قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - یک

دَنیل، دو روز است که صبح ها، درست ساعت پنج و نیم، خورشید با چنان شدتی می ریزد توی اتاق که من هربار فکر می کنم مُرده ام و در بهشت بیدار شده ام. فکر می کنم شاید چیز مقدسی در اتاقم ظهور کرده یا شاید ستاره ای افتاده! 

امروز بعد از هفت ماه که در این اتاق زندگی می کنم، پرده را باز کردم. دُم روبان زرد را از یک طرف آرام کشیدم تا باز شود و پرده ی قهوه ای بیفتد سرتاسر پنجره ی دوجداره. دَنیل، من این چندماه خیلی به نور نیاز داشتم، احساس می کردم هوای خاکستری عاقبت مرا خواهد کشت اما این دو روز دیدم نور به مراتب بیشتر مرا می ترساند تا تاریکی.

دیشب قبل از خواب رفتم روبروی آینه ی کوچکی که روی یخچال گذاشته ام، ایستادم. نگرانی ام به جا بود؛ دو نقطه ی بسیار کوچک در مردمک چشمانم می درخشید که به هیچ وجه نویدبخش و امیدوارکننده نبود. یک لحظه برخود لرزیدم که شاید قرار است تو بیایی. اما می دانم که این اندیشه جز جنونی گذرا نبود.

دنیل... من به سایه ها پناه برده ام.


نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390 ساعت 12:02 ق.ظ http://spantman.blogsky.com

بیان فوق العاده ای دارین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد