قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

پلاک ۱۷

اولین دوستت یادت هست؟

نه گاگول منظورم اولین نفری نیست که بهش شماره دادی!!!

من یادمه.

5سالم بود.صبحها بعد از صبحانه می رفتم پنجره راهرو رو باز میکردم.باید روی نوک پاهام وامیستادم و خودمو حسابی کش میدادم تا قدم به دستگیره پنجره برسه. بعدش دستم رو میزدم زیر چونه ام و منتظر مینشستم تا بیاد. چند دقیقه بعدش یه پنجره عین مال خودمون اونطرف کوچه باز میشد. یه دختر همسن و سال خودم میومد تو چارچوب و ریز می خندید. به هم دست تکون میدادیم. بعد اون عروسکاشو میاورد و شروع میکرد جلوی من باهاشون بازی کردن. گاهی هم به من لبخند میزد که یعنی حواسم بهت هست.

 

من همینطور نگاهش میکردم و از بازی کردنش لذت می بردم. آرزوم این بود که اجازه داشته باشم باهاش بازی کنم،بتونم برم خونه شون یا اون بیاد پیش من . قیافه اش برام خیلی جالب بود: موهای مشکی فرفری،چشمهای درشت سیاه و یه صورت کوچیک و با نمک. خودمو توی آیینه نگاه میکردم: موهای بور و چشمهای روشن. چقدر لوس بودم! نمیدونم اون از من خوشش میومد یا نه.

 

هیچوقت اجازه نداشتم با بچه های غریبه بازی کنم و یا خونه همسایه ها برم. توی کوچه رو که اصلاً حرفشو نزن. اما بالاخره بعد از یه مدت طولانی تونستم از مامانم اجازه بگیرم که اون بیاد خونه ما. صبحش از این طرف پنجره داد زدم: " از مامانت اجازه بگیر و بیا خونه ما"

نیم ساعت بعد اون پیش من بود. کلی بازی کردیم.اسمش شیوا بود. خیلی مظلوم و آروم بود. عصر که مامانش اومد دنبالش دلم نمیومد که بره، بغض کردم، اونم نمی خواست بره ولی خب...رفت.

 

اونشب قبل از خواب تمام فکر وذکرم این شده بود که فردا چه بازیهایی باهم بکنیم. اما ما دیگه نتونستیم همدیگر رو ببینیم و یکهفته بعد از اون محل رفتیم بدون اینکه کسی به من اجازه بده با شیوا خداحافظی کنم.

 

هفته پیش توی بزرگراه یه ماشین عروس جلوی ما بود که راهو بند آورده بود. فیلمبردار هم توی ماشین بغلی تا کمر بیرون اومده بود و هی به عروس و داماد میگفت چیکار کنن. من کلافه شدم و از سمت راست ازشون سبقت گرفتم.از کنار ماشین که رد میشدم یه نگاه خشمناک به عروس کردم و...میتونم قسم بخورم که شیوا بود. اون بیچاره نفهمید که چرایهو نگاه غضبناک من تبدیل به یه لبخند ملیح مسخره شد ولی من تا خونه یه احساس بی وزنی غیر قابل توصیفی  داشتم. *

 

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

* این مطلب در تاریخ 13 بهمن 1379 نوشته شده و چون من دفتر قدیمیم رو بعد از 6 سال به طور تصادفی پیدا کردم،فکر کردم بد نیست یه کم قلم دیروز و امروز رو بگذارم کنارهم.

نظرات 6 + ارسال نظر
نازی شنبه 20 آبان 1385 ساعت 08:47 ب.ظ

...دلنشین و...کمی غمگین

امیرارسلان یکشنبه 21 آبان 1385 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.amirarsalan10.blogfa.com

یادش بخیر..

سوشاد چهارشنبه 24 آبان 1385 ساعت 01:20 ب.ظ http://soshad.blogfa.com

نوشته عالی بود...آدمو یاد خیلی خاطرات میندازه. مرسی

الهام شنبه 27 آبان 1385 ساعت 10:39 ق.ظ http://elhamkh2001.persianblog.com

کاش می تونستی بری باهاش حرف بزنی و یا اینکه یه جوری پیداش کنی.
من اولین دوستی که خودم یادمه رو خدارو شکر هنوزم در کنار خودم دارم. ولی از تعریف های دیگران انگار قبل از اون یه دوست به نام حسین داشتم که بهش می گفتم دّدِین:)))

نغمه چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

خاطرات مثل برق و باد از کنارت می کذرن
انکار همین دیروز بود ...

نغمه پنج‌شنبه 2 آذر 1385 ساعت 11:14 ب.ظ

به الهام : آره من خوب یادم یه روز که اومده بودیم خونتون به مامانم کفتی : عاله عاله بیا ....(خاله خاله بیا) بعد یه دفعه صدا زدی :
تتین .... تتین .....

خیلی خوب یادمه٫ فراموشش نمی کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد