خانم تِیت قبل از اینکه وارد نمایشگاه بشم گفت «احیاناً راهنمای صوتی نمیخواین؟» من هم مودبانه گفتم «نو تنک یو!». بعدش دوباره صداش اومد که «اما اطلاعات خوب و به دردبخوری داره راجعبه هرکدوم از نقاشیها!» من گفتم «یس آی نو بات، نو تنک یو!» اما چون اون زبون نفهمتر از من بود شونههاشو بالا انداخت و گفت «به هرجهت اگر نظرتون عوض شد من اینجام» و ابروهاش رو یه جوری بالا پایین برد که یعنی برمیگردی!
ولی خانوم تیت کور خونده بود چون نمیدونست که من کلا از نقاشی آبرنگ زیاد سر در نمیآرم (حالا نه که از بقیهی نقاشیها میارم!) یعنی جزئیاتش به درد من نمیخوره. من میخواستم از دیدن نقاشیها لذت ببرم و خدا رو چه دیدی، شاید از بعضیهاشون متحیر بشم. تاریخ نقاشی ها رو نگاه کنم و بگه اَاااااا... ببین قرن هیجده میلادی با اون امکانات پدَِسگ چی کشیده! (این فرهنگ فحش دادن موقع تعریف کردن از اون چیزاییه که سخت ریشهکن میشه، بله!)
رسما داشتم میرفتم توی تابلو! مرتیکه جزئیات ریز رو اونقدر دقیق کشیده بود که من مطمئنم موقع کشیدنشون ذره بین گذاشته بوده جلوش. بعدش من میخوام بدونم اینا یه سری صحنهها و مناظر رو چطور میکشیدن با این همه دقت وقتی اون سوژه حرکت میکرده یا نور تغییر میکرده. اون موقع که دیگه دوربین سونی سایبرشات عین ریگ نریخته بوده رو زمین! یعنی همهی جزئیات رو حفظ میکردن تا زمان تکمیل نقاشی؟ یعنی من بزنم خودمو؟ نه، بزنم؟؟؟
بعدش میدونی چقدر زمان میگذاشته اصولا تا این تابلو تموم شه! فیسبوک نبوده دیگه، مردم از زندگیشون استفادهی بهینه میکردن!
از کنار یه تابلو رد شدم و دیدم منظره ی سوختن شهر بوسنیه. فکر کردم توی اون اوضاع و احوال، صدای تیر و تفنگ و دود و جنازه و تجاوز و... یارو رفته رو تپه و شروع کرده این منظره رو کشیدن؟ چی فکر میکرده اون موقع؟ خیلی وقتا من دلم میخواد یه ذرهی میکروسکوپی بشم و برم توی مغز آدما ببینم توی یه شرایط خاص چی فکر میکنن! برام خیلی جالب بود. میشد از اون صحنه عکس بگیره اما وایساده بود کشیده بودتش.
کارمند گالری که احتمالا از صبح مثل سیخ وایساده بود اونجا و مواظب نقاشیها بود یه کم بشین پاشو کرد که پاهاش باز شه. ببین یعنی هرکاری سختهها، هر کاری جدیش سخته!
برگشتنه یه پل جدید پیدا کردم که تا حالا ندیده بودمش تو لندن (یه جوری می گم انگار گم شده بوده پُله و من تازه کشفش کردم مثلا!) اسم پل «واکسهال» بود. خیلی جای آروم و قشنگی بود. ابرهای پشتهای هم توی آسمون بودن و آفتاب میتابید واسه خودش که البته خیلی اتفاق نادریه و باید قدردانی کرد حتی شاید باید قربانی کرد براش! تیمز هم آروم واسه خودش موج ریز میاومد و من به جزئیات فکر میکردم. به اونهمه جزئیاتی که این نقاشها دیده بودن و بعد زحمت کشیدنشو به خودشون داده بودن. به یه عالمه جزئیاتی که مهمن و مهم نیستن اما من دیگه بعضی کلیات رو هم حتی به هیچ جام حساب نمیکنم چه برسه جزئیات!
از تشنگی داشتم تلف میشدم، سرم هم درد گرفته بود انقدر به خودم فشار آورده بودم و به جزئیات فکر کرده بودم. پاشدم آروم آروم رفتم طرف ایستگاه مترو. یه جوری راه می رفتم انگار آدم خیلی مهمیام و کارهای خیلی مهمی دارم. اما فقط میخواستم یه بطری آب بخرم و برم خونه واسه خودم شیوید پلو بپزم!