قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

خلاص


در آشپزخانه

در خواب

در لفافه

تو را دوست می‌دارم.

آخر شبی...


می‌دانم،

آنجا که تو نیستی

چگونه است:


روزها

تنها آدم‌ را

پیرتر می‌کنند


و شعرها

غمگین‌تر


می‌دانم.

زغن


باران می‌بارد

اینجا همیشه باران می‌بارد

حتی روزهای آفتابی


سوز می‌آید

اینجا همیشه سوز می‌آید

حتی روزهای ساکت و گرم تابستانی


خاکستری است

اینجا همیشه خاکستری است

چون دیگر عشقی در شریان‌هایش نمانده است


مرده‌ است

اینجا پر است از گورهای بی‌نام

با صدای گریه‌ی نوزادان بی‌شمار


خواب می‌بینم

که یک روز

از اینجا عروج می‌کنم


بیدار که هستم

باران می‌بارد

اینجا همیشه باران می‌بارد



هشت سال و نیم


آدمی چه می‌تواند بکند

فرسنگ‌ها دور از نوازش‌های آشنا


گاهی

تنها کافیست

کسی کنار تختت بنشیند

تنها،

بی‌صدا

کنار تختت بنشیند

تا بخوابی!


از صداها دور افتاده‌ام

و دیگر نمی‌خندم


از پشت خط می‌گوید:

زنانگی‌ات کجاست؟


من

آشفته

نگاهی می‌اندازم به اندام خموده‌ام

هراسان می‌گویم:

اینجا نیست!


زمان قوی‌تر از ماست


آب‌ها از آسیاب افتاده‌اند

معشوقه‌ها از چشم


حالا می‌توان آسوده

رخت‌های تمیز را

از دستان پرهوس باد جمع کرد

و در سکوت،

درون کمدی بزرگ خزید


تا بیدها برسند

و آرام آرام

تاروپودها را بجوند




آبی، سیاه، خاکستری



این باران نیست که می‌بارد

دریاست که به این حوالی برگشته


پنجره را باز می‌کنم

این من نیستم که پر می‌کشد

مرغ دریایی است که به زادگاهش برگشته


لندن، 10 اردیبهشت 1391

از یاد برده‌ام



یک صفحه‌ی خالی بود زندگی

توی دفتر دویست برگ خط‌دار

یک صفحه‌ی نه چندان بزرگ

که روزی

پر می‌شد از کلمات

.

.

.

یک صفحه‌ی خالی است زندگی

توی دفتر یادداشت بی‌خط

یک صفحه‌ی نه چندان کوچک

که پر نخواهد شد

به این آسانی

با قلمی که اسیر شده

در دستان زنی تنها!

این آفتاب دروغین



آن درخت

که در زمستان می‌شکفد

خواهد مُرد


آن مسافر

که به راه تو

قصد می‌کند

طوفان خواهد کُشت


من

که در گردابی سخت

دست و پا می‌زنم

به دست شیطانی پیر

نجات خواهم یافت


و تا آخر

در سردابی تاریک،

خاموش

خواهم ماند.

شب بیست و سوم


دیشب

حرف اول نامت را

بی‌اختیار نوشتم

روی صفحه‌ی تقویم که کنده بودم

ایستادم کنار پنجره

انگار صدایم زده باشی

یا صدای پایت را شنیده باشم

رویش آرام خط کشیدم

خط‌های مورب

از گوشه‌ی چپ

به گوشه‌ی راست

بعد

برعکس

با حالتی مست

یا مسخ

چه‌میدانم در هوا چه بود!

من حرف اول نامت را نوشتم

و بعد باد سرد مرا به خودم آورد

برگه‌ی تقویم مچاله شد

و افتاد میان پوست پسته‌ها

آخر و عاقبت رویاها

کم و بیش

همین است!



بازگشت


من

بی تو

میان ابرها


من

بی تو

میان امواج


من

بی تو

میان این مردم


من

بی تو

چه فرق می کند کجا

تنهایم

تنها

.

.

.