قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قلب یخی رسید

«من همچنان سقوط می‌کنم»ِ آلیشیا کیز را انداختم توی لوپ مدیا پلیر و برف می‌بارد. انگار این آهنگ را برای تیتراژ روی این برف ساخته باشند. یک دلم می‌خواهد برود بیرون و جفتک بیندازد اما دل دیگرم می‌گوید توی کانادا به اندازه کافی برف دیده‌ام و به اندازه کافی سرما خورده‌ام. اما دل دیگرم می‌گوید که برای بیرون رفتن زیر برف باید حتما کسی باشد. در نتیجه دل سوم ما که نقش چین و روسیه را بازی می‌کند، کلا قضیه را وتو می‌نماید و ما در اتاقی گرم به همراه خانوم آلیشیا کیز به نظاره‌ی برف می‌نشینیم.

من امروز در پی کشف و شهودهای اخیرم متوجه شدم که برف و بغل ارتباط خیلی تنگاتنگی باهم دارند. یعنی در زمان بارش چنین برف رمانتیکی در یک شب تعطیل حتما انسان باید در بغل انسانی دیگر - که البته از نظر عاطفی به هم نظر دارند- باشد. باید بارش برف را با ناز و نوازش تماشا نمود. من این حقیقت تلخ را نمی‌دانستم اما امشب متوجه شدم. البته برای منِ اول شخص مفرد زیاد فرقی نمی‌کند. وسع من به بیشتر از آلیشیا کیز درون مدیا پلیر نمی‌رسد. یا بغل یا دویدن در کوچه و تماشای برف، گردن را بالا گرفتن، چشمها را بستن، برف را مزه کردن، گوله برفی خوردن، تلافی کردن، خندیدن، دویدن، روی برف غلت خوردن، روی برف روی هم غلت خوردن... اوپس! کار به جاهای باریک و صعب‌العبور رسید.

این همسایه‌ی من، درِ اتاقش را چنان محکم می‌بندد که دیوار اتاق من می‌لرزد و رشته‌ی افکارم جر می‌خورد. خوبیش این است که خانوم کیز پیوسته می‌خواند و خودش، خودش را می‌زند اول آهنگ!

یک هزار جدایی!


همیشه پشت تلفن با لحن بچه کوچولوها، نُنُری، به مامانم می‌گفتم «دلم برات تنگ شده مامانی»، اونم یه جوری دستم می‌نداخت، مسخره‌ام می‌کرد و یه چیزی می‌گفت موضوع عوض بشه. امروز بهش زنگ زدم و جدی گفتم «مامانی دلم برات تنگ شده»، یه مکثی کرد و کلافه گفت «آره منم، اما خب دیگه...»


بعدش من مُردم!

الان من چه‌جوریم؟

چادر نماز مامان توی باد تکون می‌خوره. فِردی روی یخچال نشسته توی یه جاشمعی سفالی و مثل همیشه لبخند می‌زنه. فردی همیشه راضیه. همیشه انگار نیروانا اَت لَسته!

من به صبح سلام می‌کنم و می‌گم یه روز دیگه شروع شد. یه روز تازه. اما چطور یه روز می‌تونه تازه باشه وقتی تو با تمام اون فکرها و خیال‌ها و آرزوها و ناکامی‌هات شروعش کردی. چطور یه روز می‌تونه تازه باشه آخه، وقتی همه‌ی کثافت‌ها سرجاشه!

ولی من به صبح سلام می‌کنم و سعی می‌کنم به یاد بیارم که روز قبل چه اتفاقای خوبی برام افتاده. دیدن هایسون، دیدن هایسون توی کانتین دانشگاه یه موهبته. اگر هر روز یه نقطه‌ی عطف داشته باشه، دیدن هایسون برای اون روز کافیه. هایسون دیروز می‌گفت ازدواج کن و یه خانواده‌ی بزرگ واسه خودت درست کن. با یه ایروونی تنها مثل خودت ازدواج نکن. با یه کسی ازدواج کن که اینجا یه عالمه فک و فامیل داشته باشه. می‌گفت تنهایی خیلی بده. اینو در شرایطی می‌گفت که شوهر و سه تا بچه‌هاش دوروبرشن و اون از شلوغی خونه نمی‌رسه درس بخونه و برای تست شیمی‌اش حاضر بشه. من هیچی بهش نگفتم. من درک خودمو از تنهایی براش توضیح ندادم. نه جواب فلسفی و نه جواب کلیشه، هیچی... لبخند زدم و گفتم باشه. من آدم لجبازیم، خیلی سخت به کسی می‌گم باشه. اما به هایسون گفتم باشه.

امروز دیپ توی آشپزخونه داشت گوشت خورد می‌کرد و بوی زیره همه ی آشپزخونه رو برداشته بود. من خودمو زدم به نفهمی، گفتم وای چه بوی خوبی، این بوی چیه؟ می‌خواستم با یکی حرف بزنم بی خودی. دیپ گفت این «جیرا» است. ادای ای کیو سان رو درآوردم و گفتم آره آره ما بهش می‌گیم زیره. بعد دیپ گفت که از این کشور بدش میاد. گفتم خوب چرا اینجایی؟ گفت اومدم از کشورم بیرون. نمی‌خوام برگردم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم برگردم اونجا! یه زندگی دیگه می‌خوام. آشناهام اینجا بودن منم اومدم اینجا. دیپ و سوسمیدا، زنش، اهل نپالن. زنش هر موقع منو می‌بینه، حتی وقتی من اونو نمی‌بینم، می‌خنده. البته  خنده‌ی اون مثل فردی نیست. یه کم خنده‌ی شیرین بودنه به نظرم. اما زن خوبیه. از نظر سایزی هم فکر می‌کنم یک پنجم من باشه.

دیپ می‌گفت بریم نروژ. گفت می‌گن اونجا زندگی خوبه. گفتم آره فنلاندم همینطور اما با آب و هواش چکار می‌کنی؟ با شیش ماه شب بودنش؟ با زبانش؟ گفت از اینجا بدم میاد. از دولت اینا، از اینکه هر روز قوانین مهاجرت و ویزا رو عوض می‌کنن بدم میاد. می‌خواستم بگم من از همه‌ی دولت ها بدم میاد اما بدون دولت باید بریم توی غار زندگی کنیم. اما موافقت کردم باهاش. گفتم باشه، بیا بریم نروژ، شایدم فنلاند. گفتم دیپ، من خسته شدم انقدر فکر بعد رو کردم. خسته شدم انقدر به پلن بی و سی و دی فکر کردم. من فقط می‌خوام یه جا کار و زندگی کنم عین بچه‌ی آدم و کسی جفت پا نیاد توی اعصابم یا با چکمه‌ی میخدار روی روح و روانم رژه نره. یا پروبالم رو قیچی نکنه مدام. بعد یهو گفت سفارتتون رو اینجا بستن نه؟ منم گفتم می‌خوام برم حموم کاری نداری؟ و گذاشتم وایسه گوشتش رو بپزه و دیگر زر بیخودی نزنه. انقدر نمی‌فهمه که آدم راجع به سفارت بسته شده‌ی یکی نباید حرف بزنه. خب شاید اون آدم حساس باشه!

پریروز چکار کردم؟ آهان... پریروز اُلی برگشت گفت تست پرتغالی داره عصر. بعد من یهو شاخ درآوردم. برگشتم با خنده گفتم اُلی آخه چرا پرتغالی؟ اونم سال آخر با این همه کار. اونم مثل همیشه خیلی ریلکس برگشت گفت آخه من تابستون ازدواج کردم. زنم برزیلیه و ما بعد اینکه درسم تموم بشه می‌خوایم بریم برزیل زندگی کنیم و من یک کلمه هم بلد نیستم با مادر زنم حرف بزنم. من نمی‌دونم از شوک بود یا از هیجان یا چی که خنده‌ام گرفته بود. یعنی خنده عصبی می‌کردم. نمی‌دونم بهش نمی‌اومد ازدواج کرده باشه یا زن برزیلی گرفته باشه. اصلا نظری ندارم که چرا اونهمه به هیجان اومده بودم. بهش گفتم امتحانت رو خوب بدی اُلی، خدافظ. اما تا خونه با خودم می‌خندیدما. توی مترو نشسته بودم، می‌زدم رو پام و می‌گفتم ای ای... پسره زن برزیلی گرفته... بعد می‌خندیدم.

خلاصه اتفاقای عجیب دور و بر آدم زیاد می‌افته. مثلا امروز یه دختر سیاه پوسته می‌خواست روبرتا رو بزنه! چون روبرتا فکر کرده بود فلش مموری صورتیه که روی کامپیوتر راهرو مونده بود، جا مونده. حالا نگو داشته یه برنامه سنگین دانلود میشه و اونم تپی کشیده بودتش. نه این زیادم جالب نبود.

