قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

زمانی برای نبودن

من امروز یک دِپِ خفیف زدم. نمی دونم چی شد اما عصر غم انگیزی بود.

من بالاخره اومدم مرکز دنیا. آره لندن برای من «مرکز دنیا»ست. به هزارویک دلیل. از بچگی راجع بهش از مامان و بابام شنیده بودم و دلم می خواست این جای عجیب رو که با بقیه دنیا فرق های بزرگی داره ببینم. این شهر همیشه و تو هر مرحله ای از زندگی من، یه نقشی داشته و من خیلی مصر بودم بیام و یه مدتی توش زندگی کنم. هرچی مامان از هوای ابری و دلگیرش و ساختمون های خاکستری و سردش می گفت من بیشتر حریص می شدم. حالا من اینجام و کمی دلم گرفته. روزهای اول، لندن با محبت منو پذیرفت و با هوای عالی و آفتابیش نشون داد که می تونم دوستش داشته باشم. می تونه شهر من باشه!

هنوز هیچی شروع نشده. امروز عصر، بعد این چند روز من هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشتم و دلم هم نمی خواست برم بیرون. خزیدم زیر پتو و خودم رو زدم به خواب. رادیو جوان روشن بود و یهو آهنگ «خوشگل عاشق» رو گذاشت و من عین یه دختربچه غمم گرفت و بغضم شکست! انگار سال هاست از این فعل استفاده نکردم: بغضم شکست... بغض آدم می شکنه! یه چیزی درون آدم انقدر نازک می شه که با یه تلنگر می شکنه.

این پنج روز، روزهای خوشی بودن. مخصوصا دیروز که داشتم توی کافه جلوی بوش هاوس چای می خوردم و فکر می کردم چقدر این خیابون رو دوست دارم. منو یاد خیابون ولی عصر می اندازه. البته پارک وی تا تجریش که تیکه ی مورد علاقه ی منه و حتی وقتی تهران هم بودم دلم براش دم به ساعت تنگ می شد. حالا یه خیابون اینجا دارم که بتونم جایگزینش کنم. فقط به خاطر اینکه آدم هرجایی که باشه باید یه خیابون مورد علاقه داشته باشه که از چای خوردن توش لذت ببره. این یه اصله! اصل های دیگه ام هست اما من امروز خیلی گناهی ام و بقیه افاضاتم رو می گذارم بعداً می نویسم.




نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

آهای دمب! شقایق!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد