قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

پی دوم عقب یا جلو

من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و صندوقچه ی رمزدارش را نگاه می کنم. یادم هست که مخمل قرمز داشت و پر از سکه بود. سکه های مختلف از همه جای دنیا. خاله ام با سکه هاش که روی مخمل قرمز صندوق ریخته بود مرا به سفر کردن عاشق کرد. که بروم و تک تک سکه ها را خودم پیدا کنم. این داستان را چند بار گفته ام؟ دیدی بعضی وقت ها داستان های آدم انقدر براش مهم اند که هزاران هزار بار می گوید و سیر نمی شود؟ تازه هرچقدر سنش زیاد می شود هم بدتر می شود!

اما من هرچقدر بزرگ تر می شوم باز هم بچه ام. می خواهم سکه ها را خودم پیدا کنم و بریزم توی قوطی فلزی شکلات لینتی که دارم. یک موقع هایی خوشحالم از اینکه هنوز بچه ام اما گاهی هم مثل امشب می ترسم. دلم یک آدم بزرگ و جدی و منطقی می خواهد همین حالا که تلفیقمان با هم معجون قابل قبولی از آب در بیاید. من بچگی به او یاد بدهم و او مرا بزرگ کند کمی!

فرق این طرف و آن طرف برای من این بود که این طرف همه چیز بیشتر نزدیک به ناممکن است. همه چیز به سمت صفر میل می کند و آن طرف خیلی چیزها ممکن به نظر می رسند و افق ها باز است و تهش پیدا نیست. آن طرف بهشت نیست اما من دوست نداشتم برگردم و این کمی آدم را می ترساند. کمی؟ بیا و صادق باش... ته دل آدم را خالی می کند.

آن طرف که هستی همه تورا می کشند طرف خودشان. عین قلعه بازی می ماند. تورا دوره می کنند و می کشند سمت خودشان. باید تقلا کنی و از بازوانشان بگریزی. همه می پرسند برنامه ات چیست؟ نمی خواهی بمانی؟

بعد من هنوز احساس بچه بودن می کردم و در می رفتم از جواب های جدی. من هم می خواهم بروم اما من قرار است همان بچه ای که همیشه بوده ام، باشم و بروم و اصلا نمی دانم که بعدش چه می شود؟ چه بلایی دارد سر من می آید؟ من از چه اینهمه می ترسم؟

سوال من این است که آیا زندگی من قرار است تغییر فاز بدهد؟ یا فقط تغییر مکان؟ من از اینکه دومی باشد می ترسم.

من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و سکه ها مرا سحر می کنند. هیچ چیز هم مرا نمی ترساند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد