*
حاجی مثل همیشه با دسته گلهایش روی پل رودخانهی گلآلود ایستاده بود . از دور که نرگسهایش را دیدم کیسههای گوجه فرنگی و نارنگی را دادم دست چپم و برای باز کردن زیپ کیفم که بیشتر شبیه توبره است تقلا کردم. وقتی به حاجی رسیدم دستهها را گرفته بود جلوی صورتم: « هرکدوم رو میخوای بگو بدم بهت.» گفتم :« دوتا میخوام... اینو... اون یکی.» بعد پول را درآوردم و به دستش دادم.
داشتم کیفم را جمع و جور میکردم که بروم٬ حاجی دوباره دسته گلها را گرفت جلوی صورتم که: «هرکدوم رو میخوای بردار.» فکرکردم حالا ببین رویش زیاد شده پیرمرد٬ پیش خودش گفته این که پول دارد بگذار بیشتر بخرد. گفتم: « نه٬ من فقط دوتا دسته میخواستم.» حاجی خندید و گفت:«دخترم میشناسمت. آدم باید مشتریش رو بشناسه و هواش رو داشته باشه. نرگس دوست داری. یه دسته بردار٬ هرکدوم رو که دوست داری. هدیهی حاجی.»
*
از جلوی فست فودی که حرفش را زده بود رد شدم و گفتم: « اِ ایناهاش... یادم باشه که بهش بگم... » یادم آمد که بهش نخواهم گفت دیدمش.
*
اخیراْ یک سری نشانههای ریزه میزه و خوب به چشم میخورند. یعنی میشود که آنچه من میخواهم بشود٬ نه آن چیزی که همه منتظرند بشود؟ این راز را امتحان میکنیم ببینیم چه میشود.
*
مامان میگوید کاش میشد. میگویم اما نشد! بعد دلم میگیرد در یک روز بارانی آذرماه. دلم میخواهد دست در دست از پلهها پایین برویم بعد سرمان را خم کنیم تا سنسورِ چراغ حیاط مارا نبیند و روشن نشود چراغ لامصب! چراغ تِقی روشن میشود و من حرص بخورم که چرا همه چیز باید قایم موشکی باشد؟ چرا باید؟ چرا نباید؟ چرا...؟
Salaam :) I thought you were living overseas... if you are, in ghaayem mooshak baaziaat dige chie... If you aren't cheraa be ghazaaye sari' ol seir migi "Fast Food" ??? :))) D