قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

بولدوزرهایی که آمدند

من لمس شده ام. پرده ها را کنار زده ام و به نور بی جان صبح یکشنبه دل خوش کرده ام تا اتاق را روشن کند. من لمس شده ام. کوروش یغمایی می خواند و جوسی در آشپزخانه گوشت می پزد. من ماگ به دست روی تخت ولو شده ام و فکر می کنم بعضی ها شخصیت تخریب گر دارند. بعضی ها بالفطره تخریب گرند، ترمیناتورند و هر کاریشان بکنی نمی توانند طبیعتشان را عوض کنند. تنها راه چاره این است که ازشان فرار کنی. یعنی تا می توانی ازشان دوری کنی و اگر نزدیک شدند فرار کنی. دورشان به جای خط قرمز، باید دیوارهای بلند سیمانی بکشی تا حتی صدایشان هم بهت نرسد. این آدم ها با ندانم کاری هایشان زیر و رو می کنند، با نفهمیدن هایشان، با کمبودهایشان. این آدم ها که عمدی در کارشان نیست، از همه بدترند.


دیشب باز یک شب بحرانی را گذراندم. این هم سومین حادثه ی ناخوشایند سرزمین جدید من. دیشب باز هم ذکرها به دادم رسیدند. جالب است که آدم بعد این همه سال یکهو برمی گردد به یک روش قدیمی برای آرامش یافتن و می بیند که جواب می گیرد.

امروز خورشید می تابد در آسمان لندن. انگار همه چیز آرام است و اتفاقی نیفتاده، من هم آماده می شوم که بروم خرید. یک روز تعطیل معمولی را می گذرانم؛ با پس مانده ی شوک هایی که در من رسوب کرده اند. باید برای تصفیه ی اتفاقات ناخوشایند هم فیلتری باشد که رسوب ها را بگیرد. باید فیلتری بسازند که آدم بعد از چندسال زنگ نزند با این همه رسوب و کثافت.


 یک بار برای همیشه اینجا به خودم می گویم: از تخریب گرها حذر کن!

سپیده دم های خاکستری ام

من خیلی خسته، من خیلی خراب.

امروز یکهو مودَم چپه شد و انرژی های ذخیره شده ی روحم همراه برف های آب شده، گِلی و شلابه پخش زمین شد. من حالم خوب نیست. باید بگویم که حالا بهترم از صبح اما واقعا حالم خوب نیست. بی دلیل استرس و دلشوره افتاد توی دلم و بند بند تنم داشت از هم جدا می شد. خیلی هولناک بود و خیلی سنگین. میان زمین و آسمان مانده بودم و می لرزیدم. هرچه فکر کردم وسط این همه درس، این حال از کجا آمد، نفهمیدم. چه روز بدی... آی چه روز بدی بود. منتظر بودم کسی یک اشاره ای بهم بکند یا یک چیزی بگوید تا های های گریه کنم. اما نه، واقعا حالم در حد گریه و بغض نبود! حالم خیلی وحشتناک تر از این چیزها بود که اشکم دربیاید. فکر کن خبر تکان دهنده ای بهت داده باشند. فکر کن زندگی ات یکهو به خاک سیاه بنشیند. من یک همچین حالی داشتم بی دلیل. حس درماندگی و تنها ماندگی بدی بود. خیلی بد، خیلی...

حتی فکر خرید رفتن هم بهترم نمی کرد. توی مترو به ذهنم رسید بروم سینما اما فیلم های مزخرفی اکران است. دلم می خواست خودم بتوانم چند فیلم آبگوشتی انتخاب کنم و ببینم. آها... همین بود! از ایستگاه که آمدم بیرون مستقیم رفتم کتابخانه ی محل و فیلم هایش را از اول تا آخر نگاه کردم. چندتا فیلم خیلی خوب میانشان بود که می خواستم ببینم اما حالا موقع دیدن فیلم های جدی نبود. دوتا فیلم رومنس آبگوشتی که از روی عکس هاش می توان فهمید آخر قصه چطوری تمام می شود، گرفتم و آمدم خانه. حُمُس با تردیلا خوردم و فیلم «مید آو آنر» دیدم.

