قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

شهوت و فراموشی

بعضی وقتها احتیاج داری یه نفر آروم بزنه روی شونه‌ات و بهت بگه: «کار درستی کردی» یا « می‌دونم کار سختیه اما تو از پسش براومدی» یا یه همچین چیزی. یه قوت قلب. حتی اگر تو بدونی که این همدردی یه حرف مفت بیشتر نیست. اما باز هم یه جور تاییده. و تایید دیگران همیشه حال آدم رو بهتر می‌کنه. کار آدم رو توجیه می‌کنه و به تو یه حس پذیرفته شدن میده. یا مثلاً یه حس تقدیر از خود برای کاری که کردی و فکر می‌کنی مثل یه فداکاری بزرگ می‌مونه.

 

بعضی وقتها باید یه چیزی رو تموم کرد. باید قبول کنی که ظرفیت تحمل یک موقعیت خاص رو نداری. قرار نیست ادعا کنی یه آدم دردکشیده‌ای یا خودتو با کسایی مقایسه کنی که توی زندگیشون فاجعه‌ای رخ داده. فقط قبول می‌کنی که تو با این شخصیت، با این روحیه، با این میزان عقل و احساس دیگه قادر به مدارا با وضعیت فعلی نیستی. قادر به ادامه‌ی یه بازی قدیمی نیستی.

 

می‌خوای یک جریان متوقف بشه. صدای یه رودخونه رو که از پشت خونه‌ات رد می‌شه نمی‌خوای دیگه بشنوی. یا باید کر بشی یا خونه‌ات رو عوض کنی. و بالاخره یه روز این تصمیم مهم رو می‌گیری؛ اینکه چطور یه داستان رو تموم می‌کنن. مثل یه نویسنده که اولین کتابش رو تموم می‌کنه بدون اینکه اهمیت بده خواننده چی می‌خواد. جوری تمومش می‌کنی که باید. جوری که احساس آرامش کنی. هرچند این آرامش، مطلقاً به معنای بی‌خیالی و درازکشیدن تو یه ساحل شن سفید نیست. فقط یه سبکی ساده است.

 

گاهی این تموم شدن مثل قطع شدن یه طناب ضخیمه و سقوط کردن یه چیز سنگین مثل یه آسانسور پر از آدم و خاطره‌. تو اون بالایی و تبر به دست دیگه هیچوقت از سرگذشت آسانسور باخبر نمی‌شی مگر حماقت کنی و اونهمه طبقه رو بری پایین و شروع کنی با دست خالی خرابه‌هارو زیرو رو کردن و جنازه‌ها رو درآوردن. البته اینو اصلاً بهت پیشنهاد نمی‌کنم!

 

طناب پاره شده، یه سرش اون بالا پیش تو می‌مونه که می‌تونی مثلاً یه گلدون شمعدونی بهش آویزون کنی یا به عنوان دکور با چند تا طناب دیگه ببافیش. بعد از چند سال دیگه به نظرت نمیاد. دیگه به چشم نمیاد. پشت یه ویترین جدید شیشه‌ای یا یه کتابخونه‌ی چوبی اونقدر می‌مونه تا سالهای زیادی پشت هم بیان و برن.

 

بعد یه شب روی تخت دراز کشیدی و از پنجره‌ی نیمه باز اتاق خواب یه نسیم موزی می‌وزه. یهو یه چیزی توی دلت خالی می‌شه. یهو خاطره‌ها جون می‌گیرن. انگار یه روح از حفره‌ی خالی اون آسانسوره اومده باشه بالا. پرت می‌شی توی یه دنیای دیگه. دنیایی که انگار شبیه‌سازی دنیای قبلیه اما خودت می‌دونی که هیچ‌وقت همون نیست. گذشته تکرار نمی‌شه فقط ذهن با یه رنگ و لعاب دیگه بازسازیش می‌کنه. یه جاهایش محوه. خطوط کامل نیست، یه هاله‌ای وجود داره. انگار ذهن حیله‌گر مخصوصاً یک جاهاییش رو پررنگتر یا کم رنگتر می‌کنه. به خاطر میاری.

 

اون لحظه، یک آن، نفست حبس می‌شه و بعد از سالها، تردید و وحشت تورو تا گلو توی خودش می‌پیچه. بدنت یخ کرده. «آیا اشتباه کردم؟»... « آیا باید بازهم صبر می‌کردم؟»... و بعد تخت تکونی می‌خوره و دنیای فانتزی و غیرواقعی تبدیل به همون اتاق‌خواب تاریک می‌شه که نسیمی درش می‌وزه و نور کمی از تیر چراغ برق کوچه روی تشک افتاده. همسرت غلت زده. به عقربه‌های شبرنگ ساعت کوچیک روی میز نگاه می‌کنی و برای فکرهای بی سروتهی که کردی از خودت تعجب می‌کنی. پهلو به پهلو می‌شی و چشماتو می‌بندی تا زودتر بخوابی و فردا دیر سر کار نرسی.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
دمیان جمعه 16 آذر 1386 ساعت 12:48 ب.ظ http://rosshalde.persianblog.ir

پاره کردن طناب ضخیم خیلی سخته و انرژی میبره! ولی بعد جدا شدن حتی طناب هم اونقدر ضخیم به نظر نمیاد،شاید چون دیگه چیزی رو یدک نمیکشه!

الهام شنبه 17 آذر 1386 ساعت 08:56 ق.ظ http://http:/www.elhamkh2001.persianblog.ir

این سوال آیا اشتباه کردم وقتی به سراغت میاد خیلی آزاردهندست. بعضی اوقات برای اینکه جلوی آزارش رو بگیری مجبورت می کنه که بعد سال ها اونهمه پله رو بری پائین و به دنبال سرگذشت اون جنازه ها بگردی تا بلکه جوابی برای این سوال پیدا کنی و اروم شی

پریسا یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 01:08 ق.ظ

مبارک باشه ...
پس این مدت نبودی یه خبرایی بوده ... (چشمک)

Farahmand جمعه 23 آذر 1386 ساعت 07:37 ق.ظ http://FarahmandT.blogspot.com

fekr mikonam age dorost zendegi bokoni, zendegit har rooz enghadr baa rooze ghabl motefaavete ke hattaa yek saanieh ham dar delet shak nemikoni ke momkene eshtebaah kardeh baashi...

Farahmand جمعه 23 آذر 1386 ساعت 07:47 ق.ظ http://FarahmandT.blogspot.com

I should also add, If your happiness comes from within you and is not so much dependent on the surroundings, You can't possible make a wrong decision because no matter what you do, you'll have the same amount of joy and happiness. I broke up with a very lovely girl some years ago. It was unfortunate and I've never been happy about it. But I never cried over it either because I have enjoyed my life so much that I can't possibly have enjoyed it more even if I was with her. That's because my happiness doesn't depend on the girl I sleep with...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد