قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

آدم های قبلی

ته دلم، آنجا که مثل ته دل نهنگ تاریک و سرد است، شعله ای روشن شده؛ کوچک! همه ی دلم را روشن و گرم نمی کند، اما دلم را از تاریکی و یاس بیرون آورده است. موسیقی گوش می کنم. وقتی به یک موزیسین فکر می کنی، چه چیز بهتر از اینکه موسیقی گوش کنی، آنهم از نوع کلاسیک!

ده سال پیش... ده سال پیش، زندگی من چرخید. و یک نفر آدم دوست داشتنی در چرخش آن سهم بزرگی داشت. 

آن موقع در دفترم نوشتم: «خدا به من ثابت کرد، آن کسی که شبیه هیچکس نیست وجود دارد.»  اما او را گم کردم. در گذر زمان... قرار هم نبود بماند. آنقدر تصادفی به هم رسیده بودیم که قرار نبود جایی پابند هم بشویم. گاه گداری خبری ازش می خواندم. تمام آرزوها و برنامه هایی که برایم گفته بود، به همه شان رسید!

حالا بعد این همه مدت، دنیای مجازی باعث شد بار دیگر پیدایش کنم. ده سال آدم را عوض می کند اما او همانقدر آشناست که در اولین برخوردش آشنا بود. همانقدر که فکر می کردی چندین سال است باهم دمخور بوده اید. حضورش، که باز معلوم نیست به خاطر تصادفی بودنش چقدر ماندنی است، شعله ای را در دلم روشن کرد. مثل قبل آتشی برپا نکرده اما، شاید اینبار هم زندگی ام را بچرخاند...

تعبیر کن

از یک سفر طولانی برگشته بود. از آن سفرهایی که تریستیان در «افسانه های پاییز» رفته بود و هفت سال بعد برگشت. آمده بود و یک عالمه دست نوشته برایم آورده بود. روی هرجور کاغذی که دستش رسیده بود، نوشته بود. صفحات کوچک و بزرگ از جنس های مختلف، پر شده بود از کلمات! همه را برای من آورده بود. انگار همه را برای من نوشته بود.

نشسته بود روی زمین و می خواست دست نوشته ها را مرتب کند. نشستم و شروع کردم به خواندن نوشته ها. هر جمله را که می خواندم، انگار رازهای جهان بر من آشکار می شد. انگار بندی از بندهای اسارت باز می شد. انگار بال پروازی باز می شد، انگار سبک می شدم!

نمی دانم در خواب من چه می کرد؟ یادم نیست آخرین بار که خوابش را دیدم چند سال پیش بود! این همزادی آخر کار دستمان می دهد.

تمام روزهایی که گذشت

کریس به شادی می گوید که یک پسر شش ساله در مکزیک دارد به نام «سوشیانت». از او می پرسد که آیا با این مسئله مشکلی دارد یا نه؟ می گوید پسرش عشق زندگی اش است. 

شادی می خندد و کریس را جدی نمی گیرد. بعد کریس برمی گردد سمت من و می گوید: «تو واقعاْ آزادی... می دونی چرا؟... چون حتی حروف توی اسمت هم به هم نچسبیدن و جدا از هم نوشته می شن.»

به این یک قلم فکر نکرده بودم!

باز هم شهرک غرب

هوای هیچ کجای تهران به پای آن تکه از بزرگراه مدرس نمی رسد که از کنار پارک طالقانی می گذرد. نیمه شب با سرعت از آنجا می گذری و مست می شوی از این خنکی. دستم را می برم بیرون و حظ می برم از هوایی که می خورد به کف دستم، به سرو صورتم. فکر می کنم چقدر لذت بخش است وقتی بنشینی و حرف بزنی، و کسی برایت سوپ قارچ بپزد. همینطور که با گوشواره هایت بازی می کنی و از کارها و برنامه های اخیرت حرف می زنی، کسی میز شام را بچیند. ظرف ها، لیوان، نوشابه، خیارشور ها را بریزد توی یک ظرف تو گود فسقلی تودل برو (روناک به بشر های کوچک آزمایشگاه شیمی آلی با لحن شیرینی می گفت تو دل برو و من به چشمان گرد شده ی عین می خندیدم که از احساسات ما دخترها متعجب شده بود!)، سوپ آماده را ریخته توی قابلمه اما ادویه های مختلف را به من نشان می دهد: اینو دوست داری؟ و می ریزد توی سوپ. می چشد و یه کم اخم می کند. کره و یه کم اخمهایش باز می شود و قارچ تازه... با سر تایید می کند: خوشمزه شد، اما نعنا بریزیم یه کم!

بعد فکر کن تو داری جلوی آینه کوچک آشپزخانه موهایت را درست کنی و کسی شنیسل سرخ کند: شام اعیونی داریما! چی فکر کردی؟ غذا یعنی این!

من دوست دارم کسی برایم آشپزی کند. نه اینکه صرفا شام یا ناهاری بپزدها... دوست دارم کسی برای «من» آشپزی کند. برعکسش را هم دوست دارم ولی اولی یکجور خاصی می چسبد. می پرسد: احساس قدرت می کنی؟ می گویم: نه، شیرین است. احساسی شیرین است. نمی فهمی! بعد سوپمان را می خوریم تا سرد نشده. خوشمزه ترین سوپ قارچ دنیا را در آن لحظه!

لذت های کوچک دنیا، به همان اندازه ی گذشتن از کنار پارک طالقانی و مزه مزه کردن سوپ قارچ او دوام دارند. همیشه به یاد می مانند و خیلی زود می گذرند.

خوشبختی

اونی که کتاب طالع بینی رو نوشته، یه چیزی می دونسته. باور کن! امسال واقعا سال کار و مشغله ی کاریه. یعنی رسما من یکی له شدم، تموم شدم رفت! به جز این، که البته نکته مثبتی هم هست، مدام بهم استرس وارد میشه. از طرق مختلف. مثلا برنامه هام به صورت خیلی جالبی به هم می خوره و من همه اش انگار نشسته ام توی سالن انتظاری که نمی دونم هم آخر انتظاره ممکنه چی بشه؟

اما با همه کارهایی که روی سرم ریخته و لیست های بلند بالایی که نوشتم و باید به همه شون برسم، با پر رویی خاصی دوباره دارم یه برنامه ریزی گنده می کنم برای زندگیم. یعنی از روش «از در نشد از پنجره» دارم استفاده می کنم تا زندگیم رو دچار یه جهش بزرگ بکنم. الان هیچ چیز بدی وجود نداره ولی خب من خسته میشم! نمیشه که زندگی پویا نباشه و ثابت بمونه، میشه؟ (بگین نه!)

یه کم که به وضعیت امن و خط ثابت می رسم اینطوری میشم. هرکس یه مشکلی داره خب! اینو اون دختره میگه. بعضی وقتا دلم می خواد روی این زندگی بی ارزش رو کم کنم. خیلی یه جاهایی روش رو زیاد می کنه و دهن آدمو... بله!

چه خوبه آدم بازم بتونه با آرزوهای رنگی رنگی بخوابه و از فکر برآورده شدنش، ته دلش قیجوجه کنه! باورم نمیشه، انگار دوباره «زنده» شدم.

لای سررسیدم یه عکس دارم از یه درخت خیلی قشنگ توی یه پارک بزرگ. بعضی وقت ها خودم رو می بینم که روی یه نیمکت نشستم روبروی اون درخت و همینطور که چشمام رو بستم یه سوز سردی می خوره به صورتم و صدای باد از لای برگها منو به وجد میاره و وادارم می کنه لبخند بزنم.

اون درخت یه جای دنیاست که خیلی دلم می خواسته همیشه ببینم.

یه نفس عمیق می کشم...

و یکی دیگه...

اون روز خوشبخت!


۷۶۵

- نگا کن... خط سفیدای جاده دارن از وسط ماشینمون رد میشن!

- پس باید از کجا رد شن؟

- آخه باید بین خطوط برانیم.

- دلت براش تنگ میشه؟

- همیشه...

- می خوای همین الان برگردیم و برش گردونیم؟

- نخیرم. من دوست دارم بره کشف کنه، زندگی کنه، شادی کنه، اما...

- اما تو هم نزدیکش باشی!

- اوهوم... نیگا، خط سفیدای جاده هنوزم دارن از وسطمون رد میشن!

- خسته ای، یه کم بخواب. رسیدیم تهران بیدارت می کنم.


شب های بی خورشید

- از دست من ناراحتی؟

- نه!

- همه چی درست می شه.

- همه چی که نه... اما بعضی چیزا چرا، درست می شه.

- باشه. هر چی تو بگی. حالا برام یه لبخند بزن... به امید روزی که «بعضی چیزا» درست می شن!

هر بودی بودا شده بود

و باز رفتیم مالزی!

مثل همیشه از مالزی که برگشتم سرما خوردم. هربار بدون استثنا، تغییرات آب و هوا منو مریض می کنه. موقع رفتن حس خاصی نداشتم چون چهارمین بار بود می رفتم اونجا. سفر هوایی ۸ ساعته روی اعصابم بود. اما با وجود اینکه نتونستم تمام شب توی هواپیما بخوابم، عوضش صحنه جالبی دیدم که به بی خوابیش می ارزید. شب که چراغای داخل هواپیما خاموش بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بین ستاره هام. همیشه از پایین ستاره ها رو تماشا کرده بودم و اونا هم اون بالا بالاها بودن. اما این بار کنار من بودن. دورو برم بودن. من میون ستاره ها بودم و تعداد اونها انقدر زیاد بود که نمی شد شمردشون. واقعا زیبا بود. محشر بود.

اون جا با آدم های جالبی آشنا شدم. آدم های فعال و خلاقی که به زندگی امیدوارت می کنن و بهت نشون می دن که دنیا خیلی بزرگ تر از اون چیزیه که فکر می کنی و همه چیز ممکنه!

اون جا دوتا دوست جدید پیدا کردم. دوستایی که هردو آدم های خاصی بودن. یه شب سه تایی نشسته بودیم توی لابی هتل و بعد همزمان اعتراف کردیم که چقدر خوشحالیم که همو پیدا کردیم و در عرض سه روز باهم احساس نزدیکی و صمیمیت خاصی می کنیم.

معبد باتو کیو یکی از معروف ترین جاهای دیدنی کوالالامپوره که من هیچوقت نرفته بودم و اینبار موفق شدم ببینم. جای خیلی باحالی بود. حدود ۲۷۵ تا پله رو باید می رفتیم بالا تا برسیم به غار و معبد. اول پله ها هم یک مجسمه عظیم طلایی هست که واقعا زیباست.

من بهم خوش گذشت و به اندازه یک سال چیزای جدید یاد گرفتم. کار با چندتا نرم افزار جدید رو یاد گرفتم که همیشه دلم می خواست.

چه آدم های رنگارنگی دیدم. اصلا نمیشه توی هر چیزی یه نکته مثبت پیدا نکرد. اصلا نمیشه یه سفر برای آدم سودی نداشته باشه. همیشه وجه های تازه هست، همیشه تجربه های نو.

باورم نمیشه اینهمه میشه تغییر کرد در عرض چند روز.

چقدر در این لحظه شکرگزارم!

عکس ها در فتوبلاگ

در غمی بزرگ...

دلم نمی خواهد سوالش را جواب بدهم. چون نمی فهمم پشت سوالش چیست؟ پشت سوال های او، تنها یک ندانستن و پرسیدن ساده نیست. هیچوقت نبوده و هرگز نخواهد بود.

روی خط قرمزها لی لی می کند. باز هم بازیگوشی های غیر عمدی؟ باز هم دلشکستگی های اتفاقی؟ دروغ های سهوی؟ و شوخی های همینجوری؟ پر کردن تنهایی؟ فریب غم یا مرور قلب؟

دلم نمی خواهد جوابش را بدهم. احساس من می تواند در یک جمله خلاصه شود. از یک ترکیب تصادفی یا غیرتصادفی لغات. چند کلمه و تنها همین! اما احساس من تنها چند کلمه نیست. احساس من اگر تنها حرفی بود که به زبان میامد، باد هوا بود. من احساسم را نشان داده ام... ثابت کرده ام. نکردم؟

تمام آن لحظه ها که ندید.

این چند روزه رگبار می زند به شیشه. برگ درختان را دیدی چه می درخشند؟ آسمان پاک، هوای دلپذیر و کوه زیبا! احساس من به همین وضوح بود. انگار روی دلم رگباری آمده بود. چه روشن بودم!

دلم نمی خواهد جوابش را بدهم. حالا چه اهمیت دارد؟

باز هم بازیچه می شویم

تا زنگ تفریح بعد!

هیچوقت

هیچوقت

پشت سوال هایش یک پنجره باز نیست رو به عشق!

همیشه پشت سوال هایش یک پرتگاه بوده به بزرگی غم.

در غمی بزرگ...

استقلال، آزادی

دیگه وقتشه. دیگه وقتشه یه خونه نقلی واسه خودم بگیرم و برم تنها زندگی کردن رو تجربه کنم. واقعاْ دیگه وقتشه! یه گلدون کوچولوی خوشگل بگیرم براش، بذارم او گوشه. دوتا آباژور نانازی با چندتا قاب عکس کوچیک و بزرگ. یه میز دوطبقه که یه کشو هم داشته باشه. یه کاناپه گنده و راحت که بشه روش همه کار کرد (همه کار!). 

یه قالیچه خوش نقش و کلفت که وقتی روش می خوابم پاهامو هوا می کنم و تو هوا تکون می دم و تلویزیون می بینم راحت باشم. لیوانای خودم، فنجونای خودم، کاسه ها و قاشقای خودم. یخچال و شام و ناهار خودم! تختم رو بذارم وسط اتاق که به هیچ دیواری نچسبه و بشه از هر وری سوار و پیاده شد. یه دوچرخه ثابت با دوتا کتابخونه گنده. یه تلسکوپ دم پنجره با یه عالمه جا شمعی های جورواجور.  

یه قفسه واسه سی دی های موزیک و دی وی دی های فیلم. یه سبد حصیری گنده واسه مجله هام. هومممممممممم... دیگه وقتشه.