باورم نمی شد که بعد فیلم آرام تر بودم. دوش گرفتم و فکر کردم این زجرها کجا می روند؟ اجری هم برای این ها می دهند؟ به کجا حساب می شود؟ به خدا که خیلی وقت است تاوان لذت هایمان را داده ایم و یر به یر شده ایم. لذت هایمان این همه نبود که این لحظه های رنج به این شدت ما را در خود خرد می کند. آنهم در تنهایی!


آبانی دیگر

واقعیت که سخت و دردآور می شود، به رویا پناه می برم. واقعیت که شبیه رویا می شود، غافلگیر و درمانده ام. آتش بازی ها در آسمان می شکفند، مثل ستاره می درخشند و مانند پولک های رقصان می ریزند. آنقدر سرد است که هوا پرشده از قطره های آب. کوچه ها خیال انگیز و تار. درختان محو، ما دور، زمین خیس.

آخرِ همین سرازیری، برگ ها ورودی خانه را فرش کرده اند. من با خود می گویم، اینجا چه می کنیم؟ لحظه ای در زمان گم می شوم، زود اما برمی گردم. چگونه زمان، مکان ها را تحمل پذیر می کند؟ چگونه ما، در انتهای یک کوچه ی خیال انگیز گم می شویم؟

دستم را بالا می برم، برای آخرین اتوبوس شب؛ که نور چراغ هایش از دور پیداست. سرم را که سنگین شده از بار خاطرات یک شب نمناک، تکیه می دهم به شیشه ی سرد. با خود می گویم: اینجا چه می کنیم؟

دروازه ی جنوبی

من می خوام یه مرکز فرهنگی بزنم در آینده. شغل ایده آل من اینه. هنوز تمام جزئیاتش توی ذهنم نیست اما هیجانش توی دلم هست. دلم می خواد یه جایی باشه که نوجوون ها و جوون ها بتونن بیان کنار هم کتاب بخونن، مجله و روزنامه بخونن. با هم راجع بهش بحث کنن. فیلم ببینن.

یه عده به عنوان مربی یا مدرس، حالا هر اسمی که می خواد داشته باشه، براشون کلاس بذارن، ورک شاپ... نقد و بررسی.

بچه ها بتونن از اینترنت رایگان استفاده کنن، با دنیاهای دیگه آشنا بشن...

خدایا دلم خیلی چیزا می خواد توی مرکز خیالی م.


من الان نشستم توی کتابخونه دانشگاه . باورم نمیشه که دوهفته پیش انقدر حالم بد بود از نظر روحی و جسمی که می خواستم چمدونم رو بردارم و برگردم ایران. حالا نشستم توی یه کتابخونه با تمام امکانات و برنامه می ریزم برای مرکز فرهنگی م.


امروز بهو یه عالمه ایده ریخته توی سرم. البته این وسط، فلش مموری م رو هم گم کردم توی دانشگاه که اعصابم داغانه سرش چون کلی فایل روش بود. اما با این وجود حالم خوبه. یعنی می دونی نه که همه چیز مرتب و منظم باشه، نه، اما من پر از انرژی ام. پر از برنامه ریزی. چیزی که خیلی وقت بود ازش محروم بودم. از این خیال ها و آرزوهای بلند پروازانه!


امروز اولین بسته ی پستیم اومد در خونه. یه عالمه فیلم از طرف خواهر کوچِلوئه. کلی الان همه چی روی ذوقه! فقط اگر مشق های دانشگاه رو هم بنویسم فکر کنم دنیا کمی قشنگ تر میشه.

امروز دیدم یه درس داریم به نام «نوشتن برای بچه ها» یهو عاشق رشته ام شدم به خدا!


درختان را دوست دارم

و رنگ های گرم پاییز را

که همراه باد سردی از من می گذرند


بعد از چند سال؟

درد-

-ناک

بود.

دیازپام ده

یادم باشد وقتی می رفتم، نسیم پاییزی وزیدن گرفته بود و ترافیک تهران بدتر از همیشه بود. سریال قهوه ی تلخ به جای تلویزیون از توی بقالی ها پخش می شد. گوجه فرنگی هایم نارنجی بودند و توی کوچه چهارمین ساختمان پنج طبقه در حال ساخت بود. رو تشکی صورتی داشتم و اتاقم پر از نور بود.

یادم باشد وقتی که رفتم، ولی عصر از ونک به پایین یک طرفه بود و از پارک وی به تجریش با بلوک های بتونی دو نیم شده بود. سوپر صدف مدیریتش را جدید کرده بود و سوپر تندیس کارت های تبلیغاتی می داد برای دلیوری رایگان!

یادم باشد که پدر کیک شکلاتی بی بی خریده بود روز آخر و خواهر جانم یک روز زودتر از من از ایران رفت. پدرم تازه یاد گرفته بود همه چیز را اسکن کند و مادرم هنوز می ترسید لپ تاپ را تنهایی روشن کند.

یادم باشد من جمعه شب بغض کردم و یادم آمد که خیلی چیزها را نبرده ام و جا هم ندارم که ببرم. آرزوی محال از نیمکره جنوبی تنها کسی بود از میان دوستان که هوای مرا داشت و به قول پدر «دَمبل جیگر» می داد و کلی ذوق داشت برای رفتن من و کلی هم تشویقم می کرد.

یادم باشد که من روزهای آخر وحشت کردم. وحشتم از این بود که خودم را ناامید نکنم و به این «شاید» آخرین شانس زندگی ام گند نزنم. فکرم مشغول این بود که دوست صمیمی ام را از دست دادم، کسی که حتی حاضر نبود یک زنگ تلفن حرامم بکند.

یادم باشد که چشم های کاوه هنوز در دوماهگی آبی بود و همه فکر می کردیم که آبی خواهد ماند و به دایی اش خواهد رفت. آخرین بار با دوستانم پاستا فکتوری بودیم و من لازانیا سفارش دادم.

یادم باشد که پارکینگ شماره سه ی فرودگاه امام آنطرف ترمینال مسافری، وسط بیابان بود و باید برای طی کردن مسافت میان این دو سوار اتوبوس هایی می شدیم که مثل اتوبوس های شهری پر از صندلی های به هم چسبیده بود و کسی عقلش نرسیده بود که همه ی مسافرها حداقل یک چمدان همراهشان هست که نمی توانند روی سرشان بگذارند.

یادم باشد که همه چیز حرص مرا در می آورد و شنیدن اخبار بهم حالت هیستریک می داد. شب ها از فکر و هیجان و استرس خوابم نمی برد و از تخیل مثبت عاجز بودم.

دلم می خواهد یادم باشد که وقتی می رفتم، ما ملت بدبختی بودیم! و این تنها به یک نظام مربوط نبود.


لیدی این رِد

اون موقع که کک افتاده بود در تنبان مبارکش که دوچرخه سواری کنه به صورت حرفه ای، یه روز باهم رفتیم اون دوچرخه فروشیه بالاتر از میدون مینا. بعدش سرویس کرد دهن فروشنده رو. یارو هرچی دوچرخه داشت به این نشون داد و مشخصات همه شون رو توضیح داد و قیمت و کوفت و زهرمار. منم عین بز اینارو نگاه می کردم. حرفاشون که تموم شد، این با چهره ی متفکر به دوچرخه ها می نگریست و معلوم بود نمی دونه خودش که چی می خواد بخره. توی اون لحظه سکوت کوتاه، آقای فروشنده یه نگاهی به من کرد و گفت: «واسه خانوم چیزی بر نمی دارین؟» بعدش در اون «آن»، در اون «لحظه»، یه قندی توی دل من آب شد و یه حظی کردم که انگار به ا.ر.گاسم رسیدم!

حالا گاهی یادم میفته که چقدر شاد شدم واسه اینکه اون آقاهه فکر کرد من خانومشم و باورم نمی شه که تا اون حد خوشحال شدم! یعنی دلم یه همچین لحظه ای رو می خواد. دلم دوباره یکی رو می خواد که اگر آقا فروشندهه اشتباهی فکر کرد من خانومشم، من انقدر قند توی دلم آب بشه! اصلا احساسات خیلی عمیق و کوبنده رو دیگه ندارم. یعنی نمیان سراغم. یعنی چیزی به اوج نمی رسه. یا دستش به اون ته نمی رسه و این خیلی بده به جان خودم.