امروز چادر نماز مامان که توی باد تکون می‌خورد از همه بهتر بود. خیلی نرم و آروم تکون می‌خورد و من با خودم می‌گفتم آخه مامان من، چادر نماز رو واسه چی گذاشتی؟ به چه کار من میاد آخه؟

شبا بارون میاد و روزها آسمون صافه. منم توی خودم حبس شدم. همش فکر می‌کنم توی خودم گیر افتادم. واسه همین صبح ها با تپش قلب از خواب می‌پرم. انگار می‌خوام  بی هوا از دست خودم در برم. الانم دیگه خیلی خوابم میاد. اصلا هم چیزی مهم نیست. من لرد آو د رینگزم رو دیدم، دندون هام رو مسواک زدم و می‌خوام بخوابم. دلم می‌خواد توی خواب یکی منو محکم بغلم کنه. یه جوری که صبح با تپش قلب از خواب نپرم. آخرین جمله ای که می‌تونم واسه امروز بگم اینه که: بن فالک تو یه عوضی بی سوادی که معلوم نیست چرا دانشگاه استخدامت کرده. ازت متنفرم.

شب بخیر.

 

اُکتبر گرم هذیان می‌بافد

آن لحظاتی که منتظریم تا دوباره زندگی‌مان آغاز شود. درست همان لحظات است که زندگی نمی‌کنیم.

یک جواب، یک نتیجه، یک نامه! این‌ها می‌تواند ما را به عرش برساند یا به عمق تاریکی ببرد. ما اما قبل از اینکه نتیجه‌ی یک امتحان یا تصمیم اداره‌ی مهاجرت بیاید زندگی‌مان را باخته‌ایم. نه، درست‌تر اینست که ما بازی می‌خوریم. ما فریب بازی‌هایی را می‌خوریم که مقدماتش را خودمان چیده‌ایم و آنقدر پذیرفتن قواعد بازی برایمان سخت است که زیر بار تحمل آن می‌شکنیم.

من خیلی وقت است که نمی‌توانم شب‌ها خوب بخوابم. لذت بردن برای من فقط یک مفهوم انتزاعی است. من آنقدر منتظر می‌مانم تا بمیرم. ترس از مرگ آنقدر مرا منتظر می‌گذارد تا تمام زندگی‌ام را ببازم. دیروزم امروز شده و دیگر دو،سه ساعتی بیشتر به وقت خوابم نمانده است. وقتی بیدار شوم امروز هم فردا شده است و من همچنان منتظرم که زندگیم را از جایی شروع کنم. برای چندمین بار، چندمین بار؟

همین چند دقیقه‌ی پیش فرم لاتاری آقای جهانخوار را پر کردم. این برای من یک «اولین» است! برای من یعنی چنگ انداختن به هر طنابی! برای من یعنی امید بستن به شانس برای یک شروع دوباره. یعنی دیگر برنامه‌ریزی های بلند مدت جواب نمی‌دهد و اصلا دیگر عمری نمانده که برنامه‌های خیلی بلند بریزم. فقط می‌خواهم آویزان بشوم و تاب بخورم. نه، اینبار می‌خواهم به یک جای محکم زنجیر بشوم. من آدم پریدنم اما آدم معلق ماندن بین زمین و آسمان نیستم. باید مثل سنجابی یک شاخه‌ی اولیه داشته باشم و یک شاخه‌ی ثانویه. من هیچوقت از جنس فضانوردان نیستم. خلاء مرا دیوانه می‌کند.

شب‌ها خنده‌ام می گیرد وقتی به سقف خیره مانده‌ام. از سادگی خودم به خنده می‌افتم که هنوز منتظرم تا شروع بشوم درحالی که قرص‌ها، کِرِم‌های روی میز و دردهایم به من می گویند تا نیمه آمده‌ام.

ما زندگی نمی‌کنیم. و همه‌مان دلایل خوبی برای این بدبختی داریم؛ جبر جغرافیا!

من سریال «گری‌ز آناتومی» می‌بینم و فکر می‌کنم آدم‌ها همینقدر ساده می‌میرند یا همینقدر سخت به زندگی برمی‌گردند. فکر می‌کنم به اینکه آدم باید هرشب جهان‌بینی‌اش را آپدیت کند. هر روز باید یک چیزهایی را به خودش یادآوری کند. اما نمی‌شود. لامذهب دردی است در استخوان‌هایم که مرا می‌بندد به دردهای دلم. مرا گوشه‌ی یک انبار نگه می‌دارد با آرزوهای بزرگ. من همچنان دقایقم را تلف می‌کنم. در سلامتی کامل و در میانه‌ی راه، من روزهایم را خط می‌زنم، تقویم‌هایم را تمام می‌کنم. تکالیفم را تحویل‌می‌دهم و منتظرم یک چیزی شروع بشود. یک نوری بتابد روی صورتم و بهم بگوید که چقدر من شایسته‌ی زندگی خوشبختی هستم. من لبخند بزنم، سبک بشوم، بال دربیاورم و ببینم که دیگر هیچ چیز برای انتظار وجود ندارد!


باد ما را برد

روزها نباید شبیه هم باشند. باید شب ها از خستگی مُرد و کپید!

این دو، تنها راه‌حل‌های روزمرگی‌ها و پریشان‌حالی‌های دهه‌ی سی‌سالگی من است. نشسته‌ام و ملغمه‌ای از سیب زمینی، زیتون، قارچ و فلفل سبز را می‌لنبانم. وقتی باید مواد غذایی توی یخچال را زودتر استفاده کنی تا خراب نشوند، مجبوری از این غذاهای بدون اسم بخوری. راستش زیاد هم بد نیست!

همینطور که هر لقمه را می‌جوم با خودم فکر می‌کنم که  «بله آقاجان زندگی همین است دیگر» و سرم را به علامت تایید تکان می‌دهم که یعنی بله زندگی همین است که داریم و کاریش هم نمی‌شود کرد. یعنی یک سری انتخاب‌ها را که می‌کنی آزادی اما بعد از آن انتخاب‌ها، یکسری مسائل دیگر هست که اجبار داری به تحمل کردنشان. انگار خودت بر خودت مقدر می‌کنی!


هواپیما که نشست روی زمین، یعنی دقیقا لحظه‌ای که چرخ‌ها گُرُمپی خورد به آسفالت باند فرودگاه، من پشیمان شدم از برگشتن! به خودم گفتم: که چی که برگشتی؟ البته خوب می‌دانستم که چرا برگشته‌ام. نیاز داشتم به این بازگشت موقت، به این پناه بردن به جایی که به نظر امن می‌آید. می‌دانم که مسخره است از ایران به عنوان جای امن حرف زدن اما وقتی در موقعیتی شبیه من باشی- که خیلی‌ها این روزها هستند- معنی امن خیلی شخصی می‌شود. جایی که تمام ریشه‌هایت هست، یکسری دلبستگی‌ها، پدر و مادر، جمع دوستان، تخت دوطبقه‌ات، قالیچه‌ی لاکی‌ات و... فرصتی برای انداختن خودت روی مبل، بدون آنکه نگران چیزی باشی، نگران خودت باشی. بدون اینکه لازم باشد تو کاری کنی، خانه اداره می‌شود. همه چیز سر جای خودش می‌رود و صدا توی خانه هست. صدایت می‌کند کسی، کسی روی اعصابت می‌رود، تلفن زنگ می‌زند. می‌روی توی بالکن و می‌بینی امسال گوجه فرنگی‌ها خودشان درآمده‌اند، ریحان ها هم همینطور خودسرانه.

وارد خانه که شدم به همه جا نگاهی انداختم. کوله پشتی را انداختم کنار کمد. گفتم هیچی تغییر نکرده! پدرم گفت چه چیز باید تغییر می‌کرد؟ من منتظر چه تغییری بودم بعد یک سال؟

من وحشت کردم. انگار همه چیز مثل یکسال پیش بود. یکی از بلاهایی که سر من آمده توی این یک سال این بوده که مثال آب خوردن از هرچیزی وحشت می‌کنم. یک لحظه لرزیدم و فکر کردم من واقعا رفته بودم دیگر، نه؟ یعنی خیال نکرده بود که اینجا نیستم، نه؟

رفتم توی بالکن. آفتاب تازه داشت در می‌آمد. از بالکن ما دماوند پیداست، اگر که هوا زیادی آلوده نباشد. یک نسیم ملایمی می‌وزید و پرنده‌ها انقدر سروصدا می‌کردند که من به وجد آمدم. چشمانم را بستم و به هیچ چیز فکر نکردم، به هیچ چیز جز اینکه زیباترین صبح تهران است امروز. بعد خستگی مرا زد زمین. انگار مرا زده باشند. توی گمرک فرودگاه چمدانم را گشتند که اگر چیزی خریدم مالیاتش را بدهم. من چند بسته شکلات بیشتر نداشتم. مامور گمرک چمدانم را مثل آش نذری یکجوری هم می‌زد که انگار هر لحظه ممکن است یک شمش طلا پیدا کند.

وقتی از فرودگاه آمدم بیرون دستم می‌لرزید. بدنم می‌لرزید. هنوز نیامده بودند دنبالم. سیم کارتم را انداختم توی گوشی و اسپید دایال 4 را زدم. صدا آمد: خوش آمدی!



نه، من به مردن فکر نمی کنم

برایم چه می نویسی؟

چند بسته قرص نارنجی یا سبز؟

یا شاید توصیه می کنی به خوردن چند جرعه و افتادن روی تخت با پاهای باز به شکل عقربه ها وقتی ساعت یازده است یا یک؟

پیشنهاد می دهی دفترچه خاطرات بنویسم؟ یا کمی به روزتر، وبلاگ نویسی کنم؟

می گویی آرام بگیر روی صندلی، تکیه بده عقب و یک نفس عمیق بکش. آنهم در اتاقی که حتی یک پنجره هم ندارد!

انقدر دست دست نکن، انقدر ساعت دیواری زشت ات را چک نکن. من حرف هایم را زده ام.

برایم یک تیر خلاص تجویز کن!

زودتر

.

.

.

ریسمانم گسست و مهره هایم غلتید

اتوبوس ۱۲۵ می رود و اتوبوس ۱۲۱ می آید. سر تقاطع نگاهی به هم می اندازند، حق تقدم را رعایت می کنند و بعد هر کدام به راه خودشان می روند. آدم هایی که طبقه ی دوم اتوبوس ها نشسته اند یک جوری مرا نگاه می کنند که انگار می خواهند از راه پنجره تشریف بیاورند توی اتاق.

صدای چرخ چمدانی روی سنگ فرش پیاده رو قِرقِر صدا می دهد. صدا از سمت ایستگاه می آید و به سمت تپه ی وینچمور می رود؛ یک نفر از سفر برگشته. فکر می کنم به اینکه آیا کسی از برگشتنش خوشحال است؟ یا کسی را جایی، گوشه ای از دنیا جا گذاشته و آمده؟ آیا کسی از بازگشتش فروریخته است؟

اما همه ی این ها نمی توانند حواس مرا از سوال های فلسفی این چند روزم پرت کنند. من می خواهم بدانم آیا می شود با کائنات لجبازی کرد؟ می شود پا کوبید و نخواست یا بالعکس مشت کوبید و خواست؟

فکر کنم باید کل مسئله را پشت و رو کنیم: آیا وقتی پا می کوبیم و مشت می کوبیم و تغییر ایجاد می کنیم و استقامت می کنیم و هزار فعل پر تحرک دیگر، تا مسیر اصلی زندگی مان را متحول کنیم و نمی شود، این نشدن یا شدنش دست کائنات است؟

هرکس بحث جبرواختیار را اینجا شروع کند رویش اسید سیتریک رقیق می پاشم الان! (که طوریش نشود اما بو بگیرد حداقل)

من حس می کنم ارتباطم را با دنیای بیرون از خودم از دست داده ام. ارتباطم را با طبیعت، با حس ها با نسیم، با باران، با خواب ها... با آسمان! یک زمانی به یک جریانی وصل بوده ام و حالا نیستم. برای وصل شدن به آن جریان کل زندگی ام را به هم ریختم. برای پویایی و مبارزه با فسیل شدن زودرس یک قدم بزرگ فیلی برداشته ام. اما... اما... اما...

من نمی دانم باید چطور بگویم که چه چیزهایی در ذهن من به هم پیچیده است اما چیز قشنگی نیست. انگار که تمام شده ای و هی زور می زنی که نه من هنوز باید تا فلان نقطه بروم. اما تمام شده ای و حتی یک قدم مورچه ای هم به هدفت نزدیک تر نمی شوی. انقدر می ترسی که می خواهی بزنی زیر همه چیز و بگویی خودم نخواستم (نه اینکه خواستم و نشد!). بعضی وقت ها آدم توی یک ایستگاه بزرگ مترو که به یک مرکز خرید بزرگ وصل است، گم می شود؛ مثل دیروز من. این جور مواقع اگر تابلوها و علامت ها کمکت نکنند، در نهایت از یکی از آدم های آنجا می پرسی درب خروج کدام طرف است. اما وقتی در خودت گم می شوی، هیچکس نیست که راه خروج را نشانت بدهد. تابلویی در کار نیست. تنها یک صدای مغشوش توی دالان های تاریک ذهن می پیچد، به دیوارها می خورد و برمی گردد و به جای آنکه تو را راه ببرد، می ترساند. تو را می فشرد، به گریه می اندازد.

بهتر است کائنات به من بگویند که در این لحظه آیا من کنار آنها قرار گرفته ام یا روبروی آنها؟ و اینکه آیا لجبازی با آنها به شرط پشتکار زیاد، کارساز خواهد بود؟


با تشکر!


مصائب داشتن یک قلب رقیق یا چطور در کتابخانه ساکت باشیم!

مصاحبه ی سوسن تسلیمی با بی بی سی را دیدم و گریه کردم. یاد فیلم باشو افتادم و گریه کردم. عکس های مردم قاهره را دیدم و گریه کردم. تکه هایی از پروژه ی «زندگی در یک روز» رایدلی اسکات را دیدم، همراه با مصاحبه های شرکت کنندگانش و گریه کردم. پارازیت دیدم و گریه کردم. با پدرم چند کلمه ای تلفنی حرف زدم و بعد از قطع کردن گوشی...

دماغم را هی بالا کشیدم و چشمهایم را با دست پاک کردم. بعد فکر کردم احتمالا یک جای دیگر دارد می لنگد. یک چیز اصلی هست که دارد مرا فشار می دهد. من هی دارم نمی روم سراغش و او هم برای همین است که راهش را در همه ی این چیزهایی که گفتم پیدا می کند و گلوله های اشکی می سازد.

پسری که روبه رویم نشسته بود، عصبانی از سرجایش بلند می شود که احتمالا بگوید «خفه شو، آمده ام خیر سرم کتابخانه درس بخوانم» که چشم های قرمز مرا می بیند و خط چشم سبزی که دورشان پخش شده. یکهو مهربان می شود. لبخندی می زند و می نشیند.

من؟

گریه ام می گیرد!

کف مطالبات

از خدا سی و دو سال عمر گرفتم که- نه، هنوز سی و دو روز مانده که همه ی سی و دوسال عمر را کامل از خدا گرفته باشم. حالا سی و یک و خورده ای حساب کنید- داشتم می گفتم که اینهمه سال بالاخره زندگی کردم و حالا باید بدانم که آخرسر، کف مطالباتم در زندگی چیست. این کف و سقف را یک سال و اندی است یاد گرفته ام و بار اولم است دارم از آن در وبلاگ استفاده می کنم. یک جور غریبی است هنوز.

چقدر من پرت می شوم از موضوع! داشتم می گفتم... محدودیت هایی که این چند وقته در بلاد فرنگ مجبور شدم باهاشان کنار بیایم- و حتی بهشان عادت کنم به طوری که اصلا یادم برود اینها محدودیت بوده اند- مرا وادار کرد به فکر کردن راجع به این حداقل ها که باید داشته باشم. که البته اگر نداشته باشم مسلما نمی میرم اما اگر داشته باشم راضی ام و آرام و سر به زیر می نشینم زندگی ام را می کنم. دقت داشته باشید که کلا آدمی خیلی چیزها می خواهد تا به زندگی ایده آلش برسد و این چند گزینه تنها کف ماجراست!

یک- اینترنت پرسرعت نامحدود؛ در زندگی قبلی (منظور چهارماه پیش به قبل است) من روزم را با روشن کردن مودم ای دی اس ال شروع می کردم و سر راه دستشویی کلید پاور لپ تاپ را هم می زدم و با وجود تمام محرومیت های فیل.تری روزی 15-16 ساعت کسی نمی توانست مرا از اینترنت جدا کند. حالا اینجا بالاجبار اینترنت محدود دارم در خانه که فقط می شود چند ایمیل زد و کمی چت کرد. برای تمام جینگولک بازی های دیگر و کمترین حد دانلود- یعنی دوتا عکس خشک و خالی بالای یک مگابیت- باید بقچه بندیل ببندم، بروم دو زون (منطقه) آنطرف تر، توی کتابخانه ی دانشگاه.

دو- حمام و دستشویی شخصی (با آب گرم)؛ به هرحال چه سوسول بازی باشد چه نباشد حمام و دستشویی مشارکتی روی اعصاب است. حتی اگر همخانه ی شما خیلی هم آدم شلخته ای نباشد. حتی اگر همینطور موهایش را که شانه می کند نریزد روی زمین و برود. حتی اگر با کفش بیرون نرود توی دستشویی حتی اگر کاغذ توالت را روزانه تمام نکند حتی اگر مجبور نباشی هربار برای حمام کردن باهاش هماهنگ کنی و هزاران حتای دیگر.

سه- آشپزخانه ی دلباز؛ من حتما باید آشپزی کنم و این فقط به رفع نیازهای حیاتی بدن مربوط نمی شود. من یک وقت هایی تنها برای تمدد اعصاب باید بروم سراغ آشپزی حتی اگر غذا را بعد از پختن درسته بگذارم توی یخچال برای بعد. آشپزخانه باید هواکش درست حسابی داشته باشد و نور کافی. تا راحت بتوان پیاز و سیر سرخ کرد و هنگام شستن ظرف ها از پنجره بیرون را دید زد و زیر لب آواز خواند.

چهار- سینما؛ از تفریح گذشته، من به فیلم دیدن معتادم. من به سینما عاشقم. می خواهم اولین روزی که فیلم دلخواهم می آید توی سینماها بتوانم بلیت بخرم و بنشینم به حظ کردن. می خواهم هر روز هفته که اراده کردم بتوانم بروم یک فیلم ببینم. البته مسلما نیاز دارم خارج از سرزمین مادری باشم چون فعلا همان دوتا فیلم ساز وطنی که واقعا فیلم ساز بودند هم دست و بالشان بسته است چه رسد به سینمای هالیوود و اروپا و... غیره (غیره لابد بالیوود!).

پنج- منبع تمام نشدنی کتاب؛ یعنی این کتابخانه ی دانشگاه مرا دیوانه می کند آخر. اینهمه کتاب را یکجا می بینم دلشوره می گیرم. قلبم تاپ تاپ از توی سینه ام می خواهد بزند بیرون. هول می شوم که باید همه ی کتاب های دنیا را بخوانم. دپرس می شوم که چقدر بی سوادم و چقدر از همه چیز عقبم و چقدر یادگرفتن لذت بخش است. البته خرید کتاب از آمازون هم لذتی است وصف ناشدنی که اینجا کشف اش کرده ام و دلم نمی خواهد به هیچ عنوان از دستش بدهم.

شش- فضای مناسب پیاده روی؛ بدون نیاز به پسوند و پیشوند اضافه (نشانه های عفاف و متانت و نجابت) بتوانم بروم برای خودم همینطور توی خیابان راه بروم و مردم را نگاه کنم. بروم توی پارک ها و عکاسی کنم. بروم از روی نقشه، خیابان ها و ساختمان ها را با پای پیاده توی شهر پیدا کنم. بروم کافه کشف کنم. بروم مغازه های شیک دید بزنم. بتوانم دوتا نفس عمیق بکشم به شرطی که خفه نشوم.

هفت- یک عدد مارک دارسی*؛ نه به جان شما از دارسی نمی توانم پایین تر بیایم. یعنی در این یک زمینه کف و سقف ام یکی است. رسما از هرچه نخاله و مخ خلاص و روان پریش است، خسته شده ام و نیاز به یک مارک دارسی تمام وقت دارم که قبول مسئولیت کند و عاشقم بشود.

خلاصه این بود فهرست مطالبات ما (من). چون نزدیک تولدم هم هست گفتم شاید آن بالاها کسی اهل مذاکره باشد و به کف مطالبات ما اهمیت بدهد. البته اگر اهمیت هم ندهد ما همین طوری مثل بز نمی نشینیم اینجا هی کف بازی کنیم و اینطوری ها هم نیست که در همیشه روی یک پاشنه بچرخد! (استفاده از این اصطلاح به جا بود اصلا؟)

فقط این ها را ثبت کردیم که بعدا جای گله گذاری نباشد.

والسلام

 

*مراجعه شود به فیلم/سریال غرور و تعصب یا حتی سری فیلم های بریجیت جونز دایری. یا فقط گوگل کنید کالین فرت تا بفهمید از دارسی که حرف می زنم از چه حرف می زنم!

Andel

اندل دختری باریک و ظریف است با موهای بلوند تیره. چشمان سبز درشتی دارد و آویزهای فلزی زیر و روی لب های نازکش. وقتی ذوق می کند مثل بچه ها جیغ می زند: هییییییییییییییییی! و در عرض دوثانیه بعد از ذوق کردن می تواند تا سرحد مرگ عصبانی شود و همه چیز را به اِف حواله کند.

فیلم که می بیند گاهی با شخصیت هایش حرف می زند. با خودش حرف می زند و می خندد. معتاد به فیلم و تلویزیون است و شش روز هفته را سیب زمینی تنوری با کنسرو لوبیا می خورد. آن یک روز را هم یا من به شام دعوتش می کنم یا پاستای آماده با کنسرو سس بلونز می خورد.

در اتاقش به آشپزخانه باز می شود و تقریبا هربار که من می روم توی آشپزخانه از دیدن من زهره ترک می شود! فکر می کنم برایش یک نوع تفریح و تنوع است که من بروم توی آشپزخانه و او هم یک جیغ خفیف بکشد و بگوید: اوه مای گاد، یو اسکرد می تو دِت!

هر وقت حوصله اش سر می رود و مرا درحال سرخ کردن چیزی گیر می آورد، شروع می کند به غیبت از همسایه بالایی ها، من هم که از خدا خواسته. البته غیبت به زبان دوم خیلی سخت است. این را تازه فهمیدم. اکثرا صحبت هایش را با این جمله شروع می کند که: نظرت راجع به فلان چیز چیه؟

مثلا بار اول که برف آمده بود، من داشتم ظرف می شستم و از پنجره بیرون را تماشا می کردم. آمد از پشت سر (عین موش سریع راه می رود و گاهی اصلا نمی فهمم که از پشتم رد شده) و پرسید: نظرت راجع به برف چیه؟ و این سوال آغاز یک لکچر نیم ساعته بود در مورد اینکه وقتی بچه بوده لندن برف نمی آمده و این تغییرات آب و هوا باعث شده اینطور برف های سنگین داشته باشیم!

ظاهرش مثل دخترهای دبیرستانی است. طرز لباس پوشیدنش و شیطنت هایش. وقتی گفت بیست و نه ساله است من چند ثانیه ای پلک نزدم و بعد سعی کردم دوباره نفس بکشم! یک روز باز آمده بود سروقت آشپزی من و گفت می تواند یک سوال شخصی از من بکند؟ من هول شدم. کلا اینجا سر هر چیزی دست و پایم را زود گم می کنم. پرسید: می شود طرز درست کردن سالاد را به من یاد بدهی؟ بعد دوباره من چند ثانیه ای یادم رفت نفس بکشم. اول فکر کردم شوخی می کند اما وقتی قیافه ی معصومش را دیدم، فهمیدم که باید طرز تهیه سالاد کاهو را برایش توضیح بدهم!

کار ندارد. پول ندارد. اعصاب ندارد! یک بار که خودش سر حرف را باز کرد گفتم پس پول اجاره خانه و اینترنت و غذا و... را کی می دهد؟ گفت: دوستم! دوستش را دیده ام. تقریبا 20 سالی از خودش بزرگ تر است و اول فکر کردم می تواند پدرش باشد. دوست پسرش هم نیست. حالا کسی نیست بگوید به ما چه اصلا؟ (فضولی است دیگر، یکهو عود می کند)

آنلاین دنبال کار می گردد و با تمام بی پولی و بیکاری حاضر نیست برود بیرون مثلا توی کافه ای جایی کار کند. از صبح پشت تلویزیون و کامپیوتر است. من به جای این بودم تا به حال دیوانه شده بودم. می گوید دانشگاه نرفته اما عاشق این است که یک رشته ی مرتبط با پزشکی بخواند اما پولش را ندارد.

حمام و دستشویی ما باهم مشترک است و مشکل اصلی ما باهم «دستمال توالت» است که نوبتی عوض می کنیم. تقریبا روزی یک رول تمام می کند و من همینطور زیر لب بدوبیراه می گویم و دستمال توالت می خرم.

امروز بعد از دو روز تعطیلی و بی کاری، توی آشپزخانه دیدمش، غر می زد که اینترنتش مشکل دارد وهمه ی فیلم های جدیدش را دیده و دی وی دی دیگری ندارد. تلویزیون هم همه ی برنامه هایش تکراری است. گفتم از آن فیلم هایی که داری دو، سه تا هم به من بده امشب بدجور فیلم خونم پایین افتاده (نه جداً ترجمه ی این جمله را نگفتم اما منظورم را رساندم). زود دوید فیلم هایش را آورد. باورم نمی شد! همه ی فیلم هایش اکشن های خالی بندی در حد خدا بودند. خنده ام گرفت گفتم: بابا سلیقه! (مسلما این یکی را هم نمی توانستم عیناً ترجمه کنم). خندید و گفت همه ی دوستانم تعجب می کنند که من فقط اینجور فیلم ها را می بینم.

خلاصه آخر از بین آنها من مجموعه کامل «دای هارد» را برداشتم. با اینکه فکر کنم هر چهار تایش را دیده ام. من هم یک سی دی بهش دادم که چهار، پنج تا فیلم تویش بود. دوتاش به درد این خانوم می خورد احتمالا! کلی ذوق کرد و پرید توی اتاقش.

امروز گفت چهار، پنج روز تعطیلات کریسمس را می رود پیش مادرش که توی شهر دیگری در یک آسایشگاه روانی بستری است. من یکهو دلم گرفت. فکر کردم چقدر تنها می شوم وقتی نیست. یعنی خانه بدون فحش دادن ها و خندیدن های وقت و بی وقتش ساکت است. زندگی های جالبی داریم. من تا امروز نمی دانستم که این هم خانه ای بامزه ام اثری توی زندگی ام دارد. دلم می خواهد بنشینم و به یک سری جزئیات موثر در زندگی ام فکر کنم. این چند وقت که اینجا بودم اصلا وقت نکردم به خودم فکر کنم. زندگی ام کلا حول دانشگاه و درس و تکلیف می چرخید. حالا که تعطیل شده ایم یکهو مانده ام که ساختار زندگی ام در اینجا چگونه است و به چه چیزهایی وابسته شده.

آیا ما هم مثل مایعات شکل ظرف را به خود می گیریم؟