-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 اسفند 1386 19:12
این را امروز دیدم و خوشم آمد: Fairy tales do not tell children the dragons exist. Children already know that dragons exist. Fairy tales tell children the dragons can be killed Gilbert Chesterton 1874-1936 * چند روز است یک کتاب جدید میخوانم به نام : دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد. نوشتهی آنا گاوالدا نویسندهی...
-
روزنگار
شنبه 11 اسفند 1386 22:56
خواب دیدم دورگهام! مادر آمریکایی و پدرم هندی است. مادر مرده است و پدر نابینا است. فکر کنم رگ هندیم کلفتتر بوده چون داستان زندگیم هم کمی هندی میزد. اما نه٬ همان رگ آمریکاییام کلفت بوده چون پوست سفید و موهای روشن داشتم. توی خواب فکر میکردم شاید در یک تصادف مادر جانش را از دست داده و پدر چشمانش را. پدر خیلی مرا دوست...
-
دینگ-دینگ
یکشنبه 5 اسفند 1386 18:37
درسته٬ گفته بودم تنهایی رو دوست دارم. اما نه تا این حد !!!
-
روزنگار: فیلم و آخرین شانس
جمعه 3 اسفند 1386 23:48
اون روزها که دلم میخواست یه تلویزیون توی اتاقم داشته باشم هنوز لپتاپ تو ایران نبود. البته اونموقع نه جای تلویزیون رو داشتم توی این اتاق فسقلی و نه پولش رو. اما خب نمیتونستم تصور کنم که مثلاْ یه چیزی به نام دیویدی میاد و پشتبندش هم لپتاپ و پولش هم جور میشه و من میتونم بشینم توی اتاقم هدفون بذارم توی گوشم و...
-
زامیادی عزیز من
سهشنبه 30 بهمن 1386 12:59
- صادق هدایت هم ۲۸ بهمن به دنیا اومده ها٬ میدونستی؟ - آره دیگه٬ پس چی؟ فکر کردی اینهمه نبوغِ من از کجا اومده پس؟ - آها....ن یعنی روح صادق در تو حلول کرده؟! - ممم... البته من یه چیز دیگهام! فقط یه فرقی داریم منو صادق. اون شاهکارش رو قبل مرگش نوشته بود؛ من احتمالاْ قبل اینکه شاهکارمو بنویسم میمیرم. هیچ قصد مردن...
-
روزنگار
پنجشنبه 25 بهمن 1386 22:35
* این اولین اکسپوی عکس ایران عجب چیز بیمزهای بود. قیمتهاش اما بامزه ! * اول عصبانی بودم مثل سگ. بعدش خوب بودم و آرام همچون آب روان. سپس متنفر شدم انگار تا به حال هیچ چیز را دوست نداشتهام. حالا بی تفاوت و بیحال فقط خوابم میآید مدام. ( باز بگو دپ زدی خیال همه رو راحت کن. حال آدمو بهم میزنی) * دلم میخواهد بدوم و...
-
تقابل
دوشنبه 22 بهمن 1386 13:46
ای دوست٬ اگر مُرادِ تو در نامُرادی ماست... میدم بچهها حالتو بگیرن بُکُنن تو قوطی بعدشم باهاش واترپولو بازی کنن تا بفهمی یعنی چی!
-
نفسم را بگیر
چهارشنبه 17 بهمن 1386 23:11
پرنس عزیز٬ در صورت تمایل به برگزاری مراسم پرشکوه ولنتاین٬ لطفاْ یک بسته شکلات لینت ِ فیورتا به اضافهی یکی از این گوسفندهای احمق گندهی عروسکی برایم بیاورید. در صورت عدم تمایل بهتر است بدانید که بنده به هیچ عنوان به این بچهبازی ها عقیده و علاقهای نداشته و به کارهای مهمتری مشغول میباشم! ارادتمند٬ پرنسس موطلایی...
-
طالع بینی
شنبه 13 بهمن 1386 10:09
* بعضی ها نابغههای غیرقابل تحمل هستند و بعضی٬ باهوشهای دوست داشتنی. بعضی ها نفهمهای غیرقابل تحمل هستند و بعضی٬ احمقهای دوست داشتنی.
-
ای بابا!
جمعه 12 بهمن 1386 18:08
حنانه توی سالن فرودگاه میدوید و جیغ میکشید. دلش نمیخواست لُپ لُپش را با خواهرش شریک شود. تعجب کردم که یک دختر سه ساله ساعت ۳ صبح اینهمه انرژی را از کجا میآورد؟! برفی میآمد بیرون که مطمئن بودیم پرواز با تاخیر انجام میشود اما اطلاعات پرواز هربار میگفت که طبق برنامه انجام خواهد شد. البته آخر فهمیدیم که سه ساعت...
-
فرجام
پنجشنبه 27 دی 1386 13:13
دنیا دور سرم میچرخید. با سرعتی باورنکردنی. با تکرار جملۀ « انتظارش رو داشتی، نه؟» مثل یک ذکر، میخواستم جلوی غش کردنم را بگیرم. جالب اینجا بود که این ذکر جواب داد و با وجود تکانهای شدیدی که میخوردم از روی صندلی پرت نشدم. به سختی حروفِ روی کیبرد را تشخیص میدادم. دستانم طوری سرد شده بود و میلرزید که میترسیدم حروف...
-
مه و خورشید و فلک...
دوشنبه 3 دی 1386 07:57
* دور هم میچرخند و برای ما تعیین تکلیف میکنند که کِی بخوریم و کِی بخوابیم و کِی کار کنیم. به همین سادگی!
-
غفلت
پنجشنبه 29 آذر 1386 20:46
* دلم٬ از لابهلای چینهای پرده تور پَرمیکشد و میرود روی کاج یخ زدهء حیاط مینشیند از آن دورتر نمیرود خستهام٬ خوابم برده است.
-
روزنگار
دوشنبه 26 آذر 1386 12:06
* حاجی مثل همیشه با دسته گلهایش روی پل رودخانهی گلآلود ایستاده بود . از دور که نرگسهایش را دیدم کیسههای گوجه فرنگی و نارنگی را دادم دست چپم و برای باز کردن زیپ کیفم که بیشتر شبیه توبره است تقلا کردم. وقتی به حاجی رسیدم دستهها را گرفته بود جلوی صورتم: « هرکدوم رو میخوای بگو بدم بهت.» گفتم :« دوتا میخوام......
-
افعال روز
پنجشنبه 22 آذر 1386 23:26
رفتن. ناپدید شدن. هیچوقت نبودن. موافق بودن. فهمیدن. تموم شدن.
-
پس از باران
یکشنبه 18 آذر 1386 11:16
برگهای پاییزی زیر پا خشخش نمیکنند آنطور که باید نم کشیدهاند
-
شهوت و فراموشی
جمعه 16 آذر 1386 12:35
بعضی وقتها احتیاج داری یه نفر آروم بزنه روی شونهات و بهت بگه: «کار درستی کردی» یا « میدونم کار سختیه اما تو از پسش براومدی» یا یه همچین چیزی. یه قوت قلب. حتی اگر تو بدونی که این همدردی یه حرف مفت بیشتر نیست. اما باز هم یه جور تاییده. و تایید دیگران همیشه حال آدم رو بهتر میکنه. کار آدم رو توجیه میکنه و به تو یه حس...
-
ماه را در بغل میگیرم
یکشنبه 4 آذر 1386 21:14
امروز به خودی خود از آن روزهای دلپذیر بود. آفتابی و سرد! من اینجور روزها را دوست دارم. روزهای پاییزی یا زمستانی که کپههای ابر را مثل پشمک این ور و آن ورِ آسمان میتوان دید اما هوا آفتابی است و سوز سردی هم به صورتت میخورد. به مناسبت زنده بودن و دیدن دوبارهی یک همچین روزی و داشتن همچین حسی یک جفت جوراب پشمی قرمز برای...
-
روزنگار
شنبه 26 آبان 1386 23:08
* نمیدانیم این زندگی از ما چه میخواهد؟ یعنی همان چیزهایی را میخواهد که ما از او میخواهیم ؟ نچ نچ... توقعات بیجا مانع کسب است. حتی شما دوست عزیز. * آخر خط یعنی دکتر مشاور هم دو دَرَت کند. * شنگول باش تا کامروا باشی!
-
شوکران
دوشنبه 21 آبان 1386 16:07
به زنبوری که با سماجت دورو برم پرواز میکرد اخطار دادم: « آنقدر تلخم که میتوانم با یک حرکت کندویتان را تلخ کنم.»
-
ابزورد
دوشنبه 21 آبان 1386 01:23
* بعد از غروب در پیاده رو با دهانی باز راه میرفت. چشمانش همه چیز را با حالتی غریب مینگریست؛ انگار از سیارهای دیگر پرتش کرده باشند توی این جسم، توی این زندگی. انگار گذشتهاش را نمیدانست. چشمانش با شگفتی همه کس و همه چیز را میپایید. به طرف شمال میرفت. سوز اندکی میگفت: پاییز است. + از خواب بیخودی عصر کسل بود....
-
بانوی ما در آسمانهاست پسرم!
دوشنبه 21 آبان 1386 00:29
درون همهشان هیولایی خفته است که درست لحظهای که نباید٬ بیدار میشود و دنیای زیبای تو را میبلعد.
-
آشتی
شنبه 19 آبان 1386 00:38
هر چه مشکی باشد شیک میشود. توی یک موسسه مینشینی و میبینی 80 درصد کارمندان و مراجعین( که از جامعه محترم زنان هستند) مشکی پوشیده اند. حالا دروغ چرا؟... 2 نفرشان هم قهوهای سوخته پوشیده بودند. دانشجویان، کارمندان، فروشندگان، معلمان. حتی خانمهای خانه دار و دختران پشت کنکوری و دختران دم بخت و دختران بختبرگشته همهشان...
-
یک کُن بریم!
پنجشنبه 10 آبان 1386 00:44
گاهی تا دو سه صبح میشینم کار میکنم. خب٬ هر کسی یه جوریه! من شبها راحتتر کار میکنم. پای کامپیوتر یا دراز روی تخت. دورم کتاب و کاغذ و سی دی و ... جالبیش میدونی چیه؟ اینه که حتی خانوادهی خودم هم باور ندارن من کار میکنم. یعنی تا صبح سر یه ساعت خاصی بیرون نرم (اونم صبح زود) و سر ماه فیش حقوقی نگیرم٬ کسی زیر بار...
-
یک شاعر دیگر رفت...
سهشنبه 8 آبان 1386 11:42
روحش شاد! دست عشق از دامن دل دور باد! میتوان آیا به دل دستور داد؟ میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنکه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد قیصر امین پور پ.ن. درست همان ساعاتی که شعر...
-
مرگ
سهشنبه 8 آبان 1386 02:44
هنگامی که همه باورم را به معجزات از دست داده باشم هنگامی که امید٬ واپسین نوای خود را فروچکاند و سکوتی بی پایان٬ مقعر وسخت٬ انعکاس یابد هنگامی که آسمان زمستان نیست مگر خاکستر چیزی که قرنها و قرنها پیش سوخته هنگامی که احساس میکنم تنهایم چندان تنها که در اتاقم به دنبال خویش میگردم٬ بسان کسی که گاه به دنبال شیء...
-
کاردانی به کارشناسی
چهارشنبه 2 آبان 1386 11:31
کدام یک از اتحادهای زیر صحیح است؟ ۱) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = دوتا آدم ناتمام ۲) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = دوتا آدم تقریباً تمام ۳) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = افسردگی مطلق ۴) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = یک واحد منطقی
-
احتیاط- خطر ریزش اشک
یکشنبه 29 مهر 1386 01:22
- اعظم جون دیر که نیومدم؟... آخه میدونی برای من سه یا چهار هفته زیاد با هم فرق نمیکنه، چون اصلاً پر مو نیستم. تازه از وقتی میام پیشت دیرتر هم درمیان. فقط توروخدا حواست باشه مومش زیاد داغ نباشه. آخه نه اینکه پوستم سفید و نازکه، حساسیت میده و قرمز میشه. دفعهی پیش تا دو روز پاهام دون دون بود... یادته؟ عروسی یکی از...
-
قرمز چشمک زن!
شنبه 7 مهر 1386 20:52
زندگی؟ همینطور؟ با دل خوشی های کوچک؟ با اتفاقات ساده و گذشت موزیانهی زمان؟ با چند خاطرهی پررنگ و هزاران لحظهی رنگ و رو رفتهی ثبت شده؟ از دور به زندگیم نگاه میکنم. از سه هزار کیلومتری. انگار برای همه چیز دیر شده است. یا بر عکس٬ انگار همیشه میشود یک زندگی تازه شروع کرد. یک راه تازه رفت. میخواستم در تنهایی فکر...
-
فِرِدی
چهارشنبه 31 مرداد 1386 22:53
من و آبجی کوچیکه و دوستمون، باهم یه لاکپشت 7 ساله داریم. من نمیدونم لاکپشتها چند سال عمر میکنن اما لاک پشت ما 7 سالشه و ابعادش هم بیشتر از 5 سانت نیست. از اولش هم همینقدری بود. 7سال پیش فِرِدی توی یک کانون بهزیستی به دست یه بچه که نمیدونم چند سالشه، پسره یا دختر، با خمیر درست شد. فردی یه گردن دراز و باریک داره و...