پی دوم عقب یا جلو

من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و صندوقچه ی رمزدارش را نگاه می کنم. یادم هست که مخمل قرمز داشت و پر از سکه بود. سکه های مختلف از همه جای دنیا. خاله ام با سکه هاش که روی مخمل قرمز صندوق ریخته بود مرا به سفر کردن عاشق کرد. که بروم و تک تک سکه ها را خودم پیدا کنم. این داستان را چند بار گفته ام؟ دیدی بعضی وقت ها داستان های آدم انقدر براش مهم اند که هزاران هزار بار می گوید و سیر نمی شود؟ تازه هرچقدر سنش زیاد می شود هم بدتر می شود!

اما من هرچقدر بزرگ تر می شوم باز هم بچه ام. می خواهم سکه ها را خودم پیدا کنم و بریزم توی قوطی فلزی شکلات لینتی که دارم. یک موقع هایی خوشحالم از اینکه هنوز بچه ام اما گاهی هم مثل امشب می ترسم. دلم یک آدم بزرگ و جدی و منطقی می خواهد همین حالا که تلفیقمان با هم معجون قابل قبولی از آب در بیاید. من بچگی به او یاد بدهم و او مرا بزرگ کند کمی!

فرق این طرف و آن طرف برای من این بود که این طرف همه چیز بیشتر نزدیک به ناممکن است. همه چیز به سمت صفر میل می کند و آن طرف خیلی چیزها ممکن به نظر می رسند و افق ها باز است و تهش پیدا نیست. آن طرف بهشت نیست اما من دوست نداشتم برگردم و این کمی آدم را می ترساند. کمی؟ بیا و صادق باش... ته دل آدم را خالی می کند.

آن طرف که هستی همه تورا می کشند طرف خودشان. عین قلعه بازی می ماند. تورا دوره می کنند و می کشند سمت خودشان. باید تقلا کنی و از بازوانشان بگریزی. همه می پرسند برنامه ات چیست؟ نمی خواهی بمانی؟

بعد من هنوز احساس بچه بودن می کردم و در می رفتم از جواب های جدی. من هم می خواهم بروم اما من قرار است همان بچه ای که همیشه بوده ام، باشم و بروم و اصلا نمی دانم که بعدش چه می شود؟ چه بلایی دارد سر من می آید؟ من از چه اینهمه می ترسم؟

سوال من این است که آیا زندگی من قرار است تغییر فاز بدهد؟ یا فقط تغییر مکان؟ من از اینکه دومی باشد می ترسم.

من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و سکه ها مرا سحر می کنند. هیچ چیز هم مرا نمی ترساند.

زنده باد اینترنت پرسرعت در خدمت موسیقی!


افتادم روی یوتیوب! دارم آهنگ های جو داسین، ادیت پیاف (فرانسه) و خولیو رو گوش می دم و کلیپ هاشون رو می بینم. عجب لذتی داره که تا دکمه پلی رو می زنی، همه چی به خوبی و خوشی اجرا میشه و خبری از بافر شدن نیست. واقعا دارم لذت می برم نصفه شبی. توی خودمم امشب! بدجور... اون الاغ دوست داشتنی هم الان اون سر دنیا توی نیم کره جنوبی از خواب پاشد و رفت سر کار. قبلش یه کم با هم مزخرف گفتیم و خندیدیم. اینجا داره بارون میاد و من هم آهنگ گوش میدم و دلم می خواد بگم گور بابای همه چی... گور بابای همه ی چیزای مهم! یوتیوب خوب است. یوتیوب دوست ماست!

دل ندارم که به دلجوش نیازی باشد

اینبار دلم می خواد مثل آلیس برم توی یه دنیای دیگه اصلاْ. یه جایی که کاملاْ از نظر ظاهر و باطن و قانون و قاعده با این دنیای ما تومنی هفت سنار فرق بکنه. موجوداش فرق بکنن. توقعات و انتظارات، همه چی... همه چی یه جوری باشه که تو اصلا نتونی انتظارش رو داشته باشی و تو هم به همین واسطه یه آدم دیگه بشی. توی زمان و مکان گم بشی. کوچیک بشی، بزرگ بشی!

گمونم یکی توی خواب با مشت زده توی چشمم! خیلی درد می کنه.