قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برو این دام بر مرغی دگر نه

دلم می‌خواد پریوش رو ببینم. نه اینکه خدای نکرده دلم براش تنگ شده باشه‌ها، دلم می‌خواد یه بار دیگه باهاش روبه‌رو شم و بهش بگم «آره، حق با تو بود. من اون موقع خودمم نمی‌دونستم چی می‌خوام. ولی می‌دونستم اون چیزی که دارم رو هم نمی‌خوام!»

پریوش مدیر لات و معتاد سماسیم‌جم بود! شاید الانم باشه. حتی فامیلیش یادم نمیاد اما یادمه یه رنوی قراضه‌ی سبز داشت که هفته‌ای چند روز توی عباس‌آباد وسط راه می‌موند. بعد پریوش زنگ می‌زد به یکی از همکارا - که باز اسمش یادم نیست اما یادمه که روزی یه پاکت سیگار می‌کشید و از صبح تا چهار بعدازظهر فقط چایی می‌خورد و وقت می‌کشت، بعد تا ۸ شب می‌نشست به کار کردن و غر زدن- که بره ماشینش رو جمع کنه. با اون یکی مردک دراز به من تیکه می‌انداختن که چرا ۵ جمع می‌کنم برم خونه!

من دوماه آزمایشی توی اون دیوونه خونه کار کردم. بعد که پریوش خواست قرارداد یکساله‌مو ببنده، درست شبی که قرار بود فرداش شناسنامه‌ و کارت ملی‌‌ام رو بیارم، تا ۸ شب موندم شرکت و یه سری فایل‌های دوسال قبل رو مپ کردم توی سیستم. بعد پا شدم مثل هر روز اومدم بیرون. اومدم سر همت توی تخت طاووس، سوار تاکسی شدم و رفتم خونه و دیگه هیچوقت برنگشتم شرکت!

اونشب به پریوش زنگ زدم و گفتم ممنون بابت این مدت اما اینجا احساس می‌کنم که جای پیشرفت واسه من نیست، از توانایی‌هام استفاده نمیشه. احساس می‌کردم از دماغش داره آتیش درمیاد. یعنی حتی حرارت اون آتیش رو حس می‌کردم پای تلفن. هرچی من خونسردتر توضیح می‌دادم، اون عصبانی‌تر می‌شد. بعد که دید نتیجه‌ای نمی‌گیره، همه‌ی خباثتش رو جمع کرد و گفت «مشکل شما اینه که اصلا نمی‌دونی تو زندگیت چی می‌خوای». بعدشم گوشی رو روی من قطع کرد. یادمه وایساده بودم توی تراس. اومدم توی خونه و با افتخار به مامانم اینا گفتم که چقدر تلاش کرد منو راضی کنه برگردم و من چه مهره‌ی موثری‌ام و همه فیلان... بعدش گفتم آخرشم زورش نرسید و اینو بهم گفت. بعدش هر هر بهش خندیدم. اما شب توی رختخواب این جمله پریوش توی گوشم صدا می‌کرد. من چی می‌خواستم؟ واقعا نمی‌دونستم. برنامه خاصی توی ذهنم نبود. می‌دونستم الان وقت یادگرفتنه. دلم می‌خواست خودمو پُر کنم. دلم می‌خواست خودمو بکشم بالاتر. کار یکنواخت منو داشت می‌پوسوند.

جمله پریوش شبای دیگه توی خواب مزاحمم نشد اما گاه و بیگاه سراغم می‌اومد و یه کم خط‌خطی می‌شدم.

اما امشب که داشتم از سر کار می اومدم یادش افتادم. دلم می‌خواست زنگ بزنم بهش و بگم پریوش من می‌دونستم که چی واسه من نیست. من بیشتر می‌خواستم. من نمی‌تونم به یه چیز پیش پا افتاده راضی بشم. من می‌جنگم، من غصه می‌خورم، من می‌ترسم، من حتی گریه هم می‌کنم اما به کم راضی نمی‌شم. ارزشش رو نداره، این زندگی کلش بی‌ارزش تر از این حرفاس که بخوای به کم هم راضی بشی!

من حرف ویرجینیا رو قبول دارم که می‌گه باید تو صورت زندگی نگاه کرد. همیشه باید مستقیم توی چشماش نگاه کرد و هیچوقت رامش نشد. مثل اونروز که برای اولین بار دفترچه بیمه‌ام رو مثل کارنامه ثلث اول به بابام نشون دادم و اون با یه حس «خیالم از دست تو راحت شد»ی گفت خب دیگه کارمند شدی، حالا کو تا سی سال این دفتر پر بشه! گفتن همین جمله کافی بود که من بخندم و بگم بهه! کی سی سال می‌خواد بشینه آمار کانتینر بفرسته بندر؟ من؟ من همون موقع می‌دونستم که قرار نیست سی سال اون دفتر رو پر کنم. ماه پیش وقتی فرم بازنشستگی رو پر می‌کردیم هم می‌دونستم که قرار نیست تا ۵۵ سالگی توی این شرکت کار کنم. من دیگه از این نمی‌ترسم که مشخصا ندونم چی می‌خوام. چون همیشه به صورت کلی برای خودم یه سری نقشه راه دارم. و خب توی موقعیت‌های خاص مشخصا می‌دونم چی نمی‌خوام. اینکه قرار نیست سی سال یه جا بشینم و یه کار تکراری انجام بدم منو نمی‌ترسونه. اتفاقا اجبار به چنین زندگی‌ایه که منو می‌ترسونه. اگر به من اطمینان بدین که می‌خواین منو جایی برای همیشه ببندین، یه شب مثل همیشه کامپیوترم رو خاموش می‌کنم، لیوان چایی‌ام رو می‌شورم، شالم رو می‌ندازم دور گردنم و بعد از اینکه از در میام بیرون، دیگه برنمی‌گردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد