قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

کسی از ایران نیست؟

ما هشت نفر بودیم. شاید هم نُه نفر!

نشسته بودیم روی تپه ی پارلیمنت، روی چمن های سبز انگلیسی. بادبادک ها بالای سرمان توی هوا شنا می کردند. گاهی باد می افتاد و پشت سرش باران بادبادک بود که بر ما می بارید. علی از مسابقات بادبادک پرانی پاکستان می گفت و اینکه تازگی ها ممنوع شده. می گفت دلیلش بادبادک های چینی است که انگار نخ هایشان انگشت چند کودک را قطع کرده.

کیارا به دختر سه ساله ای که دنباله ی بادبادک ما را می کشید چشم غره می رفت. می گفت اگر مادرش نیاید جمعش کند بلند می شوم ها! می گفت تمام هفته از سه بچه ی قد و نیم قد انگلیسی پرستاری می کند و آخر هفته دلش می خواهد هیچ صدا و اثری از بچه نباشد دوروبرش. کیارا پاستا با گوجه فرنگی و ریحان و پنیر موتزارلا آورده بود با خودش. می گفت برای یاد گرفتن عربی چندماه مصر بوده. می گفت سه تا سگ دارد که الان توی میلان پیش خانواده اش هستند و تا وقتی آنها از نگهداری سگ ها پشیمان نشوند، اینجا می ماند تا انگلیسی اش را تقویت کند. گفت وقتی برگردد ایتالیا می خواهد شهرش را عوض کند چون آدم ها با حیوانات مهربان نیستند. من راجع به قانون جدید سگ گردانی در ایران برایش گفتم. با دهان باز نگاهم کرد.

آنیکا تنها دوهفته است که آمده لندن و دو هفته ی دیگر هم می رود اردن. گفت توی یک شهر کوچک در شمال آلمان زندگی می کند که اگر اسمش را هم بگوید من نمی شناسم پس نمی گوید! آنیکا زیبا بود اما لاک های رنگ و رو رفته ی آبی داشت. آمده بود اینجا توی یک خوابگاه کار می کرد تا خرج اقامتش را دربیاورد. توی آلمان شروع کرده بود معماری خواندن توی دانشگاه اما یکهو تصمیم گرفته بود ول کند و برود دنیا را بگردد. گفت هنوز جوانم، 21 سالم بیشتر نیست. بعد من فکر کردم که ماها در 21 سالگی باید حداقل توی دانشگاه باشیم تا خانواده و جامعه دست از سرمان بردارند. نمی دانم یکهو چی شد که من راجع به سفرم به کلن و فیلم از کرخه تا راین برایش حرف زدم. برایش جالب بود که ما توی اسم فیلممان «راین» داریم!

گوشا گوش تلخ بود. ازش خوشم نیامد. نمی دانم چرا همه می گویند من شبیه لهستانی هام. من هیچ شباهتی به گوشا نداشتم. گوشا خیلی بی پروا بود. خیلی خیلی بی پروا. خیلی وحشی. مدام با پای برهنه روی چمن ها می دوید. کف پاهایش سبز شده بود. لیوانش مدام از شراب قرمز و سفید پر و خالی می شد. با توماش سر اسمش درگیر شد. می گفت اسمت توماس است نه توماش. توماش ابروهایش را انداخت بالا و بهش گفت یعنی تو می خواهی تلفظ درست اسم مجارم را بهم یاد بدهی؟ من فکر می کردم به توماش برخورده اما بیست دقیقه ی بعد دیدم این دوتا شدیدا گرم صحبت شدند و دارند قرار می گذارند شب بروند پارتی.

آدام تمام آن تپه ی تیز را با دوچرخه آمده بود بالا. به نظرم خل بود! البته فقط به خاطر همین کارش، وگرنه خیلی مطلع و سیاستمدار بود. به آنیکا گفت یک موقعی برود اردن که او هم برگشته باشد خانه و بتواند یک جای خواب بهش بدهد. جیمز تنها لندنی ما بود که تمام مدت به کایت بزرگ سبز و خاکستری چسبیده بود. انقدر هیجان داشت از کایت پرانی که بین ما بند نمی شد.

خدایا بازهم بودند... آن دو پسر گِی که از کلمبیا آمده بودند اما زود رفتند. یا آن یکی بلونده که یادم نیست از کجا بود. یا آن یکی که از لیتوانی بود و آخر از همه آمد. قیافه اش شبیه هنرپیشه ی مولن روژ بود. مدیربرنامه مولن روژ با آن موهای قرمز و چشم های بزرگ.

هرچه به غروب نزدیک می شدیم باد شدیدتر و سردتر می شد و من استخوان هایم صدا می داد. تمام بدنم شروع کرد به درد گرفتن. همه ی آنها که آنجا بودند، آمده بودند تنها یک روز تعطیل را به خوبی و خوشی بگذرانند، همین. همه شان در مقطعی از زندگی بودند که فقط می خواستند بگردند. هیچ چیز جدی ای برایشان وجود نداشت! 

حتی میکو که از همه جدی تر بود و با روزنامه برای آجیل هایمان ظروف کاغذی درست کرد، چیزی از آینده نمی گفت. البته آدم روز یکشنبه از نقشه های آینده اش نمی گوید. میکو می گفت حتی دیگر اخبار را هم نمی خواند چون اخبار مربوط به زلزله و پالایشگاه فوکوشیما زندگی اش را می ریزد به هم. گفت حالا حالاها به ژاپن برنمی گردد.

ما چندین و چندنفر بودیم. هرکدام از یک نقطه روی نقشه. همه روی چمن های سبز انگلیسی تپه ی پارلیمنت نشسته بودیم و بادبادک ها بالای سرمان شناور بودند. آفتاب پایین می رفت و من فکر می کردم یعنی اینها هم دارند از چیزی فرار می کنند؟

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 9 اردیبهشت 1390 ساعت 01:23 ق.ظ http://http:/s-sin.blogsky.com

همه ما آدمها داریم از یک چیز مشترک فرار میکنیم : خودمان !
منتها هر کداممان به نوعی !

گیتی یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 ساعت 12:41 ب.ظ

آزاده.... این را جدی و از ته دل می گویم ... ربطی هم به پستت ندارد... به فرار و اینها هم اصلا کاری ندارم.... "چرا خیلی جدی نمی نشینی پای نوشتن و جمع و جور کردن نوشته ها..." البته می دانی که منظورم نوشتن مطالب جدی نبود، بلکه نوشتن ِ جدی بود... به عنوان تنها کار مهمی که باید توی عمرت انجام بدهی... چیزی که همیشه تنها برنامه زندگی ات بود ...

نازی چهارشنبه 14 اردیبهشت 1390 ساعت 01:41 ب.ظ

عالی بود...یکدست...بذار با زبان آشپزی بگم:) نرم و کرمی مثل یه بستنی وانیلی سفید و خوش طعم. عالی...هرچند از فرار گفته باشی هرچند در اون لحظات تنها بوده باشی...اما تمامش رو زیبا گفتی! واو!

فائزه چهارشنبه 14 اردیبهشت 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://dokhtare-aftab.blogsky.com

سلام بابا دمت گرم پیشکسوت وبلاگ دارایی. وبلاگت تو ماه دی به دنیا اومده . مثل من .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد