قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

امروز اینجا بودی

بعد از یک روز گرم و جهنمی، ابرها جمع می شوند دور هم. طوفان می شود و رعد و برق و باران!

دلم می خواهد بپریم توی کوچه ها که بوی نم خاک می دهند و بدویم دنبال هم و جیغ بکشیم. یا بهتر بگویم دلم می خواهد بدوی دنبالم و من فرار کنم و جیغ بکشم! گشت های ارشاد هنوز جریمه ی جیغ زدن در باران را در برگه های جریمه شان نبریده اند.


خودِ ریشترم

آقا دل من این روزا از آتشفشان ایسلندم داغان تره، همه پروازها رو کنسل کنین! همه چی رو تعطیل کنین بیاین منو خاموش کنین!

مُشکرم

ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را...

آفتاب افتاده بود و من رفته بودم روی تاب سفید تراس نشسته بودم و مجله گلستانه می خواندم. یک داستان از هاروکی موراکامی توی این شماره اش بود. موراکامی را دوست دارم و ترجمه داستان هم روان بود، به جز دو سه عبارت. یک نگاهی به گلدان هایم انداختم و توی رویا دیدم که گوجه فرنگی ها جوانه زده اند و قد کشیده اند و هر کدام احتیاج به گلدان جداگانه دارند. چاره ای ندارم، باغچه ای در کار نیست و باید با گلدان های بزرگ تر مشکل کمبود جای گوجه های آینده را حل کرد. گرمای کشنده ی روز تبدیل به نسیم خنکی شده بود که حتی کمی رو به نچسبی می رفت. اما هوای تازه را دوست داشتم. خیلی نرم تاب می خوردم و مجله ام را می خواندم و گاهی در فاصله ی دو پاراگراف به گلدان هایم نگاه می کردم. به ریحان ها، به یک دانه جوانه ی تره که از میان ۱۰-۲۰ بذر تنها تره ای است که سبز شده و به جوانه ی گل داوودی.

بعد هی نقشه کشیدم برای گلدان های بعدی که چه شکلی باشند و چطور بچینمشان. دوباره کمی تاب خوردم و باز فکر کردم که عصرها حتما بیایم دو ساعتی که آفتاب می افتد روی تراس کتاب بخوانم. آن وقت بود که کمی نگران شدم. چون صبح ها را هم با گودرخوانی و بعد داستان خوانی می گذرانم و حس کردم هنوز زندگی ام شروع نشده، دارم شبیه بازنشسته ها برای زندگی ام نقشه می کشم؛ مطالعه، باغبانی و گاهی سفر!

سال قبل اتفاق بزرگی برای من افتاد، آن هم این بود که تمام اتفاقات بزرگی که قرار بود برایم بیفتند، نیفتاد! این مرا تغییر داد. احساس می کنم آدم دیگری شدم. نمی دانم شاید در مورد خیلی ها صدق کند که سال گذشته با تمام اتفاق هایی که افتاد و نیفتاد خیلی تغییرشان داد. شاید برای همین است که آن حس انتظار برای شروع زندگی، خودش را داده به حس بخش ثابت و پایانی زندگی که در آن با آرامش خاص و بدون آرزو، کتاب بخوانم و باغبانی کنم و گاهی دوستانم را ببینم. انگار همه ی قدم های بزرگ فراموش شده اند و دیگر جایی نمی رویم. انگار برای همیشه همین جا می مانیم و در میان همین دیوارها پیر می شویم. یک ماه است می خواهم یک نیمکت را در غروب پارکی نقاشی کنم و نمی توانم. قلم موی من سرجایش خوابیده و من از این صحنه کمی می ترسم. از درختی که دارد به خواب زمستانی می رود و نیمکت پارکی که در غروب خالی مانده است. ما هیچوقت نمی دانیم کی تمام می شویم. شاید با پرورش گوجه فرنگی تمام شویم یا نقاشی یک نیمکت خالی در غروب.


باغبانی در بالکن

 گلدون ها الان توشون بذره و من از امروز همه اش می شینم از پشت پنجره منتظرشون که یکی یکی سبز بشن. یه گلدون گل ناز قراره از توش دربیاد و دوتای دیگه اسم گل هاش رو نمی دونم، فقط عکسشون رو روی بسته ی بذر دیدم و زبونش هم معلوم نیست مال کدوم جهنم دره ایه که نوشته هاش رو بفهمم. (دو نقطه دی)

اون گلدون سبز گندهه هم توش تره و ریحون و گیشنیزه. یوها ها ها! خاک کم آوردم برای شاهی ها. امیدوارم زود در بیان. احتیاج به چندتا موجود زنده از نوع گیاهی دارم دور و برم که ازشون مراقبت کنم.




خیلی خری واقعا

من اعلام می کنم که قصد ازدواج با هیچ آشپزی که ساکن امریکا یا هر کشور دیگه باشه رو ندارم! اینو فقط محض احتیاط گفتم که احیانا اگر بازم کسی مثل دوست احمقم برام شوهر پیدا کرد، در جریان باشه.


لطفا به محض متاهل شدن نقش «دلال محبت» به خودتون نگیرین. اگرم مجبورین بگیرین حداقل فهم و شعورتون رو به کار بگیرین و یادتون نره دارین کی رو به کی پیوند می زنین خیر سر خاک بر سرتون!

منم به حال خودم بذارین، لازم نیست شما به زور منو خوشبخت کنین. والدینمم همچین وظیفه ای ندارن چه برسه شماها! بچسبین به زندگی خودتون و سعی کنین خوشبخت بشین. من خودم حواسم به زندگی خودم هست.

مشکرم

یونیفورم

به نظرم هر کسی حق داره که بعضی اوقات که به هر دلیلی کم میاره، به زمین و زمان غر بزنه و فحش بده. آره به نظرم همه این حق رو دارن و حتی گاهی لازمه برای خالی شدن. اما از اونجایی که غرهایی که اینجور مواقع می زنیم، اکثرا منطق نداره یا منطق ت.خ.م.ی داره، دیگه نباید منتظر باشیم کسی تجزیه تحلیلشون کنه یا اصولا جدی بگیردشون. غر برای زدنه و بعدش دیگه هیچی نیست. بعدش دیگه نمی شینن راجع بهش حرف بزنن و بحث کنن. غر زدن که جزو دروس دانشگاهی نیست که استاندارد داشته باشه.

مثلا یهو ۸ شب اس ام اس میاد که:

«همه رو می بینم شاد، خوشحال، خوشبخت،... فقط منم که تو این بدبختی و تنهایی گیر کردم. هر کی رفته یه سر دنیا تو عشق و کیف، شوهر کرده... زن گرفته. سر زندگیشه. من همینطور مثه سگ دارم درجا می زنم. همه تو فصل بهاران، تو شادین، تو خنده و مهمونیو پارتیو  مسافرت و خوشی ان!»

بعدش من دهنم باز می مونه، گلوم خشک میشه، می خوام یه جواب ضدحال بزنم براش که اصلا بره خودشو پرت کنه از پنجره آشپزخونه پایین! اما همه حرف های بالا رو برای خودم تکرار می کنم و میگم جدی نگیرش خب امشب اعصابش خورده!

من مثلا افسردگی بعد از زایمان شنیده بودم اما افسردگی دوره سربازی رو نشنیده بودم. از سختی هاش و خاطراتش برام زیاد گفتن اما خب اینجوری اش رو نه، برام تازگی داره. مخصوصا وقتی طرف یک روز در میون میره سربازی و کارش اونجا اینه که پشت یه کامپیوتر بشینه و مدام یاهو مسنجرش توی روز بازه! برای روزای تعطیلش کلید یه خونه سه خوابه مجهز دستشه که درس بخونه و توی حال خودش باشه. مامانش یه پولی گذاشته توی بانک و یه چیز کوچیکی در ماه میاد دستش که سیگار بخره، فیلم بخره، کتاب بخره، کفش مخصوص دویدن بخره، کاندوم بخره و هزارتا چیز دیگه.

بعضی ها از جمله خود من آمادگی و استعداد زیادی دارن که بیفتن توی افسردگی بی سروته. آدم هی میاد درکشون کنه، بگه خب یه شکست عاطفی... یه حادثه... بعدش می بینه خب کیه که این تجربه ها رو نداشته دوروبرم؟ چقدر آدم می تونه نفهم و کور باشه، یا حسود و به دردنخور که طاقت خنده و خوشی آدم ها رو نداشته باشه یا فکر کنه زن گرفتن و شوهرکردن یعنی به کمال مطلق رسیدن و دیگه توی شیر و عسل غلت زدن.

زندگی همه جاش سخته. توی هر سنی، هر موقعیتی، با هر قیافه و مدرکی، با هر حساب بانکی و ماشینی. ولی لحظه های ناب هم داره. لحظه های شاد، که آدم موقع غر زدن اون ها رو یادش نمیاد. یه کوه غم و درد و درموندگی برای آدم می مونه فقط. اما من بازم بهم برخورد. هی با خودم گفتم اینا یه مشت غرِ چرته. اینا حرف های جدی نیست که بهشون فکر کنی یا جواب بدی. اما بازم حرصم گرفت از آدمی که اگه مصاحبه رد نشده بود الان دکترای مهندسی این مملکت بود.

آدم همیشه بالاخره از یه چیزی ناراضیه. بعضی هاش رو میشه با تغییر رویه و تغییر تصمیم ها درست کرد. بعضی ها رو هم نمیشه. مال تو نیستن و بهت نمی دنشون! خودتم بکشی همینه. مثلا اونی که می خواستی مال تو نمیشه. اما اگه افسردگی یه همچین چیزی بخواد ۱۰ سال بمونه دیگه طبیعی نیست. اگر نرسیدن به دوتا چیزی که می خواستی باعث بشه بهترین لحظه ها و موقعیت هاتو آتیش بزنی رسما و بفرستی توی سطل زباله، پس خیلی خیلی خری! و من جواب اس ام است رو نمی دم. به جاش میام اینجا غر می زنم.


من به یک احساس خالی دلخوشم...

دیروز اولین نقاشی آبرنگم رو کشیدم. البته اون آبرنگ بازی های دوران بچگی ام رو اگر حساب نکنیم میشه اولین نقاشی، که حداقل یه سوژه داره (هرچند ممکنه زیاد شبیه نشده باشه!)

یه دونه بونسای کشیدم و با اینکه از نظر هنری ممکنه هیچ ارزشی نداشته باشه نقاشیم، اما خیلی حس خوبی بهم داد. خیلی روحیه ام رو عوض کرد. یه دفترچه مخصوص نقاشی و طراحی خریده بودم از مالزی اما هی فکر می کردم من که نقاشی نمی کنم آخه چرا خریدم! اما حالا یه شور و شوق عجیبی دارم که توش نقاشی کنم. نمی دونم حالا چرا گیر دادم به آبرنگ. بی پدر تا می جنبی گند زده میشه به نقاشیت! (مخصوصا وقتی قد هویج بدونی ازش)

راستی کتاب خودآموز نقاشی با آبرنگ داریم؟

حالا یه چیز دیگه. بعضی وقت ها آدم خودشو می کُشه که بره توی یه جمعی، خودشو بچپونه تو یه گروهی، که یه عده ی مشخص بشناسنش و برای خودش کسی بشه بین اونا. بعد یه مدت که حسابی جا افتاد و به چیزی که می خواست رسید، می بینه دلش می خواد از دست این جمع قایم بشه، اصلا بره توی یه محیط دیگه، دیگه بهش کار نداشته باشن و آدمو از خودشون ندونن! یه جورایی خوددرگیریه دیگه!

دارم روزی حدود ۲۰ صفحه کتاب می خونم. یه کتاب دارم می خونم که شروع کنم ترجمه و بعد مدت ها کتابی پیدا کردم که وقتی می خونمش دقیقا مثل فیلم برام تصویر میشه جلوی چشمم. همه ی شخصیت ها و مکان ها وجود دارن برام. تازه خیلی جاها جداْ هیجان زده میشم موقع خوندن، می خندم با خودم یا چشمام پر اشک میشه. خیلی کتاب خوب و دوست داشتنی ایه. اسمش هم بامزه است: «انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنزی»

دیشب رفتم یه سری از نامه های (ایمیل های) سال ۲۰۰۲ رو که پرینت گرفته بودن درآوردم و نشستم خوندن. آدم همیشه بخش هایی از زندگیش رو انگار یادش می ره. نه اینکه کلا فراموش کنه اما دیگه کهنه و قدیمیه و توی روزمره به درد نمی خوره. برای همین کم کم یادت می ره چطوری بودی و به چی فکر می کردی. یادت می ره احساساتت چقدر شدت و عمق داشته. یادت میره دقیقا چه جملاتی گفتی و شنیدی. یادت میره تمام زندگیت بوده... تمام زندگیت...


نینا ریچی

مبل های آبی، نور را کم کن. من این قالیچه آبی را دوست دارم. تنها فرشی که تو دوست نداری همین قالیچه ی آبی است. بنشینیم روی زمین، روبه روی تلویزیون و مستند زیر آب را ببینیم و کف کنیم از موجوداتی که ۳۰۰۰ متر زیر آب زندگی می کنند!

پاهای من روی هوا تاب می خورند و تو روی پیتزای گوشت و قارچت سس می ریزی و سس می ریزی هی. من این حس را دوست دارم و بعد از سال ها دوباره این حس توام با بغض را پیدا کرده ام. شکننده شدم امشب. داشتم برای کسی تعریف می کردم که خوابیده بودی و رویت به دیوار بود. من به سقف خیره شده بودم و تو گفتی که اگر بروم چقدر تنها می شوی... چقدر تنها! و من با لحنی که می خواست جو را جدی و عادی نگه دارد گفتم این را به خودت تلقین نکن! چه حرف بی معنایی! چه جواب بی خودی نه؟ دوست داشتم بشنوم که بی من کسی آنقدر تنها می شود که رویش را می کند رو به دیوار و با صدای کمی لرزان می گوید چقدر تنها می شود بی من.

داشتم این را تعریف می کردم که صدایم لرزید و بغضم را فرو خوردم. بعد مکثی کردم... باور نکردم که لرزیده ام. بچه شده ایم باز؟ ما که باهم بزرگ شده بودیم. دلم گرفته امشب. ظرفیتم برای نگرانی و انتظار و غم و دوری تکمیل است امشب. می ترسم بگویم که چقدر آنشب را دوست داشتم. می ترسم بگویم که با تو بودن را دوست داشتم. می ترسم تورا بترسانم برای هزارمین بار! دلم می خواست مثل همیشه که رک و راست همه چیز را باهم تحلیل می کنیم، بپرسم تو هم آنچه را من حس کردم، تجربه کردی؟ اما نمی پرسم. شاید دیگر همدیگر را ندیدیم. شاید دفعه بعد که هم را ببینیم خیلی خیلی دیر باشد برای این حرف ها!

تو تغییر کرده ای و هیچوقت این نوشته را نمی خوانی. من لطیف شده ام و این نوشته را به تو نمی دهم که بخوانی.

چه لحظات عجیبی. چه روز و شبی! دوست دارم صبح ها بیدارت کنم. با آزاری عاشقانه روی گوش! 

شب بخیر


می خوام برم دور دورا...

زندگی به یک جایی رسیده، به یک مرحله ای رسیده که فکر می کنی دیگر نمی توانی مزه ی هیجان و شور و شوق عاشقانه را بچشی. بعد، شنیدن موسیقی تو را منقلب می کند. تو را پرت می کند به سرزمین احساسات لطیف و دست نیافتنی. یک آهنگ قدیمی توی جاده دماوند، وجود داستان های عاشقانه را در لحظه ممکن می کند. یک آهنگ قدیمی توی خانه از تلویزیون، امکان پیدا شدن لحظه های ناب عاشقانه را از هیچ، واقعی می کند. تو را نرم می کند. می گویی: «عجیب است... قلب دارم هنوز!»

یک موسیقی می تواند به تو اطمینان دهد که ناشدنی ها ممکن است. در روزهایی که آن به ظاهر خوشی ها و همه ی اتفاقات زندگی ات هم روی خط ثابت می گذرند و تو را نمی لرزانند. یک موسیقی خیلی کارها با آدم می کند که هیچکس دیگر نمی تواند.

موسیقی که تمام بشود، از جاده دماوند می اندازی توی بابایی و بر می گردی سمت خانه. جایی که هیچ داستان عاشقانه ای در انتظارت نیست. هیچ شور و شوقی، هیچ... هیچ حسی!

یاس ها می رویند

خوابم می گیرد. دلم می خواهد مدام بخوابم. از سال ۷۶ به این طرف، انقدر خواب آلودگی مرا دوست نداشته است. یک جور خستگی توی خونم است. یک جور کسالت که حتی با سفر رفتن، فیلم دیدن و غذای خوب خوردن رفع نمی شود! چرا همه چیز کش می آید؟

خوابم می گیرد. مدام دلم می خواهد بخوابم. تختم بوی یاس می دهد. عاشق عطر یاسم. عاشق یاس ها توی گلدان های بزرگ. توی گرما یاس، توی سرما نرگس! خوشبوتر از اینها نیست. اما نرگس آدم را زنده می کند و یاس آدم را می میراند. نرگس عطر زمینی است و یاس عطر آسمانی! یاس ها را ریخته ام کنار بالش، شب با هر نفس می میرم.

این چند روز با مهندس جشنواره کن برپا کردیم. چهارتا فیلم جدید دیدیم و کراکف پنیر خوردیم. اما کسالت جایش را به طراوت نداد! چرا انقدر دلزده؟ اینهمه کار هست، اینهمه برنامه، اینهمه آن بیرون زندگی هست! چرا این یک مشت یاس کافی است تا همه چیز را بمیراند؟

من برمی گردم و نگاه می کنم به پشت سر... گذشته ام را نگاه می کنم با چشمانی خواب آلوده و می ترسم از شباهت این روزها به آن غروب هایی که فقط می خوابیدم و هیچ چیز مرا زنده نمی کرد. آن زمان دلیلی نداشتم برای زنده بودن. امروز اما تا دلت بخواهد برنامه و کار هست برای انجام دادن. پس اینهمه کسالت و دلزدگی برای چیست؟

«شوق» ها مرده اند... تنها بوی یاس در اتاق مانده؛ و خوابی که همچون غبار روی من می نشیند و چهره ام را کهنه می کند.