌کرد. وقتی دستمو می‌گرفت تا از خیابون رد شیم، زبری دستاش اذیتم می‌کرد و اخم می‌کردم. می‌دونستم کسی رو نداره و تنها خانواده‌اش همین خانواده‌ای هستن که براشون کار می‌کنه.

 

وقتی من هنوز دبستان می‌رفتم، اون عاشق شد و ازدواج کرد. نمی‌دونم چطور باهم آشنا شده بودن. شوهرش شیرازی بود و توی نونوایی کار می‌کرد. بعد از عروسی برای همیشه رفت شیراز و دیگه ندیدمش.

 

دیشب بعد از حدود 20 سال خوابش رو دیدم. خواب دیدم چاق شده، زیر چشمهاش خط افتاده بود. هیچ‌وقت چاق ندیده بودمش. قیافه‌اش کاملاً تغییر کرده بود...بزرگ شده بود! اما من شناختمش. بدون روسری با موهای مجعد و مشکی و کوتاه روی تختش خوابیده بود. مریض بود، خیلی مریض. من هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌اومد. کنار تختش زانو زده بودم و از روی ملافه نوازشش می کردم و اون لحظه فقط یه چیز اذیتم می‌کرد. اینکه:

 

« 20 سال پیش اولین عیدی که دیگه پیش ما نبود، یه کارت تبریک برام فرستاد. یه کارت پستال با عکس سعدیه. 3-4 خط هم برام نوشته بود. تبریک و آرزوهای خوبِ نوروزی، تا بفهمم بالاخره خوندن و نوشتن یاد گرفته. و من از روی بچگی کار احمقانه‌ای کردم. غلط دیکته‌هاشو گرفتم و همراه یه نامه براش فرستادم. و دیگه بعدش ازش خبری نشد.»

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
ماچه دوشنبه 27 فروردین 1386 ساعت 12:51 ق.ظ

خیلی زیبا و تاثیر گذار بود (مثل همیشه)
یک سئوال بی ربط اما مهم: فامیل ؛ت؛َ احیاناْ ؛نظم جو؛ نیست؟

عامه‌پسند سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 12:31 ق.ظ

بدجوری حال کردم. خیلی عالی نوشته بودی...

حامد سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 01:58 ق.ظ http://hamed-bd.com/weblog

طرفای ما خبراییه... سر و صداشو نمی شنوی؟! منتظرم تبریک بگی!

نازی سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 09:54 ق.ظ

آی کودکی..کودکی...گاه اشتباهات چقدر بزرگه ...

نسیمک سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 10:29 ق.ظ http://www.nasimak57.persianblog.com

چطور تونستی؟!!:(

رضا سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.ghalamokaghaz.blogspot.com/

قشنگ نوشته بودی. همیشه تو زندگی کسانی هستند که ما فکر میکنیم کمتر میفهمن و کمتر احساس میکنن و اشکالی نداره اگر باهاشون بد رفتاری کنیم؛ من هم از این اشتباهات کردم و پشیمونم.
امروز تو دانشگاه ما تیر اندازی شد و سر بی لیاقتی و بی عرضگی پلیس دانشگاه 32 نفر کشته شدند. احتمالا خبرش رو شنیدی. خیلی فاجعه بزرگی هست برای همه بچه های دانشگاه.

مریم( از دریا تا آسمان) چهارشنبه 29 فروردین 1386 ساعت 04:26 ب.ظ http://ardvisoor.persianblog.com

روان و زیبا می نویسید. خیلی عالی